فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو را بخواه ، که آغوشت
هنوز میل بغل دارد.
.
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
•~|✨دردشیرین✨|•~
#به_قلم_غزل
قسمت: هشتاد و هفت
جشن بالاخره به پایان رسید .
ظاهرا
هنر هایشان ،اثرات نسبتا مطلوبی بر درباریان گذاشته بود ... این نخستین قدمی بود؛ که برای از بین بردن خوی وحشی مغول به کار بردند. و حال، راه طولانی ای در پیش داشتند.
مریم که حسابی از نگاه های کینه آلود حریف سابقش میترسید؛ نزد خواجه نصیر و غزل آمد ؛تا فکری برای بیرون امدنش از ارتش مغول بکنند... بارون نم نم میبارید .و بچه ها در حال جمع کردن وسایلشان بودند. مریم کنار غزل ایستاد و با من و من کردن گفت:
- غزل...غزل
حواست بامنه؟
میگم که به خواجه بگو یکاری کنه من از اینجا برم...
غزل خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:
- نخیر باید سربازیت تموم شه!
مریم: هه هه و درد یکساعته!
جون من یکاری کن
غزل: باشه...صبر کن یکم بگذره، الان خیلی نمیشه وارد هر مسئله ای بشیم.
تا اون موقع دسته گلی به آب نده،
راستی دیگه باید حواست هم به افراح باشه هم به رجینا!
مریم: هیچی دیگه ...دونفر از هزارسال بعد اومدن شدن ملکه !
منم از همون زمان اومدم شدم سرباز شون خدایا حکمتت و شکر.
غزل قهقه وار خندید و مریم با حرص بیشتری نیشگونی از بازویش گرفت و ادامه داد:
حواسم به توام هستا غزل خانم
از ۲۴ ساعت شبانه روز۲۵ ساعتش و تو رصد خونه ای.
غزل: زهرمار... من فقط دو روز میرم رصد خونه اونم برای تنظیم شب نامه و نقاشی صور فلکی .
بعدشم به جای این حرفا کمک کن این وسایل و بزاریم تو کالسکه تا بارون شدید نشده.
مریم هعی کنان شمشیرش را زیر بغل زد؛ و به غزل کمک کرد.
همگی سوار کالسکه شدند. و برای مریم دست تکان دادند. بااینکه دلش کلی تنگ میشد، با لبخند بدرقه شان کرد. کلاه خودش را در آورد و شبنم های قشنگی که رویش نشسته بودند را پاک کرد و خودش را در صفحه آهنین کلاه خود دید...انگار بزرگ تر شده بود و دلتنگ تر ، عطر خوشی ناگهان به مشامش برخورد کرد...به اطرافش نگاه کرد گل سرخ نسبتا بزرگی در کنار سبزه ها روییده بود و قطرات باران عطرش را همه جا پخش کرده بود.
نزدیک تر رفت. و دستی روی گلبرگ های مخملش کشید ناگهان صدای خنده ی چند نفر باعث شد به عقب برگردد.
چشمش به ایوان های پر گل و مجلل قصر افتاد. تردست از ظاهر چنگیز بیرون آمده بود و در کنار افراح به تماشای شهری که مهمان باران شده ،نگاه میکرد. خنده کنان از گلی از گلدان میچید و کنار شالِ افراح میکاشت...
خواست دستی برایشان تکان بدهد که متوجه سایه مردی بلند قامت شد...
پشت درختی پنهان شد و با دقت بیشتری نگاه کرد. که متوجه شد یکی از اشخاص بزرگ و متکبر دربار است ؛که به تردست زل زده و
دست تردست را خوانده...
در دلش آشوبی شد و حال متحیر ماند! که باید چه کند؟!..
✨
مثل دیروز دوست ندارمت دیگر متحول شده ام دوست ترت میدارم.✨
#نقد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین دیدار های دردِ شیرین:)
.
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
•~|✨دردشیرین✨|•~
#به_قلم_غزل
قسمت : هشتاد و هشت
زیر لب احمقی نثار تردست کرد .
کلاه خودش را محکم بر سر گذاشت ؛ و
با عجله به سرباز خانه رفت ...
همه سرباز ها روی تخت های چوبی شان با دهانی باز و خروپف کنان به خواب رفته بودند. چند مشعل هنوز روشن بودند.
دستپاچه به سمت تختش رفت تا نامه ای برای بچه ها بنویسد و مطلع شان کند.
کاغذ و دواتش را پیدا کرد که نا گهان دست تنومندی روی دهانش قرار گرفت. هرچه تقلا کرد فایده ای نداشت ، به آرامی خنجر کوچک کنار کمربندش را بیرون آورد و به سرعت ضربه ای به دستش زد .
لحظه ای از دستش رها شد و پشت سرش را دید .
برق چشمان روشن مردی قوی هیکل و نقاب دار زیر نور مشعل ترس بیشتر به جانش روانه کرد .
بر ترسش غلبه کرد .
دستش را بالا آورد تا ضربه دیگری به مرد بزند ، که با سرعتی باور نکردنی سوزشی را کنار مچ دستش احساس کرد و چندی نگذشت که از حال رفت.
.خورشید از بین ابر ها و کوه های باران خورده با سرزندگی بیش از پیش بیرون آمده بود
بلبلان و قناری ها در مدح ربّ شان از هم پیشی میگرفتند .
اهالی باغ یکی پس از دیگری
از خواب بیدار شده؛ و به کاری مشغول میشدند.
مهندس مثل هر روز مقابل لونه مرغ و خروس ها نشسته و شروع به خواندن آواز کرده بود .
آبتین آهنگر کنجکاو عرق از جبین برداشت، و به طرفش رفت.
روی شونه مهندس زد و گفت:
-صبحت بخیر
برای پرنده ها آواز میخوانی؟!
مهندس:
-هیس!
داره تخم میزاره
ابتین: چیشده؟!
مهندس جلوتر رفت و از زیر مرغ حنایی رنگی پنج تخم بیرون آورد و با لبخند پیروز مندانه ای روبه آبتین گفت:
- دیدی!
تا من هر روز براش آهنگ نخونم ،تخم نمیزاره..
آستینش را بالا زد ، بازوهایش را جمع کرد و ادامه داد:
-ببین این تخم مرغا چی ساخته...
آبتین خنده ای کرد و سرش را تکان داد
:پس خان بانو هیکل پهلوانی دوست دارد!...
✨
مثل دیروز دوست ندارمت دیگر متحول شده ام دوست ترت میدارم.✨
#نقد
دردِ شیرین
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈• •~|✨دردشیرین✨|•~ #به_قلم_غزل قسمت : هشتاد و هشت زیر لب احمقی نثار تردست کرد .
ما مشْقِ غمِ عشْقِ تو را خوش ننوشتیم
امّا تـو بکـِش خـط بـه خـطای همهی ما :))))
.
یه تئوری ایتالیایی هست که میگه :
شاید عشق همون حسیه که قلب هاتونو باهم عوض میکنید، بیقرار میشید و برای همینه که بدون هم حس بدی دارید، چون بدن میخواد که قلب اصلیش کنارش باشه.به نظرم این قشنگ ترین تعریف عشق بود ♡
تمام شعرهایم را به چشمانت بدهکارم
نمیدانی، نمی آیی ولی تا صبح بیدارم
#ابراهیم_حسینی.