May 11
داستان نخود زرنگ:
یکی بود یکی نبود. ظرفی پر از نخود توی آشپزخونه بود،نخود ها داشتند باهم بازی میکردند ، بازی بالابلندی،یه دفعه پای یکی از نخود ها به لبه ظرف گیر کرد و با صورت به زمین خورد.شروع کرد به ناله و...
نخود ها سریع به کمک آمدند اورا به گوشه ای برای استراحت برده و پایش را بستند ولی نخود زخمی همچنان گریه میکرد،آنقدر که حتی چند تا از دوستانش هم همراه او گریه افتادند.
یکی از نخود ها برای آرام کردن دوستش فکر ی کرد گفت بیایید هر کدام آرزوهایمان را برای هم بگوییم،همه دوستانش موافق بودند ،از نخود شیطون و بازیگوش شروع کردند به گفتن آرزوهای خود:
نخود بازیگوش گفت :من دوست دارم نخود آبگوشت بشم!
-برای چی؟
-وای اگر بدونی توی آبگوشت چقدر میتونی بالا و پایین بپری و بازی کنی!
همه نخود ها زدند زیر خنده.نخود دومی گفت:ولی من دوست دارم داخل چرخ گوشت له بشم.بقیه نخود ها با تعجب گفتند:وای چه جراتی داری؛نخود دومی جواب داد آخه پسر همسایه خیلی ساندویچ فلافل دوست داره،میخوام از چرخ کرده من فلافل درست کنند تا پسر همسایه خوشحال بشه. نخود ها نگاهش کردند و گفتند آفرین به اینهمه مهربانی و فداکاری.
نخود زخمی،ساکت شده بود وبه آرزوهای نخود ها گوش میداد. نخود سومی گفت:من دوست دارم من رو داخل تابه نمک بزنند و تفت بدهند.
نخود ها گفتند برای چی ؟
نخود سومی خندید و گفت:من از بچگی همیشه دوست داشتم با نمک باشم ؛ نخودها نگاهش کردند و همه باهم خندیدند.
در این هنگام نخود زرنگ گفت اجازه بدهید من هم بگوییم.
نخود ها گفتند بفرمائید اقای زرنگ سراپا گوش هستیم.
نخود زرنگ صدایش را صاف کرد و گفت :چند روز دیگر نیمه شعبان است.خودم از خانم صاحب خانه شنیدم که میخواهد برای امام مهدی علیه السلام اش نذری بپزد.من آرزو دارم همه ما،نخود این آش باشیم.
تا حرف نخود زرنگ تمام شد نخود ها هورا کشیدند. چون فهمیده بودند چند روز دیگر همگی در آش نذری شرکت خواهند کرد.
نخود زخمی با خوشحالی گفت:من خیلی خوشبخت هستم.چون دوستانی دلسوز مثل شما دارم و مهم تر اینکه چند روز دیگر من هم در آش نذری امام زمان علیه السلام سهیم خواهم بود.
داستان نخود زرنگ بفرمائید👆
#آش نذری
@ghesehmazhbi
🏴🏴🏴🏴
#قصه
#عمو_سردار
به نام خدای مهربون. خدای دانا و توانا.
تو یه روستای قشنگ. وقتی فصل زمستون بود.
هوا سرده سرد بود.
خدای بزرگ به بابا و مامان خوب
یه پسر مهربون هدیه داد.
بابا و مامان اسمش رو قاسم گذاشتن.
اونا خیلی پسرشون رو دوست داشتن.
برای همین، به اون تیراندازی و شنا یاد دادن.
بابا و مامان همیشه از خدا تشکر می کردن.
پسرمهربون بزرگ شد.
اون برا خودش یه پا مرد شد.
خیلی خیلی قوی شد.
اول شغلش بنایی بود.بعد پلیس شد.
پسر مهربون و قوی خیلی شجاع بود.
اون از آدم بدا نمی ترسید.
هرجا آدم بد می دید دنبالش می کرد.
نمی ذاشت آدم بدا زورگویی بکنن.
آدم بدا ازش می ترسیدن.
بهش می گفتن ژنرال.
آدم خوبا یه عالمه دوسش داشتن.
بهش می گفتن سردار.
بچه ها بهش می گفتن عمو سردار.
عمو سردار قوی و شجاع،
بچه ها رو خیلی دوست داشت.
براشون یه عالمه اسباب بازی می خرید.
باهاشون بازی می کرد.
عمو سردار و دوستاش مواظب بودن که آدم بدا به آدم خوبا نزدیک نشن
تا ادم خوبا راحت زندگی بکنن.
آدم بدا هر کاری می کردن زورشون به عمو سردار نمی رسید.
دیشب همه ی مردم زیر پتوی گرم خوابیده بودن.
همه جا تاریک و ساکت بود.
آدم بدا نقشه کشیدن.
گفتن می ترسیم بریم نزدیک ژنرال رو
با تفنگ شهیدش کنیم.
پس با موشک از دور دورا خیلی یواشکی به ماشین عمو سردار و دوستاش
شلیک می کنیم.
بعد خودمون از ترس فرار می کنیم.
ادم بدا نقشه شون رو انجام دادن.
عمو سردار و چنتا از دوستاش شهید شدن،
رفتن پیش امام حسین.
رهبرمون گفت از #امام_زمان کمک می گیریم.
آدم بدا رو تموم می کنیم.
بقیه ی دوستای عمو سردار
حرف رهبرمون رو شنیدن
و گفتن چشم.
بله بچه های باهوش من! ما بچه ها
به امام زمانمون
به رهبرمون
قول میدیم
مثل عموسردار قوی و شجاع باشیم.
از آدم بدا اصلا نترسیم.
@ghesehmazhbi
پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟
یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .
پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟
پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند .
دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت :
به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .
#دعا #مادر
@ghesehmazhbi
#داستان_کودکانه
#داستان_قرانی
#داستان_آموزه_قرانی
#کتاب_های_قران_یارمهربان
#نویسنده_استاد_حسین_همتی
#سوره_تبت
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
توی شهر مكه پيرمردي بد اخلاق و عصباني زندگي مي كرد . بهش به خاطر عصبانيت زياد ابولهب مي گفتن، چون بيشتر وقتا از عصبانيت صورتش مانند آتش سرخ بود.
ابولهب خيلي پولدار و ثروتمند بود. اونو دوستاش با سنگ و چوب چند تا مجسمه درست كرده بودن و به مردم مكه مي گفتن كه آن مجسمه ها خدان.
بيشتر مردم هم كه بي سواد و نادون بودن ، گول حرفاي اونا را مي خوردن و براي عبادت خداهاي سنگي و چوبي به اتاقي كه مجسمه ها در اون جا بود، مي رفتن و اونا را مي پرستيدن.
ابولهب به مردم مي گفت: بايد براي خداهاي خودتون پول و طلا بياريد و مردم نادونم پول و طلا و چيزاي ديگه اي براي خداهاي سنگي مي آوردن. شبا موقعي كه مردم مي رفتن ابولهب و دوستاش ، طلاها و پولا را بر مي داشتند و به همين خاطر اونا جزو ثروتمندان شهر مكه بودن.
پيامبر مهربون اسلام ، هر روز صبح براي ياد دادن كاراي خوب و دعوت كردن اونا به دين اسلام بين مردم مي رفت و با اونا صحبت مي كرد و به مردم مي گفت كه مجسمه ها خدا نيستند و مردم نبايد به حرفهاي ابولهب و دوستاش گوش كنند.
ابولهب كه عموي پيامبر بود به همراه همسرش كه مثل خودش آدم بدي بود، تصميم گرفتن پيامبر رو اذيت كنند تا از ياد دادن حرفهاي خوب به مردم دست برداره، به همين خاطر ابولهب به كودكان فقير شهر مكه كه پيامبر رو نمي شناختن پول مي داد تا اونا پيامبر رو با سنگ بزنن، اونا هم كه گرسنه و فقير بودن براي بدست آوردن مقداري غذا به حرفاي ابولهب گوش مي كردن و وقتی كه پيامبر مشغول صحبت كردن براي مردم بود به طرفش سنگ پرتاب مي كردن.
سر و صورت پيامبر زخمي مي شد و از صورت و دهان پيامبر خون می یومد.
بعضي وقتها هم ام جميل زن بدجنس ابولهب به بياباناي مكه مي رفت و خارا و تيغا رو جمع مي كرد و در تاريكي شب بر سر راه پيامبر مي ريخت تا وقتي پيامبر از اونجا عبور مي كنه تيغا و خارا توی پاي پيامبر بره و پاهاش زخمي شود.
ابولهب و همسرش به آزار و اذيت خود ادامه دادند تا اينكه يك روز فرشته وحي حضرت جبرئيل پيش پيامبر آمد و سوره ي مسد را براي ايشان خواند ، پيامبر هم مسلمانان را جمع كرده و سوره را برايشات تلاوت كرد.
خبر نازل شدن سوره ي مسد به سرعت در شهر مكه پيچيد و مردم يكی يكی سوره رو برا همدیگه مي خوندن تا اينكه به گوش ابولهب و همسرش رسيد.
ام جميل كه طاقت نگاهاي مردم شهر رو نداشت از شهر مكه بيرون رفت.
ابولهب هم بعد از آمدن سوره ي مسد كمتر از خونه خارج مي شد و حتي دوستانش هم به خونه او نمي رفتند تا اينكه يه روز همسايه ها ديدن بوي بدي از خونه ابولهب مي آد.
هر چقد در زدن كسي در و باز نكرد، در خونه رو شكستن و به داخل خانه رفتن و ديدن كه ابولهب در كنار سكه ها و طلاهاش مرده .
به خاطر بوي بد حتي دوستان و نزديكان ابولهب حاضر نبودن به اون نزديك بشن، برا همين به چند كارگر سياه پوست ، پولي دادند تا جنازه ي او نو در بيرون از شهر به خاك بسپارند.
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
#تبت #سوره
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
در روزگاران خیلی دور یه قبیله زندگی میکردند
آدمهایی که کنار هم یه جا زندگی میکردند قدیمها قبیله میگفتند
اسم این قبیله قریش بود که میخوام براتون بگم
بچه ها مردم قریش باهم ایلاف نداشتند (یعنی دوست نبودند)متعهد نبودند
(عکس بابا و مامان و دختر و پسر بکش)
بابا میخواست بره خونه و مامانش تنها میرفت
مامان خودش تنها میرفت بازار . بچه تنها بازی میکرد . با هم ایلاف نداشتند
یروزی بچه ها توی فصل شتاء (یعنی فصل زمستان)
بابا میخواست بره چنتا جوراب که مامان بافته ببره یه شهر دیگه بفروشه
بابای خونه تنها میره و با لباس زمستانی . کلاه و چتر رفت
رفت اونجایی که میخواست بره جورابارو بفروشه
توی راه یهویی یه دزده اومد سر راه بابا
گفت وایسا ببینم دستا بالا
بابا گفت وای این دیگه از کجا اومد؟
دزده گفت زودباش اون جورابارو بده به من
باباهه دوس نداشت ولی مجبور شد جورابارو داد
دزده هم جورابارو بردو رفت
بابا برگشت خونه و مامان گفت چی شد جورابارو فروختی؟
بچه ها گرسنه هستند و میخوایم بریم خرید
بابا گفت راستش یه دزده تو راه جورابارو ازم گرفت
مامان ناراحت شد و گفت چیکار کنیم
گفت تا فصل تابستون صبر میکنیم
تا رسیدند به فصل صیف
تابستون از راه رسید و بابا رفت به سمت شهر تا جوراب بفروشه
توی راه دوباره آقا دزده پرید جلوش
آی بچه ها باباهه نتونست کاری کنه دوباره
دزده هم جوراباشو گرفتو رفت
مرد ناراحت برگشت خونه
یه پیر مرد عاقل توی شهر زندگی میکرد
گفت بذار برم ازش بپرسم چرا اینجوری میشه
پیرمرده گفت شما باید باهم ایلاف داشته باشین
باید متعهد باشین و باید بادوستاتون برین دسته جمعی بفروشین و یه کاروان بشید
اینا باهم ایلاف شدند و راه افتادند به همون شهری که قرار بود جورابارو بفروشند
دزده از دور دید و گفت وای اینا چقد زیادند اینا منو میکشن و نمیتونم برمو جورابارو ازشون بگیرم
اونا رفتند و جورابارو فروختند و یه عالمه هم خوراکی خریدند
پیرمرد مهربونو دانا وقتی که اینها برگشتند گفت :
حالا که شما باهم ایلاف داشتید باید برید هذا البیت (کعبه) فلیعبدوا کنید
فلیعبدوا رب هذا البیت عبادت کنید
بشینید دور خونه ی خدا دعا کنید فلیعبدوا کنید
اینا رفتند هذا البیت فلیعبدوا کردند و خدارو شکر کردند که باهم ایلاف دارند
#قریش #سوره