مثل اسیࢪان کࢪبلا
جلوی من حرکت میکرد که پام رو گذاشتم پشت پاشنهاش و ناخواسته کف کفشش جدا شد. اتفاق عجیب و غریبی بود؛ توی گشت، پشت عراقیا و پونزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی! از سر شرم گفتم: علی آقا بیا کفش من رو بپوش. با خوشرویی نپذیرفت.
راه به اتمام رسیده بود و اون مسیر پر از سنگلاخ و خار و خاشاک رو لنگ لنگان و بدون هیچ اعتراضی اومده بود. به مقر که رسیدیم، چشمام به تاولها و زخمهای پاش افتاد؛ زبونم از خجالت بند اومد. اون هم این حس رو در من فهمید و زبون به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب!
پرسیدم: چرا تشکر؟ گفت: چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا! ادامه داد: شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضهی یتیمان اباعبدالله! اشک چشمام رو پر کرد.
برگرفته از کتاب دلیل، صفحه ۷۴
#شهید_علی_چیتسازیان
#روایتی_از_شهدا