◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت37> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• هیچ کس به پیشنهادی ری محل نگذاشت؛ همه ساکت شدند
#رمان <پارت38> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
جورج کارپنتر چوب بیس بال را تو دستش چرخاند و گفت:
-داریم میریم زمین بازی!
می خوایم سافت بال بازی کنیم...
آقای داز کراوات راه راهش را که باد آن را پشت شانه اش انداخته بود، پایین کشید و گفت: خوبه!
و بعد به آسمان که داشت تاریک تر می شد، نگاه کرد و گفت:
+فقط امیدوارم بارون بازی تون رو به هم نزنه...
چندتا از بچه ها خودشان را عقب کشیده بودند و هر دو، یا سه نفرشان پهلوی هم ایستاده بودند؛ حلقه محاصره به کلی از هم پاشیده بود!
آقای داز از جورج پرسید:
-اون چوب مال بیس باله یا سافت بال؟!
یک بچه دیگر فوری جواب او را داد:
-از جورج نپرسید، خودش هم نمیدونه! به عمرش یک بار هم با این چوب ضربه نزده...
بچه ها زدند زیر خنده؛ جورج به شوخی آن بچه را تهدید کرد و تظاهر کرد که می خواهد با چوبش به او حمله کند!
آقای داز دستش را تکان داد و راه افتاد که برود؛ ولی بعد ایستاد و با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود، گفت:
+هی، لئو، آماندا...
من شما را ندیده بودم...
زیر لبی گفتم: صبح بخیر!
پاک گیج شده بودم؛ یک لحظه قبل داشتم از ترس می مردم، و حالا همه سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند!
یعنی خیال کرده بودم که بچه ها دورمان حلقه زده اند؟!
ری و لئو که ظاهرشان نشان نمی داد متوجه چیز غیرعادی و عجیبی شده باشند؛ پس باز هم کار، کار من و قوه تخیلم بود که مدام اضافه کاری می کرد؟!
اگر آقای داز نرسیده بود، چه اتفاقی می افتاد؟!
آقای داز موهای دالبری بورش را عقب زد و از من و لئو پرسید:
-خب، ببینم، تو خونه جدید بهتون خوش می گذره؟!
من و لئو با هم جواب دادیم:
+بله، خوبه!
پتی سرش را بالا کرد، نگاهی به آقای داز انداخت و شروع کرد به پارس کردن و کشیدن قلاده؛ آقای داز قیافه دلشکسته ای به خودش گرفت و گفت:
-من خیلی ناراحتم، سگ شما هنوز هم از من بدش میاد...
بعد رو به پتی دولا شد و گفت:
+هی آقا سگه...
یک کم اخلاقت رو خوب کن!
پتی در جوابش با عصبانیت پارس کرد؛
با عذر خواهی با آقای داز گفتم:
-فقط شما نیستید، پتی امروز از هیچ کس خوشش نمی آد!
آقای داز شانه اش را بالا انداخت:
-پس من هم شانسم بیشتر از اونها نیست!
این را گفت و به طرف ماشینش که چند متر دورتر تو خیابان پارک شده بود، راه افتاد:
+راستی، من یه سر می رم خونه شما که ببینم پدر و مادرتون کمکی لازم دارند، یانه؛ خوش بگذره بچه ها...
وقتی سوار ماشینش شد و از آنجا رفت، ری گفت: مرد خوبیه!
هنوز هم احساس بدی داشتم و تو این فکر بودم حالا که آقای داز رفته، بچه ها خیال دارند چه کار کنند؛ خیال دارند دوباره همان حلقه ترسناک را درست کنند؟!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
_شهادتتانمبارک💔🍂؛ فراجاتسلیت . . .🥀:)))! #استوری🌿 #فاطمیه ↬💓🌿@ghatijat
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•نماهنگبےمردم‼️
•شاهکارجدیدمهدےرسولےبہمناسبتفاطمیہ‼️
#پیشنهاد_دانلود🌿
#فاطمیه
↬💓🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
_تعدادشهداےفراجادرحملہتروریستے ۲۴آذرفرماندهےانتظامےراسکبہ۱۲نفر رسیدوتعدادمجروحیننیز۷نفر
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امنیتاتفاقےنیست‼️
یہصلواتبراےسلامتےکسایے‼️
کہبراےامنیتکشورمونتلاشمےکنن😊🙏🏻‼️
#گاندو🌿
#امنیت_اتفاقی_نیست
↬💓🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
بہنآماللھ...🍎!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهشهدایفراجا:)
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت38> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• جورج کارپنتر چوب بیس بال را تو دستش چرخاند و گف
#رمان <پارت39> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
به طرف زمین بازی پشت مدرسه راه افتادند؛ خیلی عادی با هم حرف می زدند و شوخی می کردند و محل من و جاش نمی گذاشتند؛ کم کم احساس حماقت کردم؛ کاملا واضح بود که آن بچه ها کاری نکرده بودند که من و لئو را بترسانند؛ حتما من همه این داستان را تو ذهنم ساخته بودم!
حتما این کار را کرده بودم!
به خودم گفتم، لااقل خوبه که جیغ نکشیدم و الم شنگه راه نینداختم و آبروی خودم را نبردم؛ زمین بازی خالی خالی بود؛ حدس زدم بیشتر بچه ها از این آسمان گرفته و بارانی ترسیدند و از خانه بیرون نیامدند؛ زمین بازی، زمین بزرگ، صاف و پر از سبزه ای بود که هر چهار طرفش نرده های آهنی بلندی داشت!
در آن قسمت از زمین که نزدیک ساختمان مدرسه بود، چندتا تاب و سرسره کار گذاشته بودند، در سمت دیگر زمین هم دو لوزی مخصوص بیس بال خط کشی شده بود، پشت نرده ها، چندتا زمین تنیس کنار هم ردیف شده بودند، آن زمین ها هم خالی بودند!
لئو پتی را به نرده بست و دوید پیش ما؛ پسری که اسمش جری فرانکلین بود، تیم هایمان را مشخص کرد؛ من و ری تو یک تیم بودیم، لئو تو یک تیم دیگر!
وقتی دیدم تیم ما باید بازی کند، خیلی به هیجان آمدم ولی کمی نگران شدم؛ آخر من بهترین بازیکن سافت بال دنیا نیستم؛ البته همین طوری ضربه هایم خیلی خوب است، ولی تو زمین که می روم، پاک دست و پا چلفتی می شوم!
خوشبختانه جری مرا فرستاد به فیلد راست، که توپ های زیادی به آنجا پرت نمی شود؛ ابرها کم کم از هم باز شدند و آسمان یک ذره روشن تر شد؛ دو دور کامل بازی کردیم؛ تیم مقابل من، هشت به دو، داشت بازی را می برد؛ بهم خوش گذشت؛ فقط یه دفعه خرابکاری کرده بودم و با اولین ضربه ام دو امتیاز گرفته بودم!
بودن در کنار آن بر و بچه های جدید خیلی لذت بخش بود؛ به نظر بچه های خیلی خوبی بودند، به خصوص دختری که اسمش کارن سامرست بود و وقتی منتظر نوبت چوگان بودیم، سر حرف را با من باز کرد؛ کارن با اینکه هم دندان های بالایی و هم پایینش سیم پیچی شده بود، لبخند خیلی قشنگی داشت ظاهرا خیلی دلش می خواست با من دوست بشود!
وقتی برای شروع دور سوم، پرتاب به دست تیم من افتاد؛ خورشید داشت از پشت ابرها بیرون می آمد؛ یکدفعه صدای سوت بلند و گوش خراشی بلند شد؛ دور و برم را نگاه کردم؛ جری فرانکلین بود که با سوت نقره ای رنگش آن سر و صدا را راه انداخته بود!
همه به طرف او دویدند؛ جری نگاهی به آسمان که هر لحظه روشن تر می شد، انداخت و گفت:
+بهتره تعطیلش کنیم؛ ما به کس و کارمون قول دادیم که برای ناهار به موقع برگردیم خونه؛ یادتون که نرفته؟!
به ساعتم نگاه کردم!
خیلی زود بود، تازه یازده و نیم بود!
ولی بر خلاف انتظار من، هیچ کس اعتراض نکرد؛ همه برای هم دست تکان دادند، با هم خداحافظی کردند و شروع کردند به دویدن؛ باورم نمی شد که آن قدر سریع از آنجا رفتند؛ انگار با هم مسابقه گذاشته بودند!
کارن مثل بقیه به دو، از کنار من رد شد؛ صورت خوشگلش خیلی جدی شده بود؛ یکدفعه ایستاد، برگشت و صدا زد:
+از آشنایی با تو خوشحال شدم، آماندا... باید یک وقتی هدیگر رو ببینیم!
من هم بلند گفتم:
+موافقم!
میدونی من کجا زندگی میکنم؟!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»