🌺🇮🇷💐🇮🇷💐🇮🇷🌺
نه قلب پیر وجوان پر شد ازمحبت او
حبیب قلب مصفای نو نهالان شد
به سردی دی و بهمن که ناله یخ می زد
صفــای آمــدنـش گـرمــی بهاران شــد
💐 #دوازده_بهمن
💐 سالروز ورود
💐 #حضرت_امام_خمینی_ره
💐 به میهن اسلامی
💐 و آغاز #دهه_فجر
💐 مبارک باد
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
شنیدهام که گدا موج میزند به درت
سرای جود تو خالی ز مستمند مباد
تو خود مراد منی،
پس چه حاجت است به باب
بهجز بسوی تو این نالهها بلند مباد..
#یاجوادالائمهادرکنی💙
دههسوگندیادڪردنبراییاری
انقلاباسلامیمبارڪباد
#دههفجر🇮🇷♥️🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_محسن_زیارتی
🌷🌷🌷🌷🌷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
چکار
برا امام زمانت کردی؟(شهید محسن زیارتی)
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🇹🇯
┄┄┅┅┅🌺┅┅┅┄┄
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... چمدان پر از لباس و پارچه بود.
لابهلای لباسها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباسها هم با سلیقهی تمام تا شده بود.
خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در میکوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت میکشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر میکند من هم به او عکس دادهام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بستهاید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمیشد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در میکوبید که در میخواست از جا بکند. دیدیم چارهای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمیتوانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخوابهایی که گوشهی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسهای زیر نیمکاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من میدانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔰ادامه دارد....🔰
بسمالله الرحمن الرحیم
✨يَا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَاسْجُدِي وَارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ✨آل عمران/۴۳
تواضع وسجده کردن برای خدا
اهمیت عبادت جمعی
ضرورت وتاییدحضور زنان درنمازجماعت