eitaa logo
دردِ شیرین
69 دنبال‌کننده
146 عکس
33 ویدیو
0 فایل
که با گذشتنِ نهصد سال ،هنوز حلقه ی دستانش به دورِ گردنِ خیام است... آدمی به دست عشق کشته می‌شود و تا ابد زنده می‌ماند... بمانید تا بشنوید عشق را کپی؟ به هرشکل حرام
مشاهده در ایتا
دانلود
عجیب ثروتمندند
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈• •~|✨دردشیرین✨|•~ قسمت: نود و دو شاهزاده با عصبانیت به طرفش حجوم برد ؛ با دست هایش به جان گلویِ طغرل افتاد. - با چه جراتی به خلوت ولیعهد وارد شدی حرام لقمه؟!! خواجه به سمت شاهزاده رفت و بزور جدایش کرد و گفت: - آرام باش! باید حرف بزنیم ، بالاخره تو باغچه هرکس، کرم پیدا میشود! و بعد با طمانینه به طرف طغرل رفت ،و با لبخندی لباسش را صاف کرد. طغرل نفس زنان و متعجب به خواجه نگاه کرد. روی تنه ی درخت گوشه کلبه نشست. پس از گرفتن نفس، همانطور که دستش روقلبش بود؛ ادامه داد: - آن روزی را تصور کن که درباریان بشنوند اهورا چنگیز را کشته! پسر زنی که از تبار مغول نیست! جوانمرگ میشوی و هر حاکم ،صاحب بخشی از کشور می‌شود... شاهزاده با شنیدن حرف هایش غرید و خواست دوباره به سمتش حمله ور شود. که خواجه نصیر مانع شد. آقای چاووشی به حرف آمد : -اما تو برای معامله اینجا اومدی . وگرنه زمان زیادی داشتی که سرما رو بالای نیزه ببری درست میگم؟! طغرل خنده ای کرد به سمت آقای چاووشی آمد . -تا زمانی که گلویم سرخ و چهره ام کبود نشده بود، قصدم همین بود، اما حال !جای معامله جنگ میطلبم. به سمت در روانه شد ؛که خواجه گفت: - صبر کن... طغرل ایستاد و خواجه ادامه داد: چندی پیش غلامت را دیدم، خونین وضع بود! و دلش پر. به دنبال درمان درد هایش بودم، که ناگهان به زیرکی حاکمِ بزرگی چون شما رسیدم. پنج شب در ماه که شایعه کردید شوم است و مردم حق خارج شدن از خانه هایشان را ندارند مشغول دزدی از خزانه های حُکام مغول شده و انباری در خارج از شهر بنا کردید. که پر از زر و گندم و سیم و نقره ست! چیزی را جا نینداختم جناب طغرل؟ حال شما تصور کنید زمانی را که درباریان دزد خزانه شان را پیدا کنند... یک به چند؟! چقدر سخت...! طغرل غضبناک شدو به سمت خواجه نصیر برگشت. و با مشتی محکم بر روی میز چوبی مقابلش کوبید و گفت: - من دو شرط دارم که باید بپذیرید تنها سه روز مهلت هست که فکر کنید! اهورا باید با دختر من ازدواج کند و صاحب فرزند شوند . و دوم گنج جاویدان! باید به من تعلق گیرد... فکر کشتن من را از سرتان بیرون کنید ؛ زیرا شبنامه های دقیقی درباره تان وضع کردم و به محض کشتن من، جغد شوم بر خانه اقبال تان لانه می‌کند. بدون اینکه منتظر جوابی باشد؛ از کلبه بیرون رفت... ✨ مثل دیروز دوست ندارمت دیگر متحول شده ام دوست ترت میدارم.✨
بر ما دلت نسوخت! ندانم چرا نسوخت... ما را دلت نخواست! ندانم چرا نخواست...
زِ اختیارِ جهان عقده‌ای است در دلِ من که جز به گریه‌ بی‌ اختیار نگشاید - صائب‌ تبریزی
سلام بچه های دردشیرین از پشت صحنه به شما😂🕶✨
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈• •~|✨دردشیرین✨|•~ قسمت:نود و سه خواجه سخت به فکر فرو رفته و غزل سرش را میان دست هایش گرفته بود. آقای چاووشی خیره به شاهزاده و حال نزارش بود . چشم های به خون نشسته اش را به میز مقابلش دوخته ، و نفس های محکمی که میکشید درد قلب رنجورش را بیشتر می‌کرد. از حالا شرمنده ی عشقش شده بود . این از صورت شبنم زده اش پیدا بود. احوالش ، درختی بود که در اول بهار مبتلا به پاییز شده. با صدای رعد و برق کوبنده ای به خودش آمد . بعد از نگاه به جمع بدون هیچ حرفی از کلبه خارج شد و به دل بارون زد. گوشه ای پرت، روی زمین نشست . عاجز شده بود! نمی‌دانست کدام راه را برای خشم بگشاید تا جانش رها شود... وسعت خشمش دریا بود؛ و جایی را نداشت که سرازیر شود. یک لحظه دلش خواست رعیتی باشد؛ و روزها کشاورزی کند، تا از بند چنین امتحانی آزاد شود. به جان رخت و لباس مجللش افتاد. سنگ ها و مروارید هاو سکه های لباس و تاجش را کند. و به سمت چاله آب های تشکیل شده از باران انداخت . سرش را به تنه درختی تکیه داد . طوفانی جهت باران را به سمت صورتش برگرداند ،همچنین فکرهای جگر سوزش! در وادی تنهایش با خودش سخن میگفت: - تمام جانم را گذاشتم، تا ذره ای عشق مرا باور کند! شوق مرا هوس نشمارد. کنارم بماند ؛ سرباز شدم و جنگیدم تا دلش با من یکدله شد. کمتر از یک قدمی وصال بودیم... آهی سوزان از گلویش بلند شد؛ که باران از خاموش کردنش عاجز بود. دلش به آه بسنده نکرد؛ فریادی سر داد ،که با رعد و برق به هم آمیخت و پرندگان بی خواب شده؛ را به پرواز درآورد... آسمان اسیر گرگ و میش شده بود . با صدای رجینا بیدار شد . با شنلی بنفش و مشعل به دست کنارش زانو زده بود و نگران نگاهش می‌کرد . با دیدن سر و وضع خیس و گل آلود شاهزاده دلش طاقت نیاورد و پرسید: - قلبم اومد تو دهنم، چیشده؟ اینجا چیکار میکنی؟!! شاهزاده که در وابسته ترین حال ممکن بود ،بدون جوابی دستش را محکم گرفت. دقایقی مدام براندازش می‌کرد؛ و از سوز سرما میلرزید . رجینا کلافه پرسید: - میگم چیشده؟ شاهزاده از ترس افکارش ، هوش و حواسش را از دست داده بود. مانند یک مست به جام مقابلش خیره بود. دست به تنه ی درخت گرفت و از جایش بلند شد . اطرافش را نظاره کرد و روبه رجینا گفت: - با من ازدواج میکنی؟! هر طور که خودت باور داری...با هر دین و آیینی! رجینا که هر لحظه ترس و تعجب بیشتری به جانش سرازیر می‌شد؛ گفت: - داری نگرانم میکنی...خواهش میکنم بگو چیشده؟ شاهزاده که دیگر تحملی برایش باقی نمانده بود با تشر گفت :"هیچی!" رجینا که از رفتار شاهزاده جاخورده بود؛ سعی کرد که آرامش کند. شاهزاده اجازه حرف زدن به او نداد؛ و گفت: - ما قبلا با هم پیمان ازدواج بستیم؛ کجای این دنیا پیمان ازدواج ارجح بر عشقه؟! بله معلومه که نیست. عشق بر همه چیز ارجحه ... کمی دست دست کرد و به رجینا نزدیک تر شد؛ - رجینا عشق در خطره! نتوانست حرفش را ادامه دهد. سپس دست رجینا را گرفت ،و با خود به سمت کلبه کشاند. که رجینا با فریادی اسمش را صدا زد. در همان لحظه بود که آقای چاووشی سر رسید ... رجینا که ترسیده بود دستش را از دست اهورا رها کرد ؛ به سمت آقای چاووشی رفت و نگران پرسید: - سلام... میشه به منم بگید دیشب چه اتفاقی افتاده؟! آقای چاووشی سرش را پایین انداخت. سپس همه چیز را برایش تعریف کرد . به سمت اهورا رفت و تن خسته و رنج دیده اش را در آغوش گرفت .... انگار تمام عاشقان غمدیده تاریخ را در آغوش گرفته بود... اینکه عشق و غم عشق را چشیده بود برایش کافی بود ؛تا عمق درد اهورا را درک کند. دلش تاب نداشت عاشقی را با حال نزار تنها بگذارد . سرش را برگرداند و رجینا را ندید ... نمی‌دانست از لجبازی روزگار با عاشقان برای اهورا بگوید، یا درد بی درمانش فقط توانست بگوید: - که از ملت عشق باش زیرا خداوند بیش از هر ملتی با ملت عشق سر و کار دارد... این را گفت و باهم روی زمین گل آلود و هوایی که سر تا سر تاسیان بود، قدم زدند . ✨ مثل دیروز دوست ندارمت دیگر متحول شده ام دوست ترت میدارم.✨
_
حضورش در اندازه‌اى نبود كه بتواند تمام جاهاى خالى را پُر كند. اما نبودن‌اش خلأ معركه‌اى بود...
خداوندا اگر جایی، دلی بی‌تابِ دلـدار اسـت نمی‌دانم چطور امّا خودت پادرمیــٰانی کُن!