#داستان_کودک_شجاع
#امام_جواد
بغداد، شهر بزرگی بود. مردم شهر، از صبح تا شب کار میکردند، زحمت میکشیدند؛ ولی از زندگیشان راضی نبودند. مردم بغداد از مأمون که آدم بدی بود، میترسیدند و دلشان نمیخواست او حاکم باشد.
مردم مسلمان میدانستند مأمون، امام رضا(ع) را به شهادت رسانده است و همه چیز را برای خودش میخواهد. بچههای شهر بغداد هم، مأمون رامی شناختندواورادوست نداشتند.هرجا او را می دیدند از ترس فرار می کردند.
روزی مأمون با عدهای از همراهانش برای شکار به خارج از شهر میرفت. حاکم و همراهانش سوار بر اسبهایشان به سرعت میتاختند،گرد و خاک به هوا بلند میکردند و مردم را میترساندند!
مأمون از این که میدید مردم با دیدن او پا به فرار میگذارند، میخندید و از این کار لذت میبرد!
همینطور که مأمون پیش میرفت، چشمش به چند کودک افتاد. مأمون خندید و به طرف آنها تاخت. همین که بچهها مأمون و لشکریانش را شناختند، پا به فرار گذاشتند؛ فقط یکی از کودکان ایستاد و از جایش تکان نخورد!
مأمون خیلی تعجب کرد، نزدیکتر آمد و داد زد: «چرا فرار نکردی!»
کودک با تعجب جواب داد: «برای چه فرار کنم!»
مأمون فریاد زد: «مگر نمیدانی من مأمون حاکم شما هستم!»
کودک سری تکان داد و گفت: «دلیلی برای ترس نمیبینم، نه راه تو را گرفتهام و نه گناهی از من سر زده است! برای همین سر جای خودم ماندهام و فرار نمیکنم!»
مأمون که خیلی عصبانی شده بود، گفت: «اسمت چیست و پسر چه کسی هستی!»
کودک جواب داد: «نامم محمد است و پسر علی بن موسی الرضا(ع) هستم!»
مأمون او را شناخت و سرش را پایین انداخت وبا عصبانیت دور شد.
@ghesehmazhbi