eitaa logo
قصه های مذهبی
12.3هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
1.2هزار فایل
در این کانال سعی شده قصه های مذهبی اعم از قصه های قرانی وداستان ها و سبک زندگی اهل بیت علیهم السلام قرار داده شود، به همراه رنگ آمیزی های جدید و شعرها ،سوره مدیر کانال @yazahra267 آیدی پاسخگویی و ادمینهای بارگذاری مطالب @Yass_94 @Sfallah8016
مشاهده در ایتا
دانلود
شعر جنگ خیبر به نام خدا اتل متل یه قصه /قصه ی جنگ خیبر قصه ی یک جنگ سخت/درزمان پیامبر آدم بدای قصه/خیلی بودن ستمگر یهودی ها به اونها/میدادن تیروخنجر یهودی ها دوست بودن/باآدمای ظالم میخواستن که نباشه/انسان خوب وعالم اون ادمای بدجنس/باشمشیر وُبانیزه همیشه کارشون بود/اذیت و شکنجه مانندقصرشاهان/قلعه هاشون بزرگ بود اما دلهاشون سیاه /مثل شغال وگرگ بود یه روزی گفت پیامبر/بریم به جنگ بدها باید همه جمع بشین/فردابریم به یک جا پیامبرودوستاشون /شبونه رفتن سفر تشنه وخسته ی راه/فرداش رسیدن خیبر وقتی که خورشیدخانوم/ازپشت کوه دراومد یهو دیدن دشمنا/از راه یه لشکر اومد ازترسشون یه مدت /پنهان شدن توخیبر بیست روزگذشت وموندن/پشت درا اون لشکر خسته بودن حسابی/رفتن پیش پیمبر بعدعمر و ابوبکر/رفتن به جنگ خیبر آماده ی جنگ شدن/به دستور پیامبر به دشمن حمله کردن/با یه سپاه و لشکر جنگیدن وخیلی زود/خوردن شکستی سنگین سرهاشونو باغصه /انداخته بودن پایین گفت به آدمهای خوب/پیامبر مهربون این مشکل خیلی سخت/حل میشه خیلی آسون یک نفرازشما ها/میره به جنگ دشمن همون که خیلی خوبه/فردامیگم کیه من پیامبرخداگفت / علی هست اون قهرمان علی مولای شجاع/یک تنه رفت به میدان دوتا درای خیبر/بزرگ بودندوسنگین باسختی بازمیکردن/چهل مردآهنین روزبعد یه یهودی/باغروروشادمان بلندمیگفت ای مردم /مرحب اومد به میدان یک دفعه باشجاعت/جلواومدعلی جان گفت نام من حیدره/شیرخدا،پهلوان امام علی خیلی زود/بایک ضربه ی سنگین حریفشو شکست داد/مرحب افتاد رو زمین درو بلند کردازجاش/فقط بایک بسم الله همه بلندمیگفتند /لااله الا الله علی مولابایک دست/درهای خیبرو کند یهودی های بدجنس/شکست سختی خوردند مسلمونا میگفتند/باشادی وخوشحالی قوی میدان فقط/یارمظلومان علی مسلمونا دادزدن/یارپیمبرعلی باشادی فریادزدن/فاتح خیبرعلی شاعر: سمیه نصیری 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 @ghesehmazhbi
قصه شعری جنگ خیبر 🕍 به نام خدا آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته یه قصه راستکی نه اَلَکی، آبَکی قصه،قصه ی خیبره پهلوونیِ حیدره پشتِ درای بسته مسلمونا نشسته هرکی فک کرده مرده نرفته بر می‌گرده 🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 گفتن یه روز پیامبر پشت دَرای خیبر: فردا کسی فرماندست که حتمنی برندَست فردا با شور و غوغا جمع شدن مسلمونا همه اومدن ولی نیومد امام علی صدا زدن: حیدرم! کجایی برادرم ؟ یکی گفتش: مریضه نمی‌بینه یه ریزه دعا کردن پیامبر برای چشم حیدر 🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 امام علی خوب شدن همه رنجا فوت شدن با یه شمشیر و سپر با یه پرچم به کمر رفتن به سمت میدون به سبک یه پهلوون یه پهلوون خیبر که داشت نیزه و خنجر دو تا شمشیر و سپر یه کلاه خود روی سر 🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 اومد و گفت: من مرحب هستم مرحب می جنگم مثل عقرب هر کس با من جنگیده فردا روزو ندیده امام علی گفتن: منم منم حیدرم قوی ام دلاورم می جنگم مثل یه شیر تند و تیزم عین تیر تق توق افتاد زمین به یک آن همان پنبه پهلوان 🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 یهودیا ترسیدن از ترس به خود لرزیدن رفتن توی خونشون دویدن تو لونه شون با سختی و با زحمت چِل نفره با سرعت بستن درِ قلعه رو انداختن چفتِ دَرو یهو صدایی اومد صدای ناله ی در نگاه کنید اینجا رو دَرو می کَنه حیدر گرفتن امام علی دَرو شبیه سپر با قدرت خدایی، پرت کردن اون طرف تر بلندشد بازم صدا، از این ور و از اون ور مسلمونا می گفتن: الله، الله اکبر علی شیر دلاور علی فاتح خیبر شاعر: خانم غلامی 🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿 @ghesehmazhbi
قصه های مذهبی
#قصه #جنگ_خیبر #استاد_عباسی_ولدی @ghesehmazhbi
فاتح خیبر هوا ابری بود🌥 و نسیم خنکی می‌وزید🍃. سَما و دانا در حیاط با یکدیگر مشغول بازی بودند. مادر با ظرفی از میوه 🍎پیش آن‌ها آمد. دانا گفت آخ جون میوه! سیب 🍎را از توی ظرف برداشت و گفت: مامان چرا به علی مولا😍 می‌گویند فاتح خیبر؟مامان گفت: دانا جان چرا این سوال را پرسیدی؟ دانا گفت: آخه دیشب که با بابا به مسجد🕌 رفته بودم یک پیرمرد مهربان بعد از صحبت‌های حاج‌آقا گفت: خدایا به‌حق فاتح خیبر علی‌بن‌ابیطالب ظهور آقا امام‌زمان را نزدیک بگردان. 🙏مامان گفت: الهی آمین، به‌به چه دعایی! 😊 حالا خوب گوش کنید که برایتان بگویم. خیبر یک منطقه‌ ی خوش‌آب‌وهوا 🌲🌲🌲در شمال شهر مدینه بود. سما گفت: مدینه همان شهر پیامبر! مامان لبخندی زد و گفت: بله دخترم.☺️ خیبر قلعه های مختلفی داشت، 🏰 سما گفت: مامان قلعه یعنی چه؟ مامان گفت: قلعه یک ساختمان بزرگ است که دیوار های خیلی بلند و محکم و یک در آهنی یا چوبی خیلی بزرگ دارد. 🏰 خیبر منطقه‌ای بود که یهودی‌ها در آن‌جا زندگی می‌کردند. یهودی ها کسانی هستند که طرف‌دار حضرت موسی هستند. بعضی از یهودی‌ها پیامبر ما را دوست داشتند و مسلمان شدند ولی عده‌ای از دانشمندان یهودی با پیامبر ما دشمنی کردند و می‌خواستند دین اسلام را از بین ببرند پیامبر هم برای دفاع از دین اسلام با آن‌ها جنگیدند جنگی⚔ طولانی بین یهودی‌ها و مسلمانان در منطقه خیبر اتفاق افتاد. پیامبر در این مدت مریض شدند😔 و افراد مختلفی را برای فرماندهی فرستادند. (مثل ابوبکر و یا عمر)ولی هربار سپاه اسلام نمی توانست یهودی ها را شکست دهد،چون یهودی ها به داخل قلعه ی خیبر می رفتند و مسلمان ها هم نمی توانستند وارد قلعه بشوند. تااینکه پیامبر گفتند: فردا پرچم 🇵🇸را به دست مردی می‌دهم که خدا و رسول خدا را دوست دارد و خدا و رسول خدا هم او را دوست دارند آن مرد کسی است که در قلعه خیبر را باز می‌کند. حمله می‌کند و فرار نمی‌کند. دانا گفت: مامان آن مرد علی مولا😍 بود؟ مامان گفت: بله پسرم علی مولای قوی و قدرتمند. سپس ادامه داد عده ای گفتند: علی که چشمش درد می‌کند. پیامبر گفتند: به علی بگویید بیاید. سما گفت: مامان پیامبر چشم علی مولا😍 را خوب کرد؟ مامان گفت: پیامبر فرستاده خداست. و به خواست خدا و دست پیامبر چشم علی مولا 😍خوب شد. علی مولا😍 پرچم را در دست گرفت و به سمت دشمن حمله کرد. یهودی ها، قوی ترین مردشان را برای جنگ فرستادند که هیکل خیلی بزرگی داشت. فریاد😡می زد: اسم من مرحب است مرحب! چه کسی حاضر است با من بجنگد؟ علی مولا جلو رفت و گفت: *مادرم اسم من را حیدر گذاشت است. عصبانیت من مانند عصبانیت شیر🦁 خطرناک است* جنگ شروع شدو قبل از اینکه مرحب بتواند کاری کند علی مولا 😍مرحب را شکست داد. (و از بین برد) همه ی یهودی ها ترسیده😰 بودند و به داخل قلعه فرار کردند😱 در قلعه را بستند و نفس راحتی کشیدند.😮 در قلعه خیلی سنگین بود. چهل مرد قوی در را (روی لولا) باز و بسته می کردند. اما ناگهان... یهودی ها دیدند در قلعه دارد تکان میخورد!🏰 😬😬 *علی مولا 😍 در قلعه را با یک دست از جا کند و به طرفی پرتاب کرد.* 💪💪 مسلمان ها وارد قلعه شدند و یهودی‌ها را شکست دادند( از بین بردند) این‌بار هم با خواست خدا و دلیری‌های علی مولا😍 سپاه اسلام پیروز شد. دانا گفت چقدر هیجان‌انگیز !کاشکی من هم مثل علی مولا شجاع و قوی باشم. مامان گفت هر کس شیعه‌ی واقعی باشد و علی مولا را الگوی خود قرار دهد می‌تواند شبیه او باشد قدرت بی‌نظیر علی مولا😍 به‌خاطر لطف و عنایت خداوند است. باران شروع به باریدن کرد🌧🌧. قطره های باران صورت سما و دانا را قلقلک میداد.😁 مامان گفت: بیایید زیر باران دعا کنیم🤲 و همگی چشمانشان را بستند شروع به دعا کردند. نویسنده: ز.تقی پور @ghesehmazhbi