کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۲۰ 🕝مدت زمان
درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۲۰:
معنای خرابات
شرابی خورده هر یک بیلب و کام
فراغت یافته از ننگ و از نام
حدیث و ماجرای شطح و طامات
خیال خلوت و نور کرامات
به بوی دردیی از دست داده
ز ذوق نیستی مست اوفتاده
عصا و رکوه و تسبیح و مسواک
گرو کرده به دردی جمله را پاک
میان آب و گل افتان و خیزان
به جای اشک خون از دیده ریزان
گهی از سرخوشی در عالم ناز
شده چون شاطران گردن افراز
گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخرویی بر سر دار
گهی اندر سماع از شوق جانان
شده بی پا و سر چون چرخ گردان
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🟫⬜️به مناسبت سالگرد رحلت و بزرگداشت علامه طباطبایی و مقارن با روز جهانی فلسفه،مجمع عالی حکمت اسلامی
پخش زنده هماکنون در ادوبی کانکت و اینستاگرام
ادوبی کانکت:
http://vroom.shirazu.ac.ir/theoldogyytheology1
اینستاگرام:
https://instagram.com/ghkakaie?utm_medium=copy_link
✅ @ghkakaie
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بسم الله الرحمن الرحیم »
سلام علیکم.
به اطلاع عزیزان همراه میرساند که
به علت سفر اضطراری استاد، این هفته درسگفتار شرح مثنوی معنوی برگزار نمیشود.
✅ @ghkakaie
شرحالاسماء_الحسنی_جلسه_۱۲۰_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
30.89M
🎙️|فایل صوتی کامل |
▶️#درسگفتار_شرح_الاسماء_الحسنی
جلسه : ۱۲۰
🌍 محل تدریس :
شیراز ، حوزه علمیه شهید محمد حسین نجابت ( ره )
📅 تاریخ : ۴ خرداد ۱۳۹۲
🕝مدت زمان صوت :
۳۲ دقیقه و ۱۰ ثانیه
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️|فایل صوتی کامل | ▶️#درسگفتار_شرح_الاسماء_الحسنی جلسه : ۱۲۰ 🌍 محل تدریس : شیراز ، حوزه علمیه شه
درسگفتار شرح الاسماء الحسنی ) شرح دعای جوشن کبیر)، جلسهٔ ۱۲۰:
یا عون المؤمنین یا راحم المساکین
مراتب ایمان
الم يكن مخالفو هم اشد نكرا عليهم منهم الم يكن النبي الامي صلى الله عليه وآله ولا سيما في اول امره حيث كان حب دين موسى أو عيسى أو الصنم في قلب اليهود أو النصارى أو عبدة الاصنام راسخا إذا امرهم بشئ لم يالفوا أو نها هم عن نسكهم تانفوا واستوعروا واستنكفوا حتى سلوا السيوف من الاغماد واوقدوا نيران الكيد في الاكباد يكادوا يميزوا من الغيظ وتعلق بافئدتهم حميا حمية احمى من نهار القيظ ولعلكم لم تتلوا قوله تعالى حكاية عن قوم شعيب اصلوتك تأمرك ان نترك ما يعبد اباؤنا وغير ذلك من الايات والبينات حتى تزنوا بالقسطاس المستقيم ايمانكم مع ايقانهم وانى كما قال مولاى الصادق (ع) لوددت ان اضرب رؤسكم بالسياط حتى تتفقهوا في الدين وتستنبطوا اصول عقايد كم بالحجج والبراهين كما قال تعالى قل هاتوا برهانكم انكنتم صادقين وكان يصدق به بعض انحر برؤية الدخان فيحكم بان هناك موجودا هذا اثره وهذا بمثابة اهل النظر المستدلين عليه تعالى بالدلائل الانيه والوا المراتب الاخر كمن يصل إليه حرارة النار أو منافع النار أو يشاهد نور النار وبه يشاهد الاشياء الاخرى أو يعاين حرم النار أو يقرب إليه شيئا فشيئا ويجاوره حتى يصل إليه فيتلاشى ويفنى بالكليه يا راحم المساكين المسكين كالفقير فيما تقدم وقال صلى الله عليه وآله اللهم احينى مسكينا وامتنى مسكينا واحشرني في زمرة المساكين وفى الفقيه ان الفقراء هم اهل الزمانة أي اهل الافة والابتلاء والمساكين اهل الحاجة من غير زمانة ويفهم منه ان الفقير اسؤ حالا من المسكين وايد بقوله تعالى واما السفينة فكانت لمساكين ولكن روى الكليني في الصحيح ان الفقير الذى لا يسئل والمسكين الذى هو اجهد منه الذى يسئل وفى الصحيح عن ابي بصير قال قلت لابي عبد الله (ع) قول الله عزوجل انما الصدقات للفقراء والمساكين قال الفقير لا يسئل الناس والمسكين اجهد منه والبائس اجهدهم
✅ @ghkakaie
«بسم الله الرحمن الرحیم»
🗒 #یاد_ایّام
🖋فصل چهارم، سفرهای علمی خارج از کشور
قسمت دوم، آمریکا ۲، (پیاپی چهل و یکم)
در جمع ایرانیان مقیم آمریکا
همانطور که میدانیم، ایرانیان زیادی مقیم آمریکا هستند. در هر ایالتی تعداد زیادی ایرانی سکونت دارند. بنده در طول اقامتم در آمریکا، فقط به شهرهای رالی، چپلهیل، نیویورک، لسآنجلس و واشنگتن سفر داشتم.
الف- ایرانیان مقیم کارولینای شمالی
محل اسکان بنده در شهر چپلهیل در یک آپارتمان کوچک ولی کاملا مجهز و با مبلمان تمام، در جنب دانشگاه محل کارم بود. پس از گذشت چند روز، پروفسور ارنست گفت: « تعدادی از ایرانیان هستند که هفتهای یک بار در جلسات خانگی در رالی جمع میشوند و تفسیر و سخنرانی و گفتوگو دارند. شنیدهاند که تو به اینجا آمدهای. دعوت کردهاند که در جلسه امشبشان صحبت و سخنرانی کنی. اگر مایل باشی برویم». دکتر ارنست میانه خوبی با ایرانیان آنجا دارد. قبول کردم. بین چپلهیل و رالی، سه ربع ساعت راه است. شب با اتومبیلِ دکتر ارنست راه افتادیم. در راه، پروفسور ارنست میگفت که: «هفتهٔ قبل یکی از اینها به من میگفت: "اگر ممکن است دعوتنامه برای فلانی(کاکایی) بفرست و از او دعوت کن تا به دانشگاه شما بیاید و ما هم از ایشان استفاده کنیم". من هم به او گفتم که اتفاقا دعوت کردهام و الآن در راه است!». بنده خودم هم متعجب بودم که چرا اینان از میان پیامبران نام جرجیس را انتخاب کردهاند! در جلسه که رفتیم، رئیس جلسه شخصی بود بنام احمدآقا (فرهودمند). هم ایشان آن درخواست را از دکتر ارنست کرده بود. بعدا معلوم شد که ایشان در نوجوانی، در همدان از خویشان و مریدان مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدجواد انصاری همدانی رضوانالله تعالی علیه بوده است و اکنون بیش از چهل سال است که در آمریکاست. کتابهای بنده را در باب عرفان (که برخی هم مزین به تمثال حضرات آیات قاضی، انصاری و نجابت اعلیالله مقامهم است) دیده بود و علاقمند شده بود.
آن جمعِ سی و چند نفره، متشکل از افراد مختلف با گرایشهای گوناگون بود. از احمدآقا با گرایش عرفانی، تا آقای دکتر پایدارفرد با گرایش نهضت آزادی، تا برخی که میانهای با انقلاب نداشتند و یا خویشاوند پرویز ثابتی مسئول ردهٔ بالای ساواک، تا چند حزباللهی دو آتشه! آنچه آنها را گرد هم جمع کرده بود یاد ایران و ذکر قرآن بود. بچههاشان در این جلسات شرکت نمیکردند، چرا که دیگر جذب فرهنگ آمریکایی شده بودند، حتی زبان فارسی را به سختی صحبت میکردند. چه رسد به نوههایشان! البته اکنون از آن جمع، چندین نفراز دنیا رفتهاند، از جمله آقای دکتر پایدارفرد.
مرحوم دکتر پایدارفرد شوهر خواهر مرحوم دکتر ابراهیم یزدی، عضو نهضت آزادی و وزیر خارجهٔ دولت مهندس بازرگان بود. دکتر پایدارفرد و همسرش (خانم یزدی) از فعالان آن جلسه بودند و تفسیر قرآن را به سبک مهندس بازرگان ارائه میدادند.
از عجایب روزگار آن که پس از کمی، فهمیدم که این دکتر پایدارفرد، استاد بنده در دانشگاه پهلوی قبل از انقلاب بوده است! طبیعی بود که او پس از گذشت سیسال، مرا، آن هم با این شکل و شمایل، نشناسد! داستان از این قرار بود که در دانشگاه پهلوی که سبک آمریکایی داشت و زبان اصلیاش انگلیسی بود، هر دانشجو در هر رشته ای که بود می بایست ۹ واحد درس عمومی در علوم انسانی بگذراند. بنده هم که رشتهام مهندسی برق بود، ۳ واحد از آن ۹ واحد را درس جامعهشناسی گرفتم. استاد آن درس نیز دو نفر بهطور مشترک بودند؛ یکی آمریکایی که نامش یادم نیست و دیگری همین دکترپایدارفرد که آمریکا درس خوانده و عضو بخش جامعهشناسی دانشگاه پهلوی بود و درس را به انگلیسی ارائه میداد.
به هرحال، وقتی که موضوع را با دکتر پایدارفرد مطرح کردم، خیلی متعجب و خوشحال شد و گفت: دنیا چقدر کوچک است! از آن به بعد، دیگر به بنده نه صرفا به چشم یک آخوند، بلکه به چشم دانشآموختهٔ دانشگاه پهلوی مینگریست!
به هرحال، اولین جلسهٔ ما برگزار شد. قرار بود که در همهٔ جلساتشان که گاهی به مناسبتهای مختلف به دو جلسه در هفته بالغ میشد سخنرانی کنم. در شب اول، سخنرانی و تفسیر عرفانیِ قرآن داشتم. مورد استقبال قرار گرفت. در حین سخنرانی مرد نسبتا جوانی توجهم را جلب کرد. خیلی نورانی بود و خیلی به دلم نشست. اکثرا سرش زیر بود. پس از جلسه، او از دکتر ارنست خواهش کرد تا خودش بنده را به چپلهیل برگرداند. بنده هم پذیرفتم. در راه که در اتومبیل تنها بودیم با شرم بسیار سر حرف را باز کرد. اهل مکاشفه بود. نقل میکرد که: «اهل خوزستانم. پانزده ساله بودم که جنگ در ایران شروع شد و من خیلی دل در گرو امام و انقلاب بسته بودم. پدر و مادرم از ترس این که به جبهه بروم، به زور مرا به آمریکا نزد بعضی اقوام فرستادند. اکنون ۲۴ سال است که در آمریکا هستم.
با خانمی ایرانی از اقوام خودم ازدواج کرده و یک فرزند دارم. از همان زمان ورودم به آمریکا پیش خود گفتم حال که توفیق حضور در جبهه را نداشتهام، میخواهم به هر کسی که به امام خمینی ارادت دارد و در جبهه بوده خدمت کنم (از فحوای سخنرانی فهمیده بود که در جبهه بودهام). خانهای ویلایی در رالی دارم که دو طبقه است. طبقهٔ دوم خانه را خالی گذاشته و تبدیل به یک حسینیه کردهام. از شما خواهش میکنم که مدتی که اینجا هستید بیایید در طبقهٔ دوم خانهٔ ما مستقر شوید و مهمان ما باشید و جلسات هفتگی را همانجا تشکیل دهید!». جا خوردم! گفتم: «من محل کارم در دانشگاه و در چپلهیل است؛ مشکلِ وقت و مشکلِ آمد و رفت داریم». گفت: «من خودم شما را به دانشگاه میرسانم و بر میگردانم». گفتم آخر فاصله سه ربع ساعت راه است! یعنی شما باید روزی چهار بار به مدت سه ساعت در راه باشی. به کار و زندگیت لطمه میخورد! گفت: «اشکال ندارد، همان چیزی است که از خدا خواستهام. تازه شنبه و یکشنبه هم دانشگاه تعطیل است!». به هرحال، این جوان نازنین و معنوی به قول مرحوم حاج اسماعیل دولابی، قاپ ما را دزدید! در عین تعجب و ناباوریِ دکتر ارنست، بنده به خانهٔ این مرد که نامش اکبرآقا (زمانی) بود نقل مکان کردم. خانهٔ وسیعی بود. طبقهٔ دوم که حسینیه بود کاملا در اختیار بنده بود. هال بزرگی داشت که کاملا مانند یک حسینیهٔ سنتی تزیین شده بود. همسر اکبر آقا، مرضیه خانم، یک کدبانوی تمام عیار بود. بههمین جهت، از نعمت هر روزهٔ غذای حلال و خوشمزهٔ ایرانی برخوردار بودم؛ مشکل نجاست و طهارت خانه را نداشتم؛ نازنینی چون اکبرآقا رانندهٔ اختصاصیام بود و نازنین دیگری چون احمدآقا، از مریدان قدیمی حضرت آیتالله انصاری همدانی، هر روز به من سر میزد؛ از همهٔ اینها بالاتر، زیر نام و پرچم امام حسین(ع) زندگی می کردم.
یادم به لحظات سختِ بدوِ ورودم در فرودگاه و برخورد با نظامیان امنیتی میافتاد؛ نمی دانستم فرج بعد از شدت را چگونه تفسیر و شکر کنم!
از آن پس، روزها در دانشگاه مشغول بودم و شبها به برنامههای فرهنگی در آن حسینیه اشتغال داشتم. دیگر همهٔ سخنرانیها در همین حسینیه ا،نجام میشد. آنجا واقعا خلأ معنوی کاملا محسوس بود به نحویکه هر جلسه به تعداد شرکتکنندگان اضافه می شد. کمکم پای جوانترها و بچهها هم به مجلس باز شد و بعضا غیرایرانیهای شیعه هم میآمدن،د به نحویکه آن حسینیه دیگر کفاف جمعیت را نمی داد. برخی از اعضا، پیشنهاد دادند که برنامههای بنده فیلمبرداری شود، سپس هفته ای یکی دو ساعت آنتن کانالهای خصوصی تلویزیون، مثل شبکه رنگارنگ، را اجاره کنند و برنامههای بنده از آنجا پخش شود! هر ساعت اجارهٔ این کانالها ۲۵۰ دلار خرج برمیداشت. برای آن جمع که وضع مالیشان خوب بود این مبلع زیاد نبود. در شبکهٔ رنگارنگ، ایرانیان مختلف برنامه داشتند. پشت سر هم. هر عده هم شروع میکردند به عدهٔ قبلی فحش دادن! حتی یک آدم خُلی بود به نام هخا که میخواست به تهران بیاید و در فرودگاه مهرآباد مردم از او استقبال کنند، از همین کانال تلویزیونی برنامه پخش میکرد! البته برنامههای علمی و دینی خوبی هم آن وسطها پیدا میشد. ولی بنده چنین برنامهای را صلاح ندیدم! اگر برنامهام کنار هخا پخش میشد، باید در همان آمریکا میماندم!
در شهر رالی، اهل سنت چند گروهِ فعال داشتند. حتی نماز جمعه اقامه میکردند. ولی شیعیان گروه فعالی نداشتند. یک عده از ایرانیان نیز گروه و انجمن فعالی داشتند، ولی به تنها چیزی که کار نداشتند دین بود! اینجا بود که احمدآقا پیشنهاد تشکیل یک مرکز فرهنگی شیعی را داد بهنام مرکز فرهنگی امام علی علیهالسلام. بنده و اکبر آقا هم سخت استقبال کردیم. دیگران هم حمایت کردند. کارهای اولیه را انجام دادند. به دنبال جایی برای اجاره بودند. ابتدا یک ساختمان را پیدا کردند که قبلا کلیسا بوده و تعطیل شده بود. پس از آن، ساختمان بسیار مناسبتری را پیدا کردند و مرکز را راه انداختند.
از آن زمان تاکنون، مرکز فرهنگی امام علی علیهالسلام، فعالیت مستمر و پرباری در میان شیعیان ایالت کارولینای شمالی، اعم از ایرانی و غیر ایرانی، دارد. بنده ارتباطم را با آن مرکز حفظ کردهام. کاملا در جریان امورشان هستم. در آغاز، نوارها و سیدیهای بنده را استفاده میکردند. اما، هماکنون، کلاسهای مختلف در مرکز برگزار میکنند و به مناسبت اعیاد و وفیات سخنرانان خوبی را به زبان انگلیسی و فارسی از سراسر آمریکا دعوت میکنند.
با آن که در عرض بیست سال گذشته، هم آنها و هم پروفسور ارنست بارها بنده را دعوت مجدد کردهاند، ولی دیگر توفیق بنده را یار نشد! یاد دارم که در یکی از جلسات، یکی از ایرانیان از بنده پرسید که حاجآقا چه شد که به آمریکا آمدید؟ همان آمریکایی که شیطان بزرگ است! عرض کردم: «هر تابستان امامرضا علیهالسلام میطلبیدند و
مشهد میرفتم. امسال امام رضا طلبیدند، آمریکا آمدهام!». گفت مگر برای آمریکا هم میطلبند!؟ عرض کردم که: «اگر نطلبند ما حتی به خانهٔ خود هم نمیتوانیم برویم!». حالا هر وقت تماس میگیرند سؤال میکنند که: «هنوز امام رضا نطلبیدهاند که به آمریکا بیایی!؟».
ب- در جمع ایرانیان لسآنجلس
پس از پایانیافتن برنامههای پیشبینی شده در دانشگاه کارولینای شمالی، دوهفتهٔ آخر سفرم به بازدید مراکز مختلف فرهنگی و ملاقات بزرگانی چون دکتر سیدحسین نصر، ویلیام چیتیک و برخی دیگر گذشت.
دوستم، محمد کارپرور، که بیش از سی و شش سال از دوستیام با او در محلهٔ اصلاحنژاد، میگذشت(و امروز بیش از پنجاه و شش سال میگذرد)، پس از اتمام دبیرستان(دبیرستان رازی شیراز) بلافاصله به آمریکا رفت. در ایالت کالیفرنیا و شهر لسآنجلس ساکن بود. وقتی که شنیدند بنده به آمریکا آمدهام، مرا به لسآنجلس دعوت کرد. چون به گران بودن پول بلیط به ریال، برای بنده واقف بود خودش به رسم رفاقت و رسم مهمانی، به صورت اینترنتی بلیط رفت و برگشت از رالی به لسآنجلس را خرید و برایم فرستاد تا در خانهشان مهمان او باشم!
کارولینای شمالی در شرق آمریکا و کالیفرنیا در غرب آمریکا قرار دارد. پرواز از رالی تا لسآنجلس حدود پنج ساعت و نیم طول میکشد! در خانهٔ محمد محبت و صمیمیت موج میزد. هم خودش و هم خانمش حزباللهی اصیل و سفت و محکم هستند و البته فرزندانشان بهرام و یگانه، طبق معمول همهٔ مهاجران، به سبک زندگی آمریکایی بیشتر عادت دارند! البته بسیار بچههای با محبتی هستند. مدتی با یگانه خانم که فکر میکنم دانشگاه را تازه شروع کرده بود سر نام «یگانه» بحث داشتیم! من «یَگانه» تلفظ میکردم و آنها «یِگانه»! آنها میگفتند که تلفظ تو شبیه افغانهاست و من اثبات میکردم که تلفظ افغانها فارسی صحیح دَری است! چرا که «یَک» درست است نه «یِک» و یگانه «منسوب به یَک» است!
از نکاتی که برایم جالب بود این بود که طبیعت ایالت کالیفرنیا به ایران و شیراز خیلی شبیه است! مثلا در کارولینای شمالی، همه جا، حتی کوهها، مثل سواحل خزر کاملا سبز است و شما صحرای خشک یا کوه برهنه از درخت نمیبینید. ولی در کالیفرنیا که هممرز با مکزیک است، صحرا و کوه برهنه از درخت، فراوان میبینید. حتی محمد یک روز مرا در آمریکا به باباکوهی برد! در آنجا کاملا شیراز برایم تداعی میشد.
نکتهٔ دیگر آنکه جمعیت ایرانیها در لسآنجلس فوقالعاده زیاد است، به نحویکه نام ایرانجلس یا تهرانجلس برای آن، نامی با مسما است! در چندین خیابان بزرگ آنجا, اکثر تابلوهای فروشگاهها به فارسی نوشته شده! است: مثلا: قنادی کلعباس، بستنیبندی داش حسن، چلو کباب سلطانی با سالاد شیرازی و...که نشانی از دلتنگی نسبت به ایران نیز دارد. محمد یک روز بنده را به سهراه پهلوی (طالقانی) برد! جایی بود که مغازههای کوچک لباس و دستفروشیهای کنار خیابان کاملا سهراه طالقانی شیراز را تداعی میکرد. البته بسیاری از دستفروشها مکزیکیهای فقیری بودند که به کالیفرنیا مهاجرت کردهاند.
به همین ترتیب مراکز فرهنگی ایرانی زیادی نیز در لسآنجلس وجود دارد. البته اگر به کسی نگویید، محمد مرا با لباس مبدل برای کسب تجربه به تماشای شهرک «هالیوود» و خیابانها و کوچههای آن برد! این شهرک هرچند مستقل است، اما به لحاظ ساختار اداری جزو لسآنجلس است. از کنار صنعت و هنر سینما که امروز یکی از تأثیرگذارترین هنرهای جهان است، نمیتوان به آسانی گذشت. تاریخ صنعت سینما، تاریخ هالیوود و نقاط عطف این تاریخ را در خیابانهای این شهرک بازسازی کردهاند. برای کسی که بخواهد با واقعیتهای جهان روبرو شود، بازدید از این شهرک تجربهٔ مفیدی است! ماکت و یا نمونهٔ زندهٔ اشخاص و فیلمهای برندهٔ اسکار و مشاهیر و تأثیرگذارانی مثل والت دیسنی، چارلی چاپلین، لارل و هاردی و... برای همه، از کودکان تا پیر و جوان، جاذبه دارد.
ملاقات با مرحوم دکتر احمد مهدوی دامغانی
رفتن بنده به لسآنجلس، مصادف بود با ایام ولادت حضرت مهدی عجلالله تعالی فرجهالشریف. از شب سیزدهم تا شب پانزدهم شعبان، به مدت سه شب، مراکز فرهنگی مختلف برنامه داشتند. بنده در شب چهاردهم شعبان، در جلسهٔ دانشجویان شیعهٔ مقیم لسآنجلس، اعم از ایرانی و غیر ایرانی، سخنرانی کردم و در سه جلسهٔ دیگر که متعلق به ایرانیها بود، صرفا حضور یافتم.
شب نیمهٔ شعبان, به اتفاق محمد کارپرور، به مرکزی فرهنگی رفتیم به نام هجرت یا رسالت (تردید از بنده است که به یادم نمیآید). اعلام شده بود که سخنرانش استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی، استاد دانشگاه هاروارد است.
دکتر مهدوی دامغانی از درسخواندگان، علما، فضلا و مجتهدان حوزهٔ خراسان و از همدرسان حضرت آیتالله سیستانی بودهاند. ایشان در فقه، اصول، فلسفه اسلامی، کلام و ادبیات فارسی متبحر و در ادبیات عرب کمنظیر بودند. متأسفانه در اوايل انقلاب، به علت برخی تندرویها، با ایشان برخورد خوبی نشد. و ایشان سخت اذیت و دلآزرده شدند. بعدا دلجویی بزرگانی چون مرحوم آیتالله گیلانی و مرحوم آیتالله مهدوی کنی هم نتوانست آن زخم را التیام بخشد و ایشان ناچار به هجرت شدند.
بنده با کتابهای ایشان آشنایی داشتم، ولی قبلا هیچ ارتباطی با ایشان نداشتم. ایشان هم اصلا شناختی از حقیر نداشتند. علیرغم جو سنگین بعد از ۱۱ سپتامبر، با لباس روحانیت در آن مجلس شرکت کردم! جمعیت بسیار پرشماری در مجلس بودند. از همه طیفی. تعداد خانمهای چادری خیلی اندک بود. تعداد خانمهای مانتویی، متوسط و بیحجابها زیاد بودند. این را گفتم که جو آنجا را نشان دهم! واقعا تعداد جمعیت خیلی زیاد بود، آن هم در مجلسی صرفا دینی! این امر نشان میداد که این مردم به هرچه قهر کرده باشند با دین قهر نکردهاند! تنها روحانی مجلس به حسب ظاهر، بنده بودم! غیر از محمد کارپرور، دو تن دیگر از دوستان دبیرستان رازی یعنی شاهرخ صباغ و مسعود کوچکافتخار که شنیده بودند بنده به آمریکا آمدهام، برای دیدنم از ایالتهای دیگر خود را به آن مجلس رسانده بودند.
استاد دامغانی در آنجا ملبس به لباس روحانیت نبودند. در آن زمان(سال۸۳) حدود ۸۰ سال داشتند و بنده ۴۷ ساله بودم. ایشان وقتی وارد شدند، آمدند و کنار حقیر نشستند! به دلیلی، هیچکس دیگر حاضر نبود کنار بنده بنشیند، بهجز همان سه نفر از دوستان! ایشان خوش و بشی با بنده کردند و از نام و وضع و کارم جویا شدند. در همین هنگام بندهٔ خدایی که دلِ پُری از جمهوری اسلامی داشت آمد و تا میتوانست به بندهٔ حقیر و روحانیت معظم، هر فحش و ناسزایی که بلد بود نثار کرد! فکر میکرد که دکتر مهدوی دامغانی هم دلش خنک میشود! شاهرخ که خیلی حزباللهی بود و خود را بادیگارد بنده حس میکرد، بلند شد تا با آن فرد درگیر شود و حسابش را کف دستش بگذارد! جناب دکتر مهدوی دامغانی مانع درگیری شدند. از برخورد آن فرد خیلی ناراحت شده بودند و هرجور بود آن بندهٔ خدا را رد کردند تا برود! بعد به من گفتند که: «ناراحت نشو! اینها صرفا از سر جهالت سخن میگویند!». بعد از مدتی، سخنرانی استاد دامغانی شروع شد. در ابتدای سخنرانی از پشت تریبون به بنده سلام دادند و خوشآمد گفتند. سپس در طی سخنرانی چندینبار گفتند که: «من در مقابل فلانی درس پس میدهم». در حالیکه هیچ شناخت قبلی از حقیر نداشتند و سنشان تقریبا دوبرابر سن حقیر بود؛ بگذریم از فضلشان و علمشان. هیچ در این فکر نبودند که آن خیلِ مریدان، با آن جو فرهنگی, دربارهٔ ایشان چه قضاوتی میکنند!
معنای مهماننوازی، تواضع، آزادگی و پاسداشت علم را بنده در محضر ایشان درس گرفتم!
به هرحال در خانهٔ محمد کارپرور، همهٔ خاطرات تقریبا چهل سالهٔ من و او زنده شد. بچههای او هم از این خاطرات به وجد آمدند. شخص او و خانوادهاش گرمترین مهماننوازی را نسبت به حقیر انجام دادند. در پایان این سفر از لسآنجلس به رالی برگشتم.
واشنگتن
وقتی تصمیم به رفتن از رالی به واشنگتن گرفتم، اکبرآقا که در خانهٔ ایشان زندگی میکردم، گفت که با اتومبیل خودم -که اتومبیل بسیار جادار و خوبی بود- شما را به واشنگتن میبرم و برمیگردانم. واشنگتن به نسبت لسآنجلس خیلی به رالی نزدیکتر است، کمتر از ۱۰۰۰ کیلومتر! گفتم نه، شما از کار و زندگی باز میمانید. اصرار کرد و گفت: زن و بچهام را هم میآورم تا تفریحی هم کرده باشیم. بالاخره قبول کردم و راه افتادیم. جادههای عالی و تمام اتوبان و سرسبز، اصلا خستگیآور نبود.
در منزل زوج دانشجوی مسلمان آمریکایی
در واشنگتن زوج سفیدپوست آمریکایی که مسلمان شده بودند، یعنی دیوید و مری دکاکه مرا برای شام به منزلشان دعوت کردند. در ایران و در کنفرانس ملاصدرا با آنها آشنا شده بودم. در شیراز هم دوبار به خانهٔ بنده آمده بودند. یکبار در کنفرانس جهانی ملاصدرا در سال ۷۸، همراه با چندین نفر دیگر مثل ویلیام چیتیک و ساچیکو موراتا، یک روز تمام مهمان بنده و خانوادهام بودند. یک بار نیز مری و دیوید تنها به شیراز آمده بودند. هنوز فرزندی نداشتند. مهمان ما بودند. مری، بهخصوص خونگرمتر از دیوید بود و حسابی با همسر و دو دختر بنده رفیق شده بود. هر دو، دکترای فلسفهٔ اسلامی از آمریکا داشتند. شاگرد دکتر سیدحسین نصر بودند و توسط وی مسلمان شده بودند. تألیفات مهم و اثرگذاری در اندیشهٔ اسلامی دارند. خانهای کوچک ولی بسیار باصفا داشتند. همهچیزش رنگ معنوی داشت.
در خانهٔ کوچکشان، نمازخانهای داشتند با یک محراب بسیار زیبا که آیات زیبای قرآنی در آن حک شده بود. تحت تأثیر همین معنویت نام پسر سهسالهشان را جبریل (جبرئیل ) گذاشته بودند! رفتار و سکناتشان مملو از اخلاق و معنویت بود. به نحوی، تازه مسلمانان صدر اسلام را تداعی میکردند. در خانهٔ آنها بیش از هرجای واشنگتن به ما خوش گذشت. البته شرمندهٔ اکبر آقا و همسرشان بودم که در واشنگتن بزرگ برادری را تمام کرده و نقش رانندهٔ حقیر را بهعهده گرفته بود!
ملاقات با دکتر سیدحسین نصر
دکتر سیدحسین نصر یکی از معروفترین فیلسوفان و اندیشمندان حال حاضر ایرانی مسلمان در سطح بینالمللی است. وی دکترای فلسفه را از آمریکا گرفته بود. در ایران نیز، استادان بسیار بزرگ حکمت متعالیه را زیارت و شاگردی کرده و با مرحومان علامه طباطبایی، شهید مطهری، سید جلال آشتیانی، جواد مصلح، محمود شهابی، فاضل تونی، کاظم عصار و دکتر شریعتی همکاری داشته است. از همکاران و بلکه مؤسسان حسینیه ارشاد، قبل از انقلاب بوده است. انجمن حکمت و فلسفه در تهران را نیز ایشان تأسیس کرد و مدتها ریاست آن را بهعهده داشت. پای امثال هانری کوربن، توشیهیکو ایزوتسو، ویلیام چیتیک، جیمز موریس، هرمان لندلت و بسیاری از اندیشمندان دیگر را او به ایران باز کرد. از توفیقات دیگر ایشان این است که باعث مسلمان شدن جمع بسیاری، در داخل و خارج کشور شده است. دو تن از آنها را در بالا معرفی کردم. تألیفات دکتر نصر به فارسی و انگلیسی پرشمار و بسیار ارزشمند است. در تهران قبل از انقلاب، یکی از بزرگترین کتابخانههای شخصی را در زمینه فلسفه داشته است. به عللی، پیشنهاد دفتر فرح پهلوی برای پذیرش ریاست فرهنگی آن دفتر را پذیرفت. البته این امرصرف نظر از بلندپروازی دکتر نصر، حکایت از زیرکی رژیم پهلوی در کسب اعتبار از قِبَلِ چهرههای فرهنگی نیز میکرد.
به هرحال، دکتر نصر، در آستانهٔ پیروزی انقلاب، به علت جو غیرقابل پیشبینی انقلاب، از ایران به آمریکا رفت. کتابخانه بزرگ ایشان نیز از بین رفت. ولی علیرغم همهٔ اینها، دکتر نصر در طول این چهل و چند سال، نه تنها هیچ موضعی علیه جمهوری اسلامی نگرفته، بلکه تاییدهای مختلفی نیز داشته است. بنده خود سخنرانی ایشان را در جمع بزرگی دیده بودم که رؤسای جمهور آمریکا را که هنرپیشه، تاجر و... هستند با رهبر و رؤسای جمهور ایران (قبل از احمدینژاد) مقایسه کرده بود و گفته بود که در ایران، علما و حکما حاکمند، بر خلاف آمریکا که رئیسجمهورشان گاهی هنرپیشه و گاهی تاجر است.
دکتر نصر، هماکنون استاد (بازنشستهٔ) دانشگاه جورج واشنگتن آمریکاست. وی در سلک جریان فکری موسوم به سنت گرایان -امثال شوان، تیتوس بورکهارت، مارتین لینگز و...- شناخته میشود.
ایشان از سال ۱۳۷۴ که سلسله مقالات بنده تحت عنوان مکتب شیراز در خردنامهٔ صدرا چاپ میشد و به دست ایشان میرسید، طی نامههایی با دست خط خود، این حقیر را مورد تشویق قرار میداد. همکاران و شاگردان او، همچون ابراهیم کالین، دیوید و مری دکاکه (که هر دو توسط دکتر نصر مسلمان شدند)، وقتی به ایران میآمدند و مهمان بنده میشدند، باعث میشدند که رابطهٔ بنده و دکتر نصر قویتر و عمیقتر شود. عدهای چون دکتر حداد عادل نیز در صدد بودند که اگر بشود دکتر نصر را به ایران دعوت کنند و یخ رابطه این شخصیت فرهنگی و بزرگ بینالمللی با نظام جمهوری اسلامی آب شود؛ ولی با عکسالعملهای حاد تندروهای انقلابی روبرو شدند و در این امر موفق نشدند.
با این اوصاف، با ایشان تماس گرفتم و در دانشگاه جورج واشنگتن به ملاقاتش رفتم. خیلی خوشحال شد و تحویل گرفت. از هر در سخن پیش آمد. در ضمن بحثها، آهی کشید و گفت من همه چیزم ایران است. آرزو دارم که قبل از مرگ بتوانم به ایران بیایم و حداقل قبر پدرم را در تهران زیارت کنم، حال، امام رضا و مشهد که جای خود دارد! با حسرت تمام میگفت که آرزوی دیگرم این است که در ایران دفن شوم. بعد بلند شد و از قفسهٔ کتابخانهٔ دفترش، دو بریدهٔ روزنامه را آورد و نشانم داد. یکی از منافقین، در خارج از کشور، که نصر را مزدور کثیف جمهوری اسلامی خوانده بودند و دیگری روزنامههای اخیر داخل کشور، که از او بهعنوان مزدور رژیم شاه یاد کرده بودند!!
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجویید ای عزیزان کین کدام است
بنده، غیر از آرزوی توفیق و آرزوی بهبود اوضاع برای ایشان، چه میتوانستم بگویم! با این آرزوها و به امید دیدار در ایران، از ایشان جدا شدم.
چند سال بعد، ایشان برای افتتاحیهٔ اولین کنفرانس مکتب شیراز در دانشگاه شیراز، که دبیری علمی آن را بنده بهعهده داشتم،پیامی مهم و مبسوط داد که در کتاب غیاثالدین منصور و فلسفهٔ عرفان آوردهام.
✅ @ghkakaie