eitaa logo
قصه های مذهبی
10.4هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
868 فایل
در این کانال سعی شده قصه های مذهبی اعم از قصه های قرانی وداستان ها و سبک زندگی اهل بیت علیهم السلام قرار داده شود، به همراه رنگ آمیزی های جدید و شعرها ،سوره مدیر کانال @yazahra267 آیدی پاسخگویی و ادمینهای بارگذاری مطالب @Yass_94
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅 توی شهر مكه پيرمردي بد اخلاق و عصباني زندگي مي كرد . بهش به خاطر عصبانيت زياد ابولهب مي گفتن، چون بيشتر وقتا از عصبانيت صورتش مانند آتش سرخ بود. ابولهب خيلي پولدار و ثروتمند بود. اونو دوستاش با سنگ و چوب چند تا مجسمه درست كرده بودن و به مردم مكه مي گفتن كه آن مجسمه ها خدان. بيشتر مردم هم كه بي سواد و نادون بودن ، گول حرفاي اونا را مي خوردن و براي عبادت خداهاي سنگي و چوبي به اتاقي كه مجسمه ها در اون جا بود، مي رفتن و اونا را مي پرستيدن. ابولهب به مردم مي گفت: بايد براي خداهاي خودتون پول و طلا بياريد و مردم نادونم پول و طلا و چيزاي ديگه اي براي خداهاي سنگي مي آوردن. شبا موقعي كه مردم مي رفتن ابولهب و دوستاش ، طلاها و پولا را بر مي داشتند و به همين خاطر اونا جزو ثروتمندان شهر مكه بودن. پيامبر مهربون اسلام ، هر روز صبح براي ياد دادن كاراي خوب و دعوت كردن اونا به دين اسلام بين مردم مي رفت و با اونا صحبت مي كرد و به مردم مي گفت كه مجسمه ها خدا نيستند و مردم نبايد به حرفهاي ابولهب و دوستاش گوش كنند. ابولهب كه عموي پيامبر بود به همراه همسرش كه مثل خودش آدم بدي بود، تصميم گرفتن پيامبر رو اذيت كنند تا از ياد دادن حرفهاي خوب به مردم دست برداره، به همين خاطر ابولهب به كودكان فقير شهر مكه كه پيامبر رو نمي شناختن پول مي داد تا اونا پيامبر رو با سنگ بزنن، اونا هم كه گرسنه و فقير بودن براي بدست آوردن مقداري غذا به حرفاي ابولهب گوش مي كردن و وقتی كه پيامبر مشغول صحبت كردن براي مردم بود به طرفش سنگ پرتاب مي كردن. سر و صورت پيامبر زخمي مي شد و از صورت و دهان پيامبر خون می یومد. بعضي وقتها هم ام جميل زن بدجنس ابولهب به بياباناي مكه مي رفت و خارا و تيغا رو جمع مي كرد و در تاريكي شب بر سر راه پيامبر مي ريخت تا وقتي پيامبر از اونجا عبور مي كنه تيغا و خارا توی پاي پيامبر بره و پاهاش زخمي شود. ابولهب و همسرش به آزار و اذيت خود ادامه دادند تا اينكه يك روز فرشته وحي حضرت جبرئيل پيش پيامبر آمد و سوره ي مسد را براي ايشان خواند ، پيامبر هم مسلمانان را جمع كرده و سوره را برايشات تلاوت كرد. خبر نازل شدن سوره ي مسد به سرعت در شهر مكه پيچيد و مردم يكی يكی سوره رو برا همدیگه مي خوندن تا اينكه به گوش ابولهب و همسرش رسيد. ام جميل كه طاقت نگاهاي مردم شهر رو نداشت از شهر مكه بيرون رفت. ابولهب هم بعد از آمدن سوره ي مسد كمتر از خونه خارج مي شد و حتي دوستانش هم به خونه او نمي رفتند تا اينكه يه روز همسايه ها ديدن بوي بدي از خونه ابولهب مي آد. هر چقد در زدن كسي در و باز نكرد، در خونه رو شكستن و به داخل خانه رفتن و ديدن كه ابولهب در كنار سكه ها و طلاهاش مرده . به خاطر بوي بد حتي دوستان و نزديكان ابولهب حاضر نبودن به اون نزديك بشن، برا همين به چند كارگر سياه پوست ، پولي دادند تا جنازه ي او نو در بيرون از شهر به خاك بسپارند. 💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود در روزگاران خیلی دور یه قبیله زندگی میکردند آدمهایی که کنار هم یه جا زندگی میکردند قدیمها قبیله میگفتند اسم این قبیله قریش بود که میخوام براتون بگم بچه ها مردم قریش باهم ایلاف نداشتند (یعنی دوست نبودند)متعهد نبودند (عکس بابا و مامان و دختر و پسر بکش) بابا میخواست بره خونه و مامانش تنها میرفت مامان خودش تنها میرفت بازار . بچه تنها بازی میکرد . با هم ایلاف نداشتند یروزی بچه ها توی فصل شتاء (یعنی فصل زمستان) بابا میخواست بره چنتا جوراب که مامان بافته ببره یه شهر دیگه بفروشه بابای خونه تنها میره و با لباس زمستانی . کلاه و چتر رفت رفت اونجایی که میخواست بره جورابارو بفروشه توی راه یهویی یه دزده اومد سر راه بابا گفت وایسا ببینم دستا بالا بابا گفت وای این دیگه از کجا اومد؟ دزده گفت زودباش اون جورابارو بده به من باباهه دوس نداشت ولی مجبور شد جورابارو داد دزده هم جورابارو بردو رفت بابا برگشت خونه و مامان گفت چی شد جورابارو فروختی؟ بچه ها گرسنه هستند و میخوایم بریم خرید بابا گفت راستش یه دزده تو راه جورابارو ازم گرفت مامان ناراحت شد و گفت چیکار کنیم گفت تا فصل تابستون صبر میکنیم تا رسیدند به فصل صیف تابستون از راه رسید و بابا رفت به سمت شهر تا جوراب بفروشه توی راه دوباره آقا دزده پرید جلوش آی بچه ها باباهه نتونست کاری کنه دوباره دزده هم جوراباشو گرفتو رفت مرد ناراحت برگشت خونه یه پیر مرد عاقل توی شهر زندگی میکرد گفت بذار برم ازش بپرسم چرا اینجوری میشه پیرمرده گفت شما باید باهم ایلاف داشته باشین باید متعهد باشین و باید بادوستاتون برین دسته جمعی بفروشین و یه کاروان بشید اینا باهم ایلاف شدند و راه افتادند به همون شهری که قرار بود جورابارو بفروشند دزده از دور دید و گفت وای اینا چقد زیادند اینا منو میکشن و نمیتونم برمو جورابارو ازشون بگیرم اونا رفتند و جورابارو فروختند و یه عالمه هم خوراکی خریدند پیرمرد مهربونو دانا وقتی که اینها برگشتند گفت : حالا که شما باهم ایلاف داشتید باید برید هذا البیت (کعبه) فلیعبدوا کنید فلیعبدوا رب هذا البیت عبادت کنید بشینید دور خونه ی خدا دعا کنید فلیعبدوا کنید اینا رفتند هذا البیت فلیعبدوا کردند و خدارو شکر کردند که باهم ایلاف دارند
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.» یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!» مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.» مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند» مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.» بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.» مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.» بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم* و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.» مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.» بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.» مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.» بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.» مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.» مورچه گفت:«آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!» مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت. مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.» مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند. هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.» مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.» @ghesehmazhbi
قصه شب 👇👇👇👇 داستانی از زندگی امام نهم امام جواد علییه السلام روزی مأمون خلیفه عباسی به همراه برخی از اطرافیان خود به قصد شکار عزیمت کرد. پیش از آن که آنان از شهر خارج شوند، در مسیر راه به چند کودک برخورد کردند که مشغول بازی بودند. همین که بچه‌ها چشمشان به خلیفه عباسی و همراهانش افتاد، همگی فرار کردند و کسی باقی نماند مگر یک نفر از آن ها که آرام در کناری ایستاد. چون مأمون چنین دید، بسیار تعجب کرد از این که تمامی بچه‌ها هراسان فرار کردند و فقط یک نفرشان آرام ایستاده است و هیچ ترس و وحشتی در او راه نیافت. پس با حالت تعجب نزدیک آن کودک ۹ ساله رفت و نگاهی به او کرد و گفت: ای پسر! چرا این جا ایستاده‌ای و چرا همانند دیگر بچه‌ها فرار نکردی؟ آن کودک با متانت و شهامت پاسخ داد: ای خلیفه! دوستان من چون ترسیدند، گریختند و کسی که خوش گمان باشد هرگز نمی‌هراسد. سپس در ادامه سخن افزود: اساساً کسی که مرتکب خلافی نشده باشد، چرا بترسد و فرار کند؟! و ضمناً از جهتی دیگر، راه وسیع است و خلیفه با همراهانش نیز می‌توانند از کنار جاده عبور می‌نمایند؛ و من هیچ گونه مزاحمتی برای آنها نخواهم داشت. خلیفه با شنیدن این سخنان با آن بیان شیرین و شیوا، از آن کودک خوش‌سیما در شگفت قرار گرفت؛ و چون نام او را پرسید؛ جواب داد: من محمّد جواد، فرزند علی بن موسی الرّضا علیه السلام هستم. علیه السلام @ghesehmazhbi
قصه داستان_ضامن_آهو صيادي در بياباني قصد شکار آهويي مي‌کند و آهو شکارچي را مسافت زیادی به دنبال خود مي‌دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام که اتفاقاً در آن حوالي تشريف‌فرما بوده است، مي‌اندازد. صياد که مي‌رود آهو را بگيرد، با ممانعت حضرت رضا عليه السلام مواجه مي‌شود. ولي چون آهو را صيد و حق شرعي خود مي‌داند، در مطالبه و استرداد آهو مبالغه و پافشاري مي‌کند. امام حاضر مي‌شود مبلغي بيشتر از بهاي آهو، به شکارچي بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچي نمي‌پذيرد و به عرض مي‌رساند: الا و بالله، من همين آهو را که حق خودم است، مي‌خواهم و لاغير ... و آن وقت آهو به زبان مي‌آيد و سخن گفتن آغاز مي‌کند و به عرض امام مي‌رساند که من دو بچه شيري دارم که گرسنه‌اند و چشم به‌راه‌اند که بروم و شيرشان بدهم و سيرشان کنم. علت فرارم هم همين است و حالا شما ضمانت مرا نزد اين ظالم بفرماييد که اجازه دهد بروم و بچگانم را شير دهم و برگردم و تسليم صياد شوم... حضرت رضا عليه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچي مي‌فرمايد و خود را به صورت گروگاني در تحت تسلط شکارچي قرار مي‌دهد. آهو مي‌رود و به‌سرعت باز مي‌گردد و خود را تسليم شکارچي مي‌کند. شکارچي که اين وفاي به عهد را مي‌بيند، منقلب مي‌گردد و آن گاه متوجه مي‌شود که گروگان او، حضرت علي بن موسي الرضا صلوات الله عليه است. بديهي است فوراً آهو را آزاد مي‌کند و خود را به دست و پاي حضرت مي‌اندازد و عذر مي‌خواهد و پوزش مي‌طلبد. حضرت نيز مبلغ زیادی به او مرحمت مي‌فرمايد و به‌علاوه، تعهد شفاعت او را در قيامت نزد جدش مي‌کند و صياد را خوش دل روانه مي‌سازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت مي‌داند اجازه مرخصي مي‌طلبد و به سراغ لانه و بچگان خود مي‌دود آهو علیه السلام 🍃🌸JOiN👇 •••❥@ghesehmazhbi
باسلام باتوجه به این که با نمایش خلاق قصه ها بیشتر درذهن کودکان می ماند ماسکهایی را بریتان میفرستم که ان شالله بتوانید با این ماسکها قصه های مذهبی خوبی را برای کودکان بیان نمایید 👇👇 @ghesehmazhbi