eitaa logo
قصه های مذهبی
12.3هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
1.2هزار فایل
در این کانال سعی شده قصه های مذهبی اعم از قصه های قرانی وداستان ها و سبک زندگی اهل بیت علیهم السلام قرار داده شود، به همراه رنگ آمیزی های جدید و شعرها ،سوره مدیر کانال @yazahra267 آیدی پاسخگویی و ادمینهای بارگذاری مطالب @Yass_94 @Sfallah8016
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 حاجت برآورده شده 🎁 ریّان بن صلت درخراسان به دیدار امام رضا علیه السلام رفت، در میانه راه با خود گفت: کاش امام از سکّه هایی که به نامشان ضرب شده است، به من هدیه می دادند. 🔷 وقتی به منزل امام رسید، سلام کرد. هنوز آرزوی خودش را بر زبان نیاورده بود، که آن حضرت به خدمتکار خود فرمود: سی درهم بیاور و به مهمان تقدیم کن! 🔺 ریّان در دلش گفت: ای کاش امام از لباس هایی که تاکنون پوشیده هم به من هدیه کند. ❗️ هنوز در این فکر بود که امام دوباره به خدمتکار خود فرمودند: مقداری لباس هم بیاور و در اختیار این میهمان بگذار. 🌐 (قطب الدین راوندی، الخرائج و الجرائح، 2 / 768؛ بحار الانوار، 49 / 56.) 📎 📎 📎 📎 🆔@ghesehmazhbi
مسافران مدینه (پایان)10_ده قصه از امام رضا.mp3
زمان: حجم: 9.28M
❇️مجموعه نمایش صوتی "ده قصه از امام رضا (ع) برای بچه‌ها" ↙️"بیان شیوه زندگی و رفتار و گفتار آن بزرگوار در قالب قصه برای بچه‌ها" @ghesehmazhbi
امام حسن مجتبی (علیه السلام) در مکانی نشسته بود و غذا می­ خورد. در این موقع، سگی جلو آمد و پیش روی حضرت ایستاد. در این هنگام امام حسن (علیه السلام) یک لقمه غذا می­ خورد و یک لقمه هم به سگ می­ داد. یکی از دوستان حضرت گفت: اجازه بدهید این سگ را از اینجا دور کنم. امام (علیه السلام) به او فرمود: نه! هرگز این کار را نکن! چون دوست ندارم در حالی که غذا می­ خورم جانداری به من نگاه کند و چیزی به او ندهم. بگذار باشد، وقتی که سیر شد خودش می­ رود. @ghesehmazhbi
یکی از شب­ های جمعه امام حسن (علیه السلام) بیدار شد و مادرش حضرت زهرا (علیهاالسلام) را دید که در حال نماز است و برای همه همسایه­ ها با ذکر نام دعا می­ کند. امام حسن (علیه السلام) از مادرش پرسید: مادرجان چرا برای خود دعا نمی­ کنید؟ حضرت زهرا (علیهاالسلام) فرمودند: اول همسایه بعد اهل خانه.(الجارثم الدار) @ghesehmazhbi
دعوت كودكان روزي گروهي از كودكان مشغول بازي بودند. تا چشم آنان به امامحسن مجتبي (علیه السلام) افتاد، آن حضرت را به مهماني خود دعوت نمودند. امام حسن(علیه السلام) نيز به جمع كودكان پيوست و با آنان غذا خورد. بعد هم آن بچه ها را به خانه خود دعوت كرد و به آنان غذا و لباس نو هديه داد.با اين همه محبت، امام (علیه السلام) فرمود:بخشش اين بچه­ ها بيشتر از من بود.آنان هرچه داشتند به من دادند، درحالي كه من بخشي از آنچه را داشتم، به آنان دادم. منبع:مجموعه داستان دوستان(مهدي وحيدي صدر) @ghesehmazhbi
امام حسن (علیه السلام) تنها هفت سال داشتند. مادرش فاطمه زهرا (علیهاالسلام) او را به مسجد می­ فرستادند. امام حسن (علیه السلام) آنچه را از پیامبر می­ شنیدند به خاطر می ­سپردند و وقتی به خانه باز می ­گشتند شنیده ­های خود را برای مادر بازگو می­ کردند. در آن روزها هر وقت حضرت علی (علیه السلام) به خانه باز می ­گشتند، می­ دیدند حضرت زهرا (علیهاالسلام) آیاتی از قرآن را که تازه بر پیامبر (صلّی الله علیه و آله) نازل شده بود از حفظ می ­خواندند. از او می ­پرسیدند این آیات و علوم را از کجا آموختی؟حضرت زهرا (علیهاالسلام) پاسخ می­ دادند از پسرم حسن (علیه السلام) آموختم. یک روز امام علی (علیه السلام) در خانه مخفی شدند تا ببیند پسرشان حسن (علیه السلام) چگونه سخنان پیامبر (صلّی الله علیه و آله) را برای حضرت زهرا (علیهاالسلام) بازگو می­ کند. امام حسن (علیه السلام) طبق معمول وارد خانه شدند تا آنچه از پیامبر شنیده بودند برای مادر تعریف کنند. ولی این بار هنگام سخن گقتن زبانشان گیر می ­کرد. حضرت فاطمه تعجب کردند ولی امام حسن (علیه السلام) پرده از راز برداشتند و به مادر گفتند: تعجب نکن! شخص بزرگی سخنم را می ­شنود از این­ رو زبانم گیر می ­کند. در همین لحظه حضرت علی (علیه السلام) از مخفیگاه خارج شدند و حسن (علیه السلام) را در آغوش گرفته و بوسیدند. منبع:بحار ج 43 ص 285 @ghesehmazhbi
دعوت كودكان روزي گروهي از كودكان مشغول بازي بودند. تا چشم آنان به امامحسن مجتبي (علیه السلام) افتاد، آن حضرت را به مهماني خود دعوت نمودند. امام حسن(علیه السلام) نيز به جمع كودكان پيوست و با آنان غذا خورد. بعد هم آن بچه ها را به خانه خود دعوت كرد و به آنان غذا و لباس نو هديه داد.با اين همه محبت، امام (علیه السلام) فرمود:بخشش اين بچه­ ها بيشتر از من بود.آنان هرچه داشتند به من دادند، درحالي كه من بخشي از آنچه را داشتم، به آنان دادم. @ghesehmazhbi
به نام خدای خوب و مهربون 💥داستان اول 💥👇 ✨ امام حسن مجتبی علیه السلام ✨ در زمان امام حسن مجتبی علیه السلام، مردم فقیری بودن که تو بیابون ها زندگی میکردن..... اون ها وقتی به مدینه میومدن می‌دونستن که در خونه امام حسن علیه السلام، به روی هممممممه بازه یه روز مردی وارد خونه امام حسن علیه السلام شد ..... بخاطر اینکه گرسنه بود سر سفره نشست و شروع به خوردن غذا کرد بچه ها امام حسن علیه السلام در خونشون به روی همه باز بود وهمیشه مهمون داشتن ، و از اینکه مهمونشون سیر غذا می‌خورد خیلی خوشحال میشدن بعد از اینکه غذاشو خورد و سیر شد امام حسن علیه السلام به اون مرد لبخند زدن و فرمودن: از کجا میای؟ تنها هستی؟ اون مرد تعریف کرد که،... برای کار از صحرا اومده و توی این شهر تنهاست اما، زن و هشت دختر داره که منتظر برگشت اون هستن امام حسن علیه السلام با شنیدن این حرف لبخند زدن و پول بسیار زیادی به او بخشیدن و گفتن این هم برای زن و هشت دخترت..... ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💥داستان دوم💥👇 بچه ها دیدین امام حسن علیه السلام چقد بخشنده بودن؟؟؟ تازه .....خیلی هم مهربون و باگذشت بودن..... بچه ها ....معاویه، دشمن خدا و پیامبر و امامانمون بود، و همیشه سعی میکرد ، مردم رو نسبت به امام علی علیه السلام و فرزندانشون بدبین کنه ،....یعنی کاری کنه که با امامامون دشمن باشن یه روزی مردی به مدینه اومد ، امام حسن علیه السلام رو توی راه دید و شروع کرد به ناسزا گفتن و حرفای بد زدن بچه ها ...امام حسن علیه السلام سکوت کردن تا حرفای اون مرد تموم بشه واااای بچه ها باورتون میشه ؟؟؟!!!!!! بعد از اینکه حرفای زشت اون مرد تموم شد، امام حسن علیه السلام به اون مرد سلام کردن و گفتن : ✨ظاهرا غریبی و مارا نمیشناسی اگر حاجت و مشکلی داری کمکت میکنم،.... اگر غریب و آواره ای، میتوانی به خانه ما بیایی و تا هروقت در این شهری، مهمان ما باشی ✨ اون مرد، با اینکه رفتار خوبی با امام حسن علیه السلام نداشت، اما از خوشرویی و مهربونی امام خییییلی تعجب کرد و با شرمندگی گفت: ای پسر پیامبر ، ..... من تا امروز ، با شما دشمن بودم ولی اشتباه میکردم ، الان میدونم شما بهتر از اونی هستید که به من گفته بودن.... از این رفتارم پشیمونم ، ..... دشمنانتون همیشه راجع به شما، به ما دروغ میگفتند بچه ها بعدش ، ... اون مرد که دیگه از دوستان امام شده بود به خونه امام حسن علیه السلام رفت و تا وقتی در شهر مدینه بود اونجا موند..... ✨✨✨✨✨✨✨ بچه ها ، مهربونی امام حسن علیه السلام رو دیدین؟😍 🌸امام مهدی ، عجل الله فرجه، .....هم خیییییلی مهربونن.... انقدر مهربونن ، که یکی از لقباشون رحمت للعالمینه.....💚 میدونین یعنی چی؟ یعنی اینکه امام مهدی، عجل الله فرجه، با همهههههههههههههه ی مردم دنیااا مثلا ایران، هند، ژاپن، فرانسه، بلژیک و... همه ی همه آدما به جز دشمنا ، خییییلی مهربونه خیییلی ❤️امام مهدی ، عجل الله فرجه، وقتی ظهور کنن، تمااام گرفتاری های مردم و حل میکنن و مردم با آرااامش فراوون زندگی میکنن❤️ 🔸اما بچه هااا..... خدای مهربون، خیلییییییی خییییلی خییییلی مهربون تره ..... و دوست داره که زووود تر ظهور و برسونه، به شرط اینکه ما بخوایم🙏 پس دعا برای ظهور یادتون نره💔🤲 @ghesehmazhbi
روزی از روزها بچه های مدینه در کوچه ای مشغول بازی بودند. در آن کوچه مردی زندگی میکرد که خیلی قوی و قدرتمند بود اما با وجود این همه قدرت، کسی از او نمی ترسید؛ چون آن قدر مهربان بود که بعضی وقتها با بچه ها همبازی می شد. همه او را به اسم امام حسن مجتبی میشناختند، پسر امام علی. یک روز که امام حسن (علیه‌السلام) از کوچه‌ای رد می‌شدند، بچه‌ها را مشغول بازی دیدند که سفره‌ای انداخته اند و خرده‌ نانی گذاشته‌اند آنها به امام حسن (علیه‌السلام) تعارف کردند که از خرده نان‌ها بخورند. امام هم قبول کردند و پیش بچه‌ها نشستند و از نان آنها خوردند. بعد به بچه‌ها گفتند: «حالا من از شما دعوت می‌کنم که به خانه‌ی من بیایید و مهمان من باشید.» بچه‌ها هورا کشیدند و دنبال ایشان به راه افتادند. آنها وارد خانه ی امام حسن شدند و حسابی غذا خوردند. وقتی سیر شدند امام لباس‌های زیبایی به آن‌ها هدیه داد و با آن‌ها خداحافظی کرد. امام‌حسن (علیه‌السلام) گفتند: «بخشش این کودکان بهتر بود؛ آنها همه‌ی چیزی که داشتند را به من دادند، در حالی که من بخشی از آنچه را داشتم، به آنها دادم.» منبع : شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۱، ص ۱۹۸ @ghesehmazhbi
مهربان ترین مرد مدینه.pdf
حجم: 785.6K
📖 داستان «مهربان ترین مرد مدینه» 🕌 ✨ مردی که با کینه و دشمنی سوی امام حسن علیه‌السلام آمده بود و با عشق و محبت برگشت... 📝 نویسنده: آقای حسین فتاحی @ghesehmazhbi