تمام شعرهایم را به چشمانت بدهکارم
نمیدانی، نمی آیی ولی تا صبح بیدارم
#ابراهیم_حسینی.
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
•~|✨دردشیرین✨|•~
#به_قلم_غزل
قسمت:هشتاد و نه
مهندس با قیافه حق به جانبی درحالی که سعی داشت، با فوت تخم مرغ هارا تمیز کند؛
روبه آبتین گفت:
- همینجوری شم حرف پشت من زیاده! تو دیگه پیاز داغشو زیاد نکن..
آبتین خنده ای کرد و روی سنگی کنار باغچه نشست.
مهندس نزدیکش شد ،و به آرامی گفت:
-چون جای داداشمی بهت ميگما
خیلی تو نخمه
ابتین: کی؟! خان بانو؟
مهندس: آره حالا صداشو درنیار!
نمیخوام متوجه بشه بو بردم.
آبتین خنده بلندی سر داد و روی شونه مهندس زد:
- تا الان پنج زن نام بردی که برایت دل از کف داده اند ، درست گفتم؟!
سرّی داری؟!
برادر انقد تخم مرغ نخور سودا زده شدی!!
با نگاهی به انالی، که درحال آرد کردن گندم بود ادامه داد:
- یه دستی هم بر سر من بکش!
مشغول سر به سر گذاشتن هم بودند که خان بانو از راه رسید .
دامنش را بالا گرفت و کنار حوض زانو زد .
آبی به دست و صورتش زد . بی اهمیت نگاهش را از مهندس برداشت و مشغول تیز کردن خنجر مخصوصش شد.
در همین حین مهندس کنار آبتین ایستاده بود و چشم از او و حرکاتش برنمیداشت! که یک آن با صدای آبتین به خودش آمد:
- محسن...
امروز برای فروش ظروف مسی مهدینار باید به بازار بریم.
انگار مغز این پسر خوب کار میکنه،
مردم از کارش خیلی استقبال کردن؛
چندی نگذشته بود .که آقای جعفری و مهدینار به جمع شان اضافه شد و راهی شهر شدند.
✨
مثل دیروز دوست ندارمت دیگر متحول شده ام دوست ترت میدارم.✨
#نقد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلیا مون برای این صدا و این خبر زنده موندیم و دووم اوردیم🥲✨
آن شالله قبل مرگ مون شاهدش باشیم...
پسر حیدر امده:)
عیدتون مبارک<( ̄︶ ̄)>✨
تولدت مبارک پسرِ حیدر♡.mp3
2.71M
-بخوان
دعای فرج را
دعا اثر دارد✨🙂🦋
#پادکست_اختصاصی_قشاع
#تولدت_مبارک_پسر_حیدر
الهم عجل لولیک الفرج 🌱🫀
.
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
•~|✨دردشیرین✨|•~
#به_قلم_غزل
قسمت : نود
چرخی بین گل ها و سبزه های باغ زد.
به استشمام گل ها راضی نشد ؛روی زمین نشست .
دونه دونه گلبرگ هایشان را لمس کرد ، بویید و بوسید.
تنها شرابی که او را مست میکرد ؛همین باغ و گل و بلبل بود.
و به اندازه ای باران..!
شروع به خواندن تکه شعرهایی کرد، که به طور ناخواسته از کلاس های خواجه نصیر شنیده بود :
<<هر چند همه هستی خود میدانیم
چون کار به ذات میرسد حیرانیم
بالجمله به دوک پیرزن میمانیم
سررشته به دست ما و ما حیرانیم >>
لالایی اش برای گلها تمام نشده بود، که طاهر با تعدادی از بچه های قد و نیم قد از راه رسیدند . دورش جمع شدند.
با شمارش معکوس ِطاهر، یکصدا روبه غزل گفتن:
- کیک میخوایم !
غزل نگاهی مرموزانه به طاهر انداخت.
طاهر باهمان اعتماد به نفس همیشگی اش کنار غزل نشست و گفت:
- ببین! بچه ها تو نخ ریسی و رنگ کردن نخ ها، خیلی بهم کمک کردن.
منم قول دادم که خاله غزل براشون کیک درست کنه...
مگه نه؟!
بدون اینکه منتطر جواب غزل بماند، لبخندی زد و گل کوچک صورتی ای را چید و کنار شال غزل گذاشت .و بعد روبه بچه ها گفت:
- خب حالا باید مواد اولیه کیک و آماده کنیم.
طبق معمول بدون اینکه دست به سیاه و سفید بزند بچه ها را به همراه غزل وادار به آماده کردن کیک کرد .
غزل که حسابی از آرد بازی بچه ها اردی شده بود، کیک را درون ظرف چوبی ریخت و در تنور گذاشت . با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و با لبخند به بچه ها که مقابل تنور زانو زده به انتظار آماده شدن کیک بودند؛ نگاهی انداخت .
یک دفعه دست هایی روی چشمش قرار گرفتند.
-طاهر تویی؟
+اره...باید یه چیزی ببینی
چشماتو باز نکن و مستقیم برو تا بهت بگم!
-دعا کن ایسگا نکرده باشی !
+هیسس...برووو
ایسگا چیه؟!
خب خب همینجا بشین.
حالا آروم چشما تو باز کن،
غزل چشمهایش را باز کرد
باوان را دید.
که بین نخ های رنگی آویزان شده ؛
دست به چند نخ گرفته و ایستاده
با چشم های شعف زده، و عاشق به دخترش نگاه کرد.
برای اولین بار ایستاده بود !...
تا خواست به طرفش برود و در آغوشش بگیرد،
باوان پیشی گرفت و با تمام بی تعادلی هایش شروع به راه رفتن کرد و با ذوقی بیشتر از غزل خودش را در آغوش او انداخت .
غزل برای اولین بار بهترین احساس جهان را تجربه میکرد!
و از سرعت ِگذر زمان اشک میریخت.
بچه ای که تا چند وقت پیش توان غذا خوردن نداشت ، حال با موهای لخت و خنده های شیرینش به راه افتاده بود...
طاهر کنار غزل نشست و گفت:
- دیدی ایسگا نبود؟!
برای اولین بار....
نیمه های شب شده بود . به بچه ها که کنار باوان لبخند به لب خوابیده بودند نگاهی کرد . تمام شب را برای به راه افتادن باوان جشن گرفته و به شادی پرداخته بودند ... و بدین سبب خستگی از چهره هایشان میبارید.
نور ماه گَرد نقره گونش را سرتاسر اتاق پاشیده بود.
و این خبر از فرا رسیدن زمان قرار های شبانه میداد .
باید همراه خواجه و آقای چاووشی به قصر میرفتند تا درباره مسائل پیش رو با تردست و شاهزاده جلسه ای برگزار کنند.
به آرامی از اتاق بیرون رفت و منتظر خواجه نصیر ماند.
✨
مثل دیروز دوست ندارمت دیگر متحول شده ام دوست ترت میدارم.✨
#نقد