eitaa logo
قصه های مذهبی
8.9هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
799 فایل
در این کانال سعی شده قصه های مذهبی اعم از قصه های قرانی وداستان ها و سبک زندگی اهل بیت علیهم السلام قرار داده شود، به همراه رنگ آمیزی های جدید و شعرها ،سوره مدیر کانال @yazahra267 آیدی پاسخگویی و ادمینهای بارگذاری مطالب @Yass_94
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان نخود زرنگ: یکی بود یکی نبود. ظرفی پر از نخود توی آشپزخونه بود،نخود ها داشتند باهم بازی میکردند ، بازی بالابلندی،یه دفعه پای یکی از نخود ها به لبه ظرف گیر کرد و با صورت به زمین خورد.شروع کرد به ناله و... نخود ها سریع به کمک آمدند اورا به گوشه ای برای استراحت برده و پایش را بستند ولی نخود زخمی همچنان گریه میکرد،آنقدر که حتی چند تا از دوستانش هم همراه او گریه افتادند. یکی از نخود ها برای آرام کردن دوستش فکر ی کرد گفت بیایید هر کدام آرزوهایمان را برای هم بگوییم،همه دوستانش موافق بودند ،از نخود شیطون و بازیگوش شروع کردند به گفتن آرزوهای خود: نخود بازیگوش گفت :من دوست دارم نخود آبگوشت بشم! -برای چی؟ -وای اگر بدونی توی آبگوشت چقدر میتونی بالا و پایین بپری و بازی کنی! همه نخود ها زدند زیر خنده.نخود دومی گفت:ولی من دوست دارم داخل چرخ گوشت له بشم.بقیه نخود ها با تعجب گفتند:وای چه جراتی داری؛نخود دومی جواب داد آخه پسر همسایه خیلی ساندویچ فلافل دوست داره،میخوام از چرخ کرده من فلافل درست کنند تا پسر همسایه خوشحال بشه. نخود ها نگاهش کردند و گفتند آفرین به اینهمه مهربانی و فداکاری. نخود زخمی،ساکت شده بود وبه آرزوهای نخود ها گوش میداد. نخود سومی گفت:من دوست دارم من رو داخل تابه نمک بزنند و تفت بدهند. نخود ها گفتند برای چی ؟ نخود سومی خندید و گفت:من از بچگی همیشه دوست داشتم با نمک باشم ؛ نخودها نگاهش کردند و همه باهم خندیدند. در این هنگام نخود زرنگ گفت اجازه بدهید من هم بگوییم. نخود ها گفتند بفرمائید اقای زرنگ سراپا گوش هستیم. نخود زرنگ صدایش را صاف کرد و گفت :چند روز دیگر نیمه شعبان است.خودم از خانم صاحب خانه شنیدم که میخواهد برای امام مهدی علیه السلام اش نذری بپزد.من آرزو دارم همه ما،نخود این آش باشیم. تا حرف نخود زرنگ تمام شد نخود ها هورا کشیدند. چون فهمیده بودند چند روز دیگر همگی در آش نذری شرکت خواهند کرد. نخود زخمی با خوشحالی گفت:من خیلی خوشبخت هستم.چون دوستانی دلسوز مثل شما دارم و مهم تر اینکه چند روز دیگر من هم در آش نذری امام زمان علیه السلام سهیم خواهم بود. داستان نخود زرنگ بفرمائید👆 نذری @ghesehmazhbi
🏴🏴🏴🏴 به نام خدای مهربون. خدای دانا و توانا. تو یه روستای قشنگ. وقتی فصل زمستون بود. هوا سرده سرد بود. خدای بزرگ به بابا و مامان خوب یه پسر مهربون هدیه داد. بابا و مامان اسمش رو قاسم گذاشتن. اونا خیلی پسرشون رو دوست داشتن. برای همین، به اون تیراندازی و شنا یاد دادن. بابا و مامان همیشه از خدا تشکر می کردن. پسرمهربون بزرگ شد. اون برا خودش یه پا مرد شد. خیلی خیلی قوی شد. اول شغلش بنایی بود.بعد پلیس شد. پسر مهربون و قوی خیلی شجاع بود. اون از آدم بدا نمی ترسید. هرجا آدم بد می دید دنبالش می کرد. نمی ذاشت آدم بدا زورگویی بکنن. آدم بدا ازش می ترسیدن. بهش می گفتن ژنرال. آدم خوبا یه عالمه دوسش داشتن. بهش می گفتن سردار. بچه ها بهش می گفتن عمو سردار. عمو سردار قوی و شجاع، بچه ها رو خیلی دوست داشت. براشون یه عالمه اسباب بازی می خرید. باهاشون بازی می کرد. عمو سردار و دوستاش مواظب بودن که آدم بدا به آدم خوبا نزدیک نشن تا ادم خوبا راحت زندگی بکنن. آدم بدا هر کاری می کردن زورشون به عمو سردار نمی رسید. دیشب همه ی مردم زیر پتوی گرم خوابیده بودن. همه جا تاریک و ساکت بود. آدم بدا نقشه کشیدن. گفتن می ترسیم بریم نزدیک ژنرال رو با تفنگ شهیدش کنیم. پس با موشک از دور دورا خیلی یواشکی به ماشین عمو سردار و دوستاش شلیک می کنیم. بعد خودمون از ترس فرار می کنیم. ادم بدا نقشه شون رو انجام دادن. عمو سردار و چنتا از دوستاش شهید شدن، رفتن پیش امام حسین. رهبرمون گفت از کمک می گیریم. آدم بدا رو تموم می کنیم. بقیه ی دوستای عمو سردار حرف رهبرمون رو شنیدن و گفتن چشم. بله بچه های باهوش من! ما بچه ها به امام زمانمون به رهبرمون قول میدیم مثل عموسردار قوی و شجاع باشیم. از آدم بدا اصلا نترسیم. @ghesehmazhbi
پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت . بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم . دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟ یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است  ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود . ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد . کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است … دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند . پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری . دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود . که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد . پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت : بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است . ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟ پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند . به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم . میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم  را آسان کند . دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت : به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند. وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند . @ghesehmazhbi