eitaa logo
قصه کودکانه
4.4هزار دنبال‌کننده
581 عکس
1.3هزار ویدیو
217 فایل
یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄
مشاهده در ایتا
دانلود
آهوها - @mer30tv.mp3
4.09M
آهوها 🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
4_5832518394867356910.mp3
13.25M
📔داستان:آن دنبه را گربه برد! 📚کتاب:مثل ها و قصه هایشان 🎙گوینده: فاطمه جباری 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
Audio_358996.mp3
9.16M
📙داستان :شوخی شاهزاده با مرد فقیر 📚از کتاب :چهل شب از هزار ویک شب 🎙گوینده::سارینا اژگان 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
ام البنین.mp3
8.07M
📙داستان: ام البنین دوست دار فرزندان حضرت فاطمه (س) 📚کتاب: قهرمانان کربلا 🎙گوینده: غزاله زمانی 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
قصر خیالی و کیمیاگر.mp3
11.19M
کتاب:همیشه قصه ای هست قصه گو: فرهاد عسگری منش 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
تولید انواع کیفهای زنانه و مردانه تمام محصولات به قیمت تولیدی هستند ارسال به سراسر کشور https://eitaa.com/charme_yekta
Audio_588028.mp3
8.05M
📚نام ضرب المثل: سلام گرگ بی طمع نیست. 🎤قصّه گو:فرشته طایفه هاشمی 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
❣👓بابا بزرگ👓❣ بابا بزرگ توی صندلی اش خواب بود. مینا به خواهر کوچکش گفت: ببین مینو امروز می خواهم بابا بزرگ باشم. مینو کلاه بابابزرگ را سرش کرد جوراب بابا بزرگ و پاش کرد، پالتو بابابزرگ را پوشید و مینا براش دست زد. مینو گفت: حالا فقط عینک بابازرگ و کم دارم. ولی عینک رو چشم بابابزرگ بود، مینو چند متکا گذاشت ولی باز هم دستش نرسید. آن وقت روی متکا ایستاد ولی تلپی افتاد تو بغل بابابزرگ. بابابزرگ از خواب پرید. هاها خندیدو گفت: سلام بابا بزرگ کوچولو. بابابزرگ مینو رو بوس کرد و گفت: اگه لباس هام و پس بدی قول می دم ببرمت یه جای خیلی خوب. بعد مینو با خو ش حالی پرید پالتو، جوراب و کلاه بابابزرگ رو زود در آورد. رفت تا لباسای خودش و بپوشه ولی هر چه گشت لباساش و پیدا نکرد. مینا و مینو همه جارو گشتند. تو کمد، زیر تخت ولی لباسای مینو نبود. یک دفعه جلو آینه مینا رو دید که لباسای مینو رو پوشیده بود. با صدای بلند گفت: سلام مینو کوچولو. مینو به مینا گفت: اگه لباسام و پس بدی بابا بزرگ مارو می بره یه جای خیلی خیلی خوب. مینا هم سریع لباسای بابابزرگ را پس داد و با بابابزرگ رفتند بالای تپه تا سرسره بازی کنند. 👓 ❣👓 👓❣👓 ❣👓❣👓 👓❣👓❣👓
🐠🐸 پولک طلا در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده اش زندگی می کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن ها بازی می کرد. یک روز که پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اون جا چه کار می کنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!» قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم می تونم نفس بکشم.» پولک طلا با تعجب گفت: «مگه می شه؟ پس حتما دیگه نمی تونی بیای درون برکه.» پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ می شه. آخه دیگه نمی تونیم با هم بازی کنیم.» قورقوری گفت: «نه، این طوری نیست. من باز هم می تونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز می خواستم کمی آفتاب بخورم و دوستان خارج از برکه رو هم ببینم. این جا هم می تونم نفس بکشم، چون ما قورباغه ها، می تونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی می کنیم.» پولک طلا کمی فکر کرد و با خوشحالی به قورقوری گفت: «من این رو نمی دونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.» پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.
به نام خدا سلام ما مسلمانها بین شخصیت ها و بزرگان دین مون خانمی رو داریم به نام " بانو سلام الله علیها ". ایشان دختری جوان، خوش چهره و ثروتمند بودند و کاروان های تجاری زیادی داشتند که محصولات سرزمین عربستان رو با کاروان تجاری شون به سرزمینهای دیگه می بردند و با آنها تجارت می کردند. وقتی تعداد کاروان هاشون خیلی زیاد شد تصمیم گرفتند برای آنها تعدادی مدیر کاروان از بین مردانی که خوشنام و با تجربه بودند ، انتخاب کنند. اما یکی از انتخابهاشون فرق داشت و اون جوانی بود که اصلا تجربه ای در کار خرید و فروش نداشت و یتیم بود و پشتوانه ای نداشت. اما با اینکه آن مرد جوان و بی تجربه بود ولی بین قبیله خودش بسیار خوشنام بود. او به امانت داری و خوش قولی معروف بود. اسم آن مرد " محمد امین " بود. " بانو خدیجه " تصمیم گرفت که " محمد امین" را با کاروان ش به سفر تجاری بفرسته. البته افرادی رو هم برای مراقبت بر کار ایشون همراه شون فرستاد. کاروان تجاری با سود زیاد از سفر برگشت و کالاهایی رو هم که با خودش آورده بود با قیمت خوبی در شهر مکه به فروش رساند. مراقبانی هم که در این سفر همراه " محمد امین " بودند نزد "بانو خدیجه" از تصمیم گیری های خوب و دانایی و اخلاق خوب مدیرِ جوان کاروان خیلی تعریف کردند. بعد از مدتی "محمد امین" همراه عمو بزرگوارشان جناب "ابوطالب" به خواستگاری "بانو خدیجه" رفتند. خیلی از مردان ثروتمند سرزمین عربستان هم خواستگار این بانو بودند اما ایشان با توجه به وفاداری و دانایی و اخلاق خوب " محمد امین" با ایشان ازدواج کردند. چند سال بعد خداوند متعال وظیفه مهم پیامبری رو به "محمد امین" امانت داد و او شد پیامبر دین اسلام و راهنمای همه ی مردم دنیا به خوبی ها. همین طور که تربیت و نگهداری از یک بچه زحمت و پول زیادی لازم دارد ، معرفی دین اسلام به مردم نیز تلاش فراوان و پول زیادی لازم داشت و بانو "خدیجه سلام الله علیها" که حالا همسر پیامبر گرامی اسلام بودند در این راه سختی های زیادی رو تحمل کردن و و تمام ثروت خودشون رو هم که از راه تجارت به دست آورده بودند در این راه مصرف کردند. به نظر من " حضرت خدیجه سلام الله علیها " بهترین و داناترین تاجر همه ی دنیا در تمام زمان ها هستند. مگر تجارت چیست؟ آنکه سود بیشتری به دست بیاورد . "خدیجه سلام الله " بسیار ثروتمند بود. میتوانست دنیایش را آباد تر کند از آنچه بود می توانست کاخ های آباد و راحت غلامان قوی و کنیزان زیبا و لباسهای ابریشمی بسیااااار برای خود فراهم کند. اما می دانست که دنیا گذرا و فانی ست. چه بهتر که ثروت جایی خرج شود که ماندگاری بیشتری داشته باشد. تمام ثروتش را داد چه چیز به دست آورد : قلب رسول خدا را قلب جانِ جانان خدا را محبت پیامبر را ⁃ و رضای خدا را ⁃ شد مادر کوثر خدا و کوثر رسول خدا ❤شد مادر مادر امامان و همه آنان که به خدای مهربان ایمان می آورند یعنی "ام المومنین". (ع)
🔵 چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟! لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت. نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد. اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند. اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند. یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد. در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید: «چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟» لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: «من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم دیگر با من بازی نمی کنند.» معلم دانا گفت: «ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی. برو توی لاک. توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون. من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خودم می گویم لحظه ای صبر کن. یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چیه؟»
✔️ مناسب کودکان ۴ تا ۶ سال 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh