❣ #امام_زمان مهربانم❣
مولای من مهدی جان♥️
از شما سپاسگزارم
که هر صبح رخصت میدهید
سلامتان کنم✋ یادتان کنم💕
من با این سلام ها تازه میشوم
جان میگیرم پرواز میکنم🕊
من با این سلام ها
یادم میآید پدر دارم😌
جان پناه دارم
راه بلد دارم...
من با این سلام ها زندهام..❤️.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
#شهید_سید_روح_الله_عجمیان
🌷🌷🌷🌷🌷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
نام: سیدروحالله
نام خانوادگی:عجمیان
نام پدر: سیدمیرزا ولی
تولد:۷۴/۱۱/۲۰ کوهدشت لرستان
شهادت:۱۴۰۱/۸/۱۲ خرمدشت کرج
بسیجی شهید سید روح الله عجمیان، زاده ی ۲۰ بهمن ۱۳۷۴ در کوهدشت استان لرستان ،بسیجی پایگاه حضرت ابوالفضل (ع)شهرک امیرالمومنین (ع)از حوزه ۴۱۷ شهدای کمالشهر، از شهدای ناآرامی ها و اغشتاشات اخیر در خرمدشت کرج است که شامگاه (۱۲ آبان ۱۴۰۱) در در کرج به شهادت رسید. شهید عجمیان در تجمعات ۱۲ آبان در کرج بر اثر جراحت شدید ناشی از حمله وحشیانه اغتشاشگران با ضربات چاقو مجروح و سپس به شهادت رسید. مراسم تشییع پیکر مطهر روحالله عجمیان در زادگاهش برگزار گردید.
پیام شهیدعجمیان به یکی از دوستانش
خدا لعنت کنه خائنین به خون شهدا،کاش خدا بدیامو نبینه و شهید شم🕊
راوی:پدرشهید
سه روز پیش از شهادت سیدروحالله با دوستانش به مزار شهدای مدافع حرم وحرم امامزاده محمد می رود و می گوید مرا کنار اینها دفن کنید ،
دوستانش می خندند و می گویند: حالا شهادت کجا بود؟ می خواهی بروی سوریه؟او دیگر حرفی نمیزندچهار روز بعد پیکرش همان جایی که گفته بود به خاک سپرده شد.
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#همسرانه
❣زن ها بـہ دنبال مرد ڪامل اند
❣و مرد ها بـہ دنبال زن ڪامل!
در حالے ڪـہ نمے دانند خداوند
آن ها را براے ڪامل ڪردن
💕 یڪدیگر 💕
آفریدہ است!
🌷زن لطیف آفریده شده
💪و مرد مقتدر ....
👌زن خواهان اقتــــ💪ـــــدار مرد
و مرد خواهان لطافـــــ😊ـــت زن است .
✍پس اگر می خواهید زندگی خوبی داشته باشید
🧔آقایان به لطافت👱♀ خانم ها
🧕 و خانم ها به اقتدارآقایان👨 توجه کنند.
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣
✅ فصل اول
پدرم مریض بود. میگفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوب خوب شد.
همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر میدانستند.
عمویم به وجد آمده بود و میگفت: « چه بچه خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر. » آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگتر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردﺓ پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی میکردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذتبخش بود. دورتادور خانههای روستایی را زمینهای کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمینهای گندم و جو، تاکستانهای انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قد و نیمقد همسایه توی کوچههای باریک و خاکی روستا میدویدیم. بیهیچ غصهای میخندیدیم و بازی میکردیم. عصرها دم غروب با عروسکهایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، میرفتیم روی پشتبام خانة ما.
تمام عروسکها و اسباببازیهایم را توی دامنم میریختم، از پلههای بلند نردبان بالا میرفتیم و تا شب مینشستیم روی پشتبام و خالهبازی میکردیم.
🔰ادامه دارد....🔰