فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_یادتباشہکاربہهرجارسید؛
تاآخرکنارحسینمبمون❤️🩹🌙!"
#استوری🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_اینـــجوریہکہبہمادختـــرشیـــعہها؛
میگـــنخـــاص..✌🏾🇮🇷♥️:)))!
#دخترونه_طوࢪ🌿
#امام_زمان
↬💓🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت27> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• پشتم شروع کرد به خاریدن، و بعد، یک مرتبه سرتا پ
#رمان <پارت28> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
باز هم خمیازه کشیدم و با عجله برگشتم به تختخواب؛ تا خرخره رفتم زیر پتو و به خودم گفتم:
-بس کن آماندا، بیخودی خودت رو نترسون!
چند دقیقه بعد که دوباره خوابم برد، بدترین و ترسناک ترین خواب عمرم را دیدم؛ خواب دیدم که همه مان مرده ایم، پدر، مادر، لئو و من!
اولش دیدم که تو اتاق ناهارخوری جدیدمان دور میز غذا نشسته ایم؛ اتاق خیلی روشن بود، آن قدر روشن که نمی توانستم صورت های خودمان را درست ببینم؛ صورت ها را فقط به شکل یک هاله سفید و روشن می دیدم!
ولی بعد، همه چیز کم کم مشخص شد و دیدم که پایین موهای ما، صورتی وجود ندارد؛ پوستمان از بین رفته بود و جمجمه های سبز مایل به خاکستری مان باقی مانده بود؛ چند تکه خیلی کوچک گوشت از گونه استخوانی من آویزان بود؛ تو محل قبلی چشم هایمان، فقط گودی های عمیق و سیاهی می دیدم!
هر چهار نفر، چهارتا مرده، دور میز نشسته بودیم و در سکوت غذا می خوردیم؛ بشقاب هایمان پر از تکه های کوچک استخوان بود؛ دیس بزرک وسط میز پر از استخوان های سبز و خاکستری رنگی شبیه استخوان آدمیزاد بود!
مشغول خوردن این غذای تهوع آور بودیم که یک نفر با صدای بلند به در خانه کوبید و مزاحممان شد؛ یک نفر که دست بردار نبود و صدای ضربه هایش بلندتر و بلندتر می شد!
کتی، دوست من بود که در می زد؛ پشت در ایستاده بود و دو مشتی به در می کوبید؛ دلم می خواست بروم و در را باز کنم؛ دلم می خواست از اتاق ناهارخوری بیرون بدوم، در را باز کنم و با کتی سلام و احوالپرسی کنم؛ دلم می خواست باهاش حرف بزنم، بهش بگویم که چه اتفاقی برایم افتاده، برایش توضیح بدهم که من مرده ام و صورتم از بین رفته!
خیلی دلم می خواست کتی را ببینم!
ولی نمی توانستم از پشت میز بلند بشوم؛ چند بار سعی کردم، ولی نتوانستم از جایم بلند بشوم؛ صدای ضربه ها هر لحظه بلندتر می شد، تا جایی که گوش را کر می کرد، ولی من همان طور با خانواده نفرت انگیزم سر میز نشسته بودم و تکه های استخوان را از بشقابم بر می داشتم و می خوردم!
یکمرتبه از خواب پریدم؛ هنوز تو وحشت آن خواب بودم؛ هنوز هم صدای ضربه ها تو گوشم بود؛ سرم را تکان تکان دادم که آن خواب را از سرم بیرون کنم!
صبح شده بود، این را آسمان آبی که از پنجره معلوم بود، فهمیدم!
چیزی دیدم که باعث شد بی اختیار بگویم: وای، نه!
پرده! باز هم تکان می خورد و بی صدا از پنجره دور می شد و تا وسط اتاق می آمد و بر می گشت!
نشستم و به پرده زل زدم!
پنجره هنوز هم بسته بود!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»