◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ23> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> الان نمیدونستم از لفظِ دورت بگر
#رمان <پاࢪٺ24>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِآرون>
با ترس زیادی از کابوسی که دیده بودم چشمام رو با شدت باز کردم؛ تند تند نفس میکشیدم تا حالم سر جاش بیاد؛ به خودم که اومدم با دستِ ریزِ سفیدی بالای صورتم مواجه شدم؛ نرگس بود، حواسش اینجا نبود و شعلههای آتیش رو نگاه میکرد؛ با دستش جلوی نور خورشید رو گرفته بود تا به صورتم برخورد نکنه؛ دورِ قلب مهربونش بگردم من؛ با لحن خواب آلودی گفتم:
«عزیز دل آرون چطوره؟ آتیش رو تو روشن نگه داشتی؟ یا روشن بود؟»
خودم از لفظی که به کار بردم تعجب کردم چه برسه نرگس؛ دستش رو از جلوی صورتم برداشت و با چشمای گرد شده نگام میکرد؛ وقتی اینجوری چشماش رو گرد میکرد میخواستم بگیرم یه لقمه چپاش کنم انقد که شیرین میشد؛ وقتی به خودش اومد با مِن مِن گفت:
«صبحت بخیر! نه، موقعی که من بیدار شدم داشت خاموش میشد یکم چوب جمع کردم روشن نگهش داشتم!»
با دستش به جایی اشاره کرد و ادامه داد:
«ببین قارچ هم پیدا کردم، وایسادم بیدار شی باهم بخوریم، اینا خیلی خوشمزهن، قبلا خوردم ازشون!»
از جام بلند شدم با شَک گفتم:
«مطمئنی سمی نیست؟»
با لحنی اطمینان بخش گفت:
«نه، اینارو میشناسم، مطمئنم سمی نیست، گفتم که قبلا خوردم ازشون!»
سری تکون دادم و به طرف چشمه رفتم؛ دست و صورتم رو با سرعتی که ازم اول صبحی انتظار نمیرفت شستم؛ سمت نرگس رفتم که داشت قارچها رو به سر چوبها میبست برای پختنشون؛ کنارش نشستم و کمکش کردم؛ قارچهایی رو که درست کرده بود از دستش گرفتم و با دقت زیادی روی آتیش گرفتمش؛ نرگس زیر چشمی نگاهم میکرد و میتونستم از قیافش اینو بخونم که چقدر گرسنهس؛ لبخندی زدم و رو به صورتش گفتم:
«یه دو دقیقه صبر کن!»
سری تکون داد؛ بعد از چند دقیقه قارچها رو از روی آتیش برداشتم و بیشترشون رو دست نرگس دادم و چندتا هم برای خودم برداشتم؛ کمی فوتش کردم و مشغول خوردن شدم؛ شیرین بود و این موضوع برام رضایت بخش بود؛ خوب هم پخته بودمش و جای خامی رو نذاشته بودم که بمونه؛ با صدای جیغ نرگس افکارم پاره شد و با تعجب نگاهاش کردم:
«وای وای چه داغه، سوختم!»
قهقههای زدم و همونطور گفتم:
«همین الان از آتیش درش آواردما، باید فوتش میکردی عزیزم!»
چشم غرهای بهم رفت و با توصیههایی که کردم مشغول خوردن شد؛ تقریبا بعد از ده دقیقه کارمون تموم شد؛ از جام بلند شدم و بعد از خاموش کردن آتیش به سمت نرگس رفتم که کنار درختی منتظر من بود؛ کیفش رو روی شونهش تنظیم کرد و نگاهی به منی که حالا از بالاتر نگاهش میکردم انداخت؛ خواستم حرفی بزنم که صدای دادِ دو مرد حواسم رو پرت کرد:
«آقا خواهش میکنم کمکمون کنین، بالای اون کوه دوستمون توی چاه افتاده نیاز به کمک داریم خواهش میکنم!»
به کوهی که اشاره میکرد نگاهی انداختم؛ اون کوه به شدت خطرناک بود و احتمال ریختن بهمن داشت؛ اگه دادِ کوچیکی میزدی کل برف روت میریخت و احتمال مردنت صد درصد میشد؛ امکان نداشت از زیر اون بهمن جون سالم به در ببری؛ حس بدی داشتم ولی نمیتونستم کمکشون نکنم؛ سری تکون دادم و دست نرگس رو گرفتم و پشت سر اون دو مرد راه افتادم؛ نرگس با ترس گفت:
«اینا قیافهشون آشناست، حس خوبی ندارم بیا برگردیم، ولشون کن!»
طوری که خیالش رو راحت کنم گفتم:
«نترس عزیزم شاید توی شهر دیده باشی اونارو؛ نمیتونم کمکشون نکنم، نترس اتفاقی نمیفته من پیشتم!»
نا مطمئن سری تکون داد و دستم رو فشار داد؛ خودم هم حس خوبی نداشتم ولی چارهای نبود تقریبا رسیده بودیم؛ نوک کوه رو برف زیادی پوشونده بود و حالا که تقریبا به زیر اون نوک رسیده بودیم هوا سردتر از قبل شده بود؛ نگاهی به اون دو مرد انداختم که مشغول پچ پچ باهم دیگه بودن؛ با لحن محکمی گفتم:
«چی شد پس؟ کو دوستتون؟»
منتظر جوابشون بودم که دو نفر نرگس از با شتاب از دستم کشیدن و دو دستش رو نگه داشتن، طوری که نمیتونست تکون بخوره؛ روی زمین انداختنش و دوباره دستهاش رو با شدت گرفتن؛ با عصبانیت سمتشون قدم برداشتم که همون دو مرد من رو هم نگه داشتن، تقلایِ زیادی کردم تا از دستشون رها شم ولی فایدهای نداشت؛ با صدای مردی که بالای سرم وایساده بود به خودم اومدم که با نرگس صحبت میکرد:
«چطوری دختر؟ فکر میکردم همون روز که بهت تیر زدیم مُردی! ولی نه اشتباه میکردم صدتا جون داری تو! حتما هم این مردک چشم سبز نجاتت داده! حیف شد، میخواستم همون روز بفرستمت پیش بابات خودت نخواستی!»
نرگس با بُهت به اون مرد نگاه میکرد؛ تازه فهمیدم کیان، همونایی که دنبالشون میگشتیم و حالا خودشون مارو پیدا کردن؛ خیلی احمقم، اگه با این دوتا عوضی نمیومدم و اعتماد نمیکردم الان اینجوری نمیشد؛ خواستم حرفی بزنم که با دادی که تا حالا از نرگس نشنیده بودم بهش نگاه کردم:
«خفه شو! اسم پدر منو نیار عوضی!»
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوعوحرام‼️>
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ24> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِآرون> با ترس زیادی از کابوسی که دیده
«اســمپــدرمــنــونــیــارعــوضــی!🖐🏻💔»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }