هدایت شده از یادیتال| برنامه نویسی آسان
#داستانک #فرزندپروری
☺️قصه های خوب برای بچه های خوب☺️
یه نفر آروم در خونه رو زد : تق تق تق .🚪
انس خدمتکار پیامبر صلی الله علیه و آله رفت و در رو باز کرد. 🌷حضرت علی علیه السلام🌷 پشت در بودن و گفتن:《میخوام پیامبر صلی الله علیه و آله رو ببینم》انس گفت :《حالا نمیشه . پیامبر کار دارن.》و در رو زود بست و تو دلش گفت : کاش یکی از آشناهای من مهمون سفره ی پیامبر میشد.
بعد به اتاق پیامبر اومد. مرغ کباب شده سر سفره جلوی پیامبر صلی الله علیه و آله بود و ایشون هنوز به غذا دست نزده بودن.🍗🍗🍗 غذا رو یکی از یاران ایشون آورده بود. پیامبر در دعایی از خدا خواستن که : خدایا کسی رو که از همه بیشتر دوست داری بفرست تا این غذا رو با من بخوره.❤️💖❤️
پیامبر صلی الله علیه و آله یه بار دیگه دعا کردن . انس از اتاق بیرون اومد . باز هم صدای در بلند شد . انس پشت در رفت و دوباره به حضرت علی علیه السلام گفت پیامبر کار دارن. و به اتاق پیامبر صلی الله علیه و آله برگشت . اما انگار پیامبر دلشون نمیخواست این غذای خوشمزه رو تنهایی بخورن.
پیامبرصلی الله علیه و آله باز هم دعا کردن.
برای بار سوم در خونه رو زدن 🚪 این بار صدای در خیلی زیاد بود و پیامبر صلی الله علیه و آله صدای اون رو شنیدن و به خدمتکارشون امر کردن:《 در رو باز کن در رو باز کن》انس هم در رو باز کرد تا به دستور پیامبر صلی الله علیه و آله حضرت علی علیه السلام مهمون ایشون شوند. اینطوری ثابت شد حضرت علی علیه السلام کسی هستن که بین امت پیامبر، خدا بیشتر از همه دوسشون داره.❤️❤️❤️❤️
#داستان_امامان_و_پیامبران
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🆔➯ @Khane_O_Khanevade
#داستانک
🌀مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز پسرم را وادار به انجام نمازهایش در مسجد بکنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم....! عروس جواب داد: مادر داستان سنگ و گنج را شنیدهای؟ میگویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
👨🏻مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود.... مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است. مرد گفت: چه میگویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
♨️مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند، مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم و دومی گفت: همهی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم... قاضی گفت: نود و نه جزء آن طلا از آن مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست به تنهایی سنگ را بشکند.
👌و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم...!
👈 چه عروس خوش بیان و خوبی، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و نگفت: بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم. بدین گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است....
👈اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه میگیرد.💭جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود میدانند کم نیستند. اما خداوند از مثقال ذرهها سوال خواهد كرد.
#پینوشت
میشه با رعایت اخلاق و دیدن نکات مثبت افراد پیرامونمون لذت بیشتری از زندگی ببریم و چالش ها رو به حداقل برسونیم.
#سبکزندگی
🆔 @kashkoolmanavi
#داستانک
#مطالعه_و_انتشار_حداکثری
#التماس_تفکر
در يک رستوران، يک سوسک ناگهان از جايي پر ميزند و بر روي يک خانمي مينشيند.آن خانم از روي ترس شروع به فرياد زدن ميکند. او وحشتزده بلند ميشود و سعي ميکند با پريدن و تکان دادن دستهايش سوسک را از خود دور کند. واکنش او مسري بود و افراد ديگري هم که سر همان ميز بودند وحشتزده ميشوند. بالاخره آن خانم موفق ميشود سوسک را از خود دور کند. سوسک پر ميزند و روي خانم ديگري نزديکي او مينشيند. اين بار نوبت او و افراد نزديکش ميشود که همين حرکتها را تکرار کنند! پيشخدمت به سمت آنها ميدود تا کمک کند. در اثر واکنشهاي خانم دوم، اين بار سوسک پر ميزند و روي پيشخدمت مينشيند. پيشخدمت محکم ميايستد و به رفتار سوسک بر روي لباسش نگاه ميکند. زماني که مطمئن ميشود، سوسک را با انگشتانش ميگيرد و به خارج رستوران پرت ميکند. در حاليکه قهوهام را مزه مزه ميکردم، شاهد اين جريان بودم و ذهنم درگير اين موضوع شد. آيا سوسک باعث اين رفتار عصبي شده بود؟ اگر اينطور بود، چرا پيشخدمت دچار اين رفتار نشد؟ چرا او تقريبا به شکل ايدهآلي اين مسئله را حل کرد، بدون اينکه آشفتگي ايجاد کند؟ اين سوسک نبود که باعث اين ناآرامي و ناراحتي خانمها شده بود، بلکه عدم توانايي خودشان در برخورد با سوسک موجب ناراحتيشان شده بود. من فهميدم اين فرياد پدرم، همسرم يا مديرم بر سر من نيست که موجب ناراحتي من ميشود، بلکه ناتواني من در برخورد با اين مسائل است که من را ناراحت ميکند. اين ترافيک بزرگراه نيست که من را ناراحت ميکند، اين ناتواني من در برخورد با اين پديده است که موجب ناراحتيم ميشود. من فهميدم در زندگي نبايد واکنش نشان داد، بلکه بايد پاسخ داد. آن خانم به اتفاق رخداده واکنش نشان داد، در حاليکه پيشخدمت پاسخ داد. ((واکنشها هميشه غريزي هستند در حاليکه پاسخها همراه با تفکرند)).💡نحوه واکنشهاي ما به مشکلات - و نه خود مشکلات- است که ميتواند در زندگي بحران ايجاد کند. اين مفهوم مهمي در فهم #زندگي است-آدمي که خوشحال است به اين خاطر نيست که همه چيز در زندگيش درست است. او به اين خاطر خوشحال است که ديدگاهش نسبت به مسائل درست است.
#داستانک
🤔سرکلاس بودم و میخواستم درسو شروع کنم که یهو یکی از بچه ها بلند شد و گفت: خانوووم چرا ما باید حجاب بذاریم ولی مردا نه؟!
👍همه پشت سرش گفتن:آره
☺️لبخندی زدم و گفتم: اول بگید ببینم همه موافقید که خانم ها زیبایی ها و جذابیت بیشتری درمقایسه با مردها دارن؟
😒همه تایید کردن ولی چهره ها شون هنوز ناراضی بود.بدون اینکه حالتمو تغییر بدم یا از جام بلند بشم، به آرومی گفتم: تاحالا رودخونه یا کنار دریا رفتین؟ خب اگه آستین کوتاه پوشیده باشید میبینید دستتون...👚
🙄چند نفرشون گفتن: پوست دستمون میسوزه و لک میشه
✨🧥خنده ریزی کردم و گفتم: ولی اگر تو همون موقعیت لباس آستین بلند بپوشین قشنگی هاتون محفوظ می مونه...
💍نگاهمو در چشم هاشون گردوندم و ادامه دادم: اگر من همین الان به هرکدوم از شما یه گردنبند طلا هدیه بدم با این شرط که ازش تو ی گنجینه حفاظت کنید و اونو جلوی چشم همه و در دسترس عموم قرار ندین و خلاصه از دزدی و آسیب در امان بمونه، قبول میکنین؟
😍همه گفتن:خب اگه واقعا طلا باشه آره
🥇لبخندم عمیق تر شد. گفتم شماها از اون گردنبند طلا خیلی با ارزش تر هستید و زیبایی هاتون امانتی از طرف خداست که از تون خواسته ازش محافظت کنینچی میشه بین این همه کاری که توی زندگی مون واسه دل خودمون و دیگران انجام میدیم، یه کاری هم واسه خدا انجام بدیم و به دستورش عمل کنیم؟
😳😊نگاههاشون پر از بهت و روی لب بعضیاشون لبخند ملیحی بود.
🥰دوستشون دارم و مطمئنم خدا بیشتر از من دوستشون داره
✍️به قلم:خانم غفاری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#داستانک
✅🍃زنی به کشیش کلیسا گفت:
من نمیخوام در کلیسا حضور داشته باشم!
کشیش گفت:
میتونم بپرسم چرا؟
زن جواب داد:
چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند،
عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند،
بعضی ها غیبت میکنند و شایعه پراکنی میکنند،
بعضی فقط جسمشان اینجاست،
بعضیها خوابند،
بعضی ها به من خیره شده اند...
کشیش ساکت بود،
بعد گفت:
میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟
زن گفت:
حتما چه کاری هست؟
کشیش گفت: میخواهم لیوانی آب را در دست بگیرید و دو مرتبه دور کلیسا بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.🌼🍃
زن گفت:
بله می توانم!
زن لیوان را گرفت و دوبار به دور کلیسا گردید. برگشت و گفت: انجام دادم!
کشیش پرسید:
کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟
کسی را دیدی که غیبت کند؟
کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟
کسی را دیدی که خوابیده باشد؟🌼🍃
زن گفت:
نمی توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد...
✨کشیش گفت:
وقتی به کلیسا میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که مسیح فرمود «مرا پیروی کنید» و نگفت که مسیحیان را دنبال کنید!
نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکز تان بر خدا مشخص شود.
نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
@KASHKOOLMANAVI
🎋 #داستانک:
#درسیکهبهلولبهپادشاهداد
🌹روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟🍃
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
اللهمَّعَجّللِوَلیکَِالفَرَج
╔═✯═ ๑ღ❈ღ๑ ═✭═╗
╚═✮═ ๑ღ❈ღ๑ ═✬═╝
♦️ #ارتباط_با_نامحرم #داستانک
♻️سرکلاس بحث این بود که چرا بعضی از پسرهایی که هر روز بایک دختری ارتباط دارند، دنبال دختری که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته برای ازدواج میگردند! اصلا برایمان قابل هضم نبود که همچین پسرهایی دنبال اینطور دخترها برای زندگیشان باشند!
♻️*این وسط استادمان خاطره ای را از خودش تعریف کرد:*
💌ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه، مشاور دانشجوها بودم، روزی دختری که قبلا هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد، سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت، سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه میانداخت و با پسرا کل کل میکرد و بگو بخند داشت، دختر شوخی بود و در عین حال ظاهر شادی داشت.
🀄️سلام کرد گفت حاج آقا میخواستم در مورد مسئله ایی با شما صحبت کنم، اجازه هست؟
گفتم بفرمایید و شروع کرد به تعریف کردن....
🀄️"راستش حاج آقا توی کلاس، من خاطر یه پسرَ رو میخوام️، ولی اصلا روم نمیشه بهش بگم️، میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید، آخه اونم مثل خودم من خیلی راحت باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه، روحیاتمون باهم میخوره، باهام بگو بخند داره، خیلی راحت تر از دخترهای دیگه ای که در دانشکده هستن با من ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه، از چشم هاش معلومه اونم منو دوست داره، ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه رو بهش بگید."☺️
🀄️حرفش تمام شد و سریع به بهانه ایی که کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت...
🀄️در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او بامن سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد. به خودم گفتم حتما این هم بخاطر این دخترک آمده، چقدر خوب که خودش آمده و لازم هم نیست من بخواهم نقش واسطه رو بازی کنم!
☑️پسر حرفش رو اینطور شروع کرد که: من در کلاسهایی که میرم، توجهم به دختری جلب شده، میخوام بهش درخواست ازدواج بدم، ولی اصلا روم نمیشه و نمیدونم چطوری بهش بگم️!
بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!
⚠️چشم هام گرد شد😦، دختری رو معرفی کرد که در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!!😳
⚠️گفتم تو که اصلا به این دختر نمیخوری، من باهاش چندتا کلاس داشتم، این دختر خیلی سرسنگین و سر به زیرِ، بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الان توی هیچ کدوم از دخترهای این دانشکده ندیدم، ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته! فکر میکنم خانم فلانی بیشتر مناسب شما باشه!
⚠️نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به پاسخ دادن:
📛"من از دختر هایی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد، من دوست دارم زن زندگی ام فقط مال خودم باشه، دوست دارم بگو بخندهاشو فقط با مرد زندگیش بکنه، زیباییهاش فقط مال مرد زندگیش باشه، همه درد و دل هاشو با مرد زندگیش بکنه، حالا شما به من بگید با دختری که همین الان و قبل از #ازدواج💍 هیچی برای مرد آینده اش جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش زندگی کنم؟!
☑️من همون دختر سر به زیر سرسنگینی رو میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده، همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به این باشه که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده، شیش دنگ به درسشه ِ و نمراتش عالی!
☑️همون دختری که حجب و حیاءش باعث شده هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش شوخی کنه،🌸 و من هم بخاطر همین مزاحم شما شدم، چون اونقدر باوقاره که اصلا به خودم جرات ندادم مستقیم درخواستم رو بگم."
🔰 کانال راه روشن الهی 👇
https://eitaa.com/joinchat/2046296149Cdb7431832b
🔹️۱۸ آبان سالروز ولادت حضرت #عبدالعظیم_حسنی
🔸️عَنْ عَبْدِ الْعَظِیمِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْحَسَنِیِّ عَنْ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّد الهادی:
لَمَّا کَلَّمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مُوسَى بْنَ عِمْرَان:…
قَالَ إِلَهِی فَمَا جَزَاءُ مَنْ صَلَّى الصَّلَوَاتِ لِوَقْتِهَا قَالَ أُعْطِیهِ سُؤْلَهُ وَ أُبِیحُهُ جَنَّتِی
🔹️عبدالعظیم حسنی از #امام_هادی علیه السلام نقل می کند که:
حضرت موسی به خدا عرضه داشت…
خدایا! پاداش کسى که نمازها را #اول_وقت بخواند چیست؟
🔹️خداوند فرمود: [در دنیا] هرچه بخواهد به او می دهم و [ در آخرت] بهشتم را بر او مباح کنم.
[امالی شیخ صدوق/ ترجمه کمرهاى ؛ متن ؛ صفحه ۲۰۹]
#داستانک:
🔹️ #آیت_الله_بهجت می فرمایند:
از آقا سید عبدالهادی شیرازی رحمه الله که عالم واقعی بود، نقل کردهاند که در کودکی بعد از فوت پدرم، میرزای بزرگ، تکفل ( سرپرستی)خانواده به عهده من بود.
ایشان میگوید: پدرم را در خواب دیدم. از من پرسیدند: آقا سید عبدالهادی! حال شما چطور است؟ در جواب گفتم: خوب نیست.
فرمود: «به بچه ها و اهل خانه سفارش کنید که نماز اول وقت بخوانند، تنگدستی شما رفع میشود»
[آثار و برکات نماز اول وقت، ص ۲۱ و پاسخ های آیت الله بهجت رحمه الله به رازهای دین، ص ۳۵٫]
🌐 #منبرک
🆔 @manbarak
✨﷽✨
📝 #داستانک
پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش افتادند! دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد...
اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید!پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند...
دومی گفت:تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد!
هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت!نوع بیان یک مطلب، میتواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد. در صحبت کردن لطفا بقیه را با "رک بودن" خودمان اذیت نکنیم!
--------------------------
#داستانک
مسمَع بن عبدالملک گوید:
🔹حضرت امام صادق علیه السلام به من فرمودند: «ای مِسمع! تو از اهل عراق هستی؛ به زیارت امام حسین علیه السلام نمیروی؟»
🔹عرض کردم: «نه؛ من نزد اهل بصره مرد شناخته شده ای هستم؛ گروهی از آنها هواداران خلیفه هستند و در میان قبائل دشمنان زیادی داریم که برخی ناصبی هستند؛ می ترسم که نزد فرزندان سلیمان (بن عبدالملک) جاسوسی مرا کنند، و از من انتقام بگیرند.»
🔹فرمودند: «آیا به یاد مصائب سیدالشهداء علیه السلام می افتی؟» عرض کردم: «آری» فرمودند: «آیا گریه و زاری هم می کنی؟»
🔹عرض کردم: «بله قسم به خدا و اشک می ریزم طوری که خانواده اثر آن را بر من مشاهده می کنند؛ و نمی توانم غذا بخورم و این حال در صورتم نمایان می شود.»
🔹فرمودند: «رحمت خدا بر اشک تو! تو از اهل جزع بر مصائب ما هستی و از کسانی که به شادی ما شادمان و به غصّۀ ما غمگین می شوند. نگرانی ما باعث نگرانی آنها و امنیّت ما موجب احساس امنیّت برای آنهاست.
🔹«مطمئن باش که زمان مرگت خواهی دید که پدران من نزد تو حاضر می شوند و به فرشتۀ مرگ سفارش تو را می کنند و بشارتهایی که برایت می آورند بالاتر است.
🔹و ملک الموت نسبت به تو از مادر دلسوز نسبت به فرزندش، دل نازکتر و مهربان تر خواهد بود.» در این حال حضرت به گریه افتادند و من هم با ایشان گریستم.
📚 «کامل الزیارات» ص ۱۰۱
•✾📚 @Dastan 📚✾•