eitaa logo
دردِ شیرین
69 دنبال‌کننده
137 عکس
33 ویدیو
0 فایل
که با گذشتنِ نهصد سال ،هنوز حلقه ی دستانش به دورِ گردنِ خیام است... آدمی به دست عشق کشته می‌شود و تا ابد زنده می‌ماند... بمانید تا بشنوید عشق را کپی؟ به هرشکل حرام
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام شعرهایم را به چشمانت بدهکارم نمی‌دانی، نمی آیی ولی تا صبح بیدارم .
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈• •~|✨دردشیرین✨|•~ قسمت:هشتاد و نه مهندس با قیافه حق به جانبی درحالی که سعی داشت، با فوت تخم مرغ هارا تمیز کند؛ روبه آبتین گفت: - همینجوری شم حرف پشت من زیاده! تو دیگه پیاز داغشو زیاد نکن.. آبتین خنده ای کرد و روی سنگی کنار باغچه نشست. مهندس نزدیکش شد ،و به آرامی گفت: -چون جای داداشمی بهت ميگما خیلی تو نخمه ابتین: کی؟! خان بانو؟ مهندس: آره حالا صداشو درنیار! نمیخوام متوجه بشه بو بردم. آبتین خنده بلندی سر داد و روی شونه مهندس زد: - تا الان پنج زن نام بردی که برایت دل از کف داده اند ، درست گفتم؟! سرّی داری؟! برادر انقد تخم مرغ نخور سودا زده شدی!! با نگاهی به انالی، که درحال آرد کردن گندم بود ادامه داد: - یه دستی هم بر سر من بکش! مشغول سر به سر گذاشتن هم بودند که خان بانو از راه رسید . دامنش را بالا گرفت و کنار حوض زانو زد . آبی به دست و صورتش زد . بی اهمیت نگاهش را از مهندس برداشت و مشغول تیز کردن خنجر مخصوصش شد. در همین حین مهندس کنار آبتین ایستاده بود و چشم از او و حرکاتش برنمی‌داشت! که یک آن با صدای آبتین به خودش آمد: - محسن... امروز برای فروش ظروف مسی مهدینار باید به بازار بریم. انگار مغز این پسر خوب کار میکنه، مردم از کارش خیلی استقبال کردن؛ چندی نگذشته بود .که آقای جعفری و مهدینار به جمع شان اضافه شد و راهی شهر شدند. ✨ مثل دیروز دوست ندارمت دیگر متحول شده ام دوست ترت میدارم.✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلیا مون برای این صدا و این خبر زنده موندیم و دووم اوردیم🥲✨ آن شالله قبل مرگ مون شاهدش باشیم... پسر حیدر امده:) عیدتون مبارک<⁠(⁠ ̄⁠︶⁠ ̄⁠)⁠>⁩✨
تولدت مبارک پسرِ حیدر♡.mp3
2.71M
-بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد✨🙂🦋 الهم عجل لولیک الفرج 🌱🫀 .
به هر زخمی مرا مرهم تو سازی، به هر دردی مرا درمان تو باشی.
و گاهی آدمی شفای تو میشود:)!
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈• •~|✨دردشیرین✨|•~ قسمت : نود چرخی بین گل ها و سبزه های باغ زد. به استشمام گل ها راضی نشد ؛روی زمین نشست . دونه دونه گلبرگ هایشان را لمس کرد ، بویید و بوسید. تنها شرابی که او را مست می‌کرد ؛همین باغ و گل و بلبل بود. و به اندازه ای باران..! شروع به خواندن تکه شعرهایی کرد، که به طور ناخواسته از کلاس های خواجه نصیر شنیده بود : <<هر چند همه هستی خود می‌دانیم چون کار به ذات می‌رسد حیرانیم بالجمله به دوک پیرزن می‌مانیم سررشته به دست ما و ما حیرانیم >> لالایی اش برای گلها تمام نشده بود، که طاهر با تعدادی از بچه های قد و نیم قد از راه رسیدند . دورش جمع شدند. با شمارش معکوس ِطاهر، یکصدا روبه غزل گفتن: - کیک میخوایم ! غزل نگاهی مرموزانه به طاهر انداخت. طاهر باهمان اعتماد به نفس همیشگی اش کنار غزل نشست و گفت: - ببین! بچه ها تو نخ ریسی و رنگ کردن نخ ها، خیلی بهم کمک کردن. منم قول دادم که خاله غزل براشون کیک درست کنه... مگه نه؟! بدون اینکه منتطر جواب غزل بماند، لبخندی زد و گل کوچک صورتی ای را چید و کنار شال غزل گذاشت .و بعد روبه بچه ها گفت: - خب حالا باید مواد اولیه کیک و آماده کنیم. طبق معمول بدون اینکه دست به سیاه و سفید بزند بچه ها را به همراه غزل وادار به آماده کردن کیک کرد . غزل که حسابی از آرد بازی بچه ها اردی شده بود، کیک را درون ظرف چوبی ریخت و در تنور گذاشت . با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و با لبخند به بچه ها که مقابل تنور زانو زده به انتظار آماده شدن کیک بودند؛ نگاهی انداخت . یک دفعه دست هایی روی چشمش قرار گرفتند. -طاهر تویی؟ +اره...باید یه چیزی ببینی چشماتو باز نکن و مستقیم برو تا بهت بگم! -دعا کن ایسگا نکرده باشی ! +هیسس...برووو ایسگا چیه؟! خب خب همینجا بشین. حالا آروم چشما تو باز کن، غزل چشمهایش را باز کرد باوان را دید. که بین نخ های رنگی آویزان شده ؛ دست به چند نخ گرفته و ایستاده با چشم های شعف زده، و عاشق به دخترش نگاه کرد. برای اولین بار ایستاده بود !... تا خواست به طرفش برود و در آغوشش بگیرد، باوان پیشی گرفت و با تمام بی تعادلی هایش شروع به راه رفتن کرد و با ذوقی بیشتر از غزل خودش را در آغوش او انداخت . غزل برای اولین بار بهترین احساس جهان را تجربه می‌کرد! و از سرعت ِگذر زمان اشک می‌ریخت. بچه ای که تا چند وقت پیش توان غذا خوردن نداشت ، حال با موهای لخت و خنده های شیرینش به راه افتاده بود... طاهر کنار غزل نشست و گفت: - دیدی ایسگا نبود؟! برای اولین بار.... نیمه های شب شده بود . به بچه ها که کنار باوان لبخند به لب خوابیده بودند نگاهی کرد . تمام شب را برای به راه افتادن باوان جشن گرفته و به شادی پرداخته بودند ... و بدین سبب خستگی از چهره هایشان می‌بارید. نور ماه گَرد نقره گونش را سرتاسر اتاق پاشیده بود. و این خبر از فرا رسیدن زمان قرار های شبانه میداد . باید همراه خواجه و آقای چاووشی به قصر می‌رفتند تا درباره مسائل پیش رو با تردست و شاهزاده جلسه ای برگزار کنند. به آرامی از اتاق بیرون رفت و منتظر خواجه نصیر ماند. ✨ مثل دیروز دوست ندارمت دیگر متحول شده ام دوست ترت میدارم.✨
باوان خانم(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩‌
امشب براتون از خواجه نصیر بگم؟! تا بیشتر باهاش آشنا بشید؟!