eitaa logo
دختر باید خانوم باشد
10.3هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
98 فایل
مداحی رمان شعر داستان کلیپ حجاب عفاف تبلیغات پربازده سفیــــر 313 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/573243688C45fe529fd3 " نشر مطالب صدقه جاریه است "
مشاهده در ایتا
دانلود
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قابل توجه اونایی که میگن من کمر درد دارم ،من اعصابم خرابه ، من بدنم کشش بارداری نداره ، پس نمی تونم بچه دار بشم ... :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 زن و مرد با تفاوت‌های ساختاری
🔖 | فلسفه و کالایی شدن زنان 📌 یک وقتی چند سال قبل در یک جمع یک نفر از من پرسید که شما در قضیّه زن در مقابل غرب چه دفاعی ‌دارید؟ من گفتم من دفاع ندارم، من حمله دارم! آنها باید دفاع کنند، آنها باید جواب بدهند. زن را تبدیل به کالا کردند. 📙 امام خامنه‌ای مدّظلّه‌العالی؛ 5 مرداد 1401. 👈حجاب دستور خداست 🔗حجاب @girl_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌓 حیرت آور است !! 👈همه ی جهان دارد: 1⃣کره زمین دارای پوشش است. 2⃣میوه های تر وتازه دارای پوشش است. 3⃣شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود 4⃣ قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین می رود و زیر پا انداخته میشود برای اینکه پوشش آن از بین رفته. 5⃣ سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود. و...... در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند؛ اما دختر یا همسر و یا خواهر خود را بدون پوشش رها میکند!!! بـانـو! این چادر تا برسد بدست تو هم از کوچه های مـدیـنـه گذشت...💔 هم از کــربـلا...💔 هم از بازار شــام...💔 چـادر ارثیه‌ی حضرت‌زهراسـت قدرش را بدان:) ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🌷🌷🌷🌷🌷 در کلام شهیدان : محبوب باش وباتقوی این شمایید که دشمن را باچادرسیاهتان می کشید حجاب توسنگرتوست توازداخل حجاب دشمن را می بینی ودشمن تورا نمی بیند. ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن 🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الحمدالله علی کل حال «يَا اللَّهُ يَا رَحْمَانُ يَا رَحِيمُ يَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِي عَلَى دِينِکَ»🤲
*═✧❁﷽❁✧═* بدجور جا خورده بودم ... توی اون شرایط ... وسط حرف یه نفر دیگه ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی ... نیم خیز شدم و دکمه میکروفون🎤 رو زدم. - نه حاج آقا از محضر بزرگان استفاده می کنیم ... با لبخند 😊خاصی بهم خیره شد ... انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود ... نشست بود ... عادی و خودمونی ... - پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟ ... مکث کوتاهی کرد ... - چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست ... می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟ ... دوباره نگاهم👀 توی جمع چرخید ... هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود ... با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو ... - بسم الله الرحمن الرحیم ... با عرض پوزش از جمع ... مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه ... مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف ... بعد از 3، 4 نفر اول ... مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد ... قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن ... برای این نشست ها، وقت و هزینه 💶صرف شده ... و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا 🌎جواب بدیم ... پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات ... به راهکار فکر کنیم ... و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم ... تا به نتیجه برسیم ... سالن، سکوت مطلق بود ... که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست ... - خوب خودت شروع کن ... هر کی پیشنهاد میده ... خودش باید اولین نفر باشه ... اون پشت، چی می نوشتی؟ .. کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ... - هنوز خیلی خامه ... باید روشون کار کنم ... - اشکال نداره ... بگو همین جا روش کار می کنیم ... خودمون واست می پزیمش ... ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام😁 گرفت ... بسم الله گفتم و شروع کردم ... مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم ... بر همون اساس جلو می رفتم ... و پشت سر هر کدوم ... پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم .. چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود ... بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن ... یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن ... یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن👌 ... و آقای مرتضوی ... در حال نوشتن 📝حرف های جمع بود ... اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد ... حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم ... کاملا له شده بودم 😰... اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت ... بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام🗣 کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ... شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید می کرد ✅... بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم ... غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد.. - این نیروتون چند؟ ... بدینش به ما ... علمیرادی خندید 😁.. - فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ... - ولی گفته باشم ها ... مال گرفته شده پس داده نمی شود... و علمیرادی با صدای بلند خندید 😂... - فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟ ... مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد ... و جمعش کرد ... - این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟ پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم 👩هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه ... نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه می تونم با اونها بیام ... بقیه اش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت ... اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتن های من رو نگهداشت .. من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ... خودم هم اگه تنها می رفتم ... شیرازه زندگی از هم می پاشید ... مادرم 🧕دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو می شد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ ☎️می زد که ... - زودتر برگرد، بیشتر نمونی ... ♻️ادامه دارد... ══ ೋ💠🌀💠ೋ══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 《و من یَعمل من الصالحاتِ و هوَ مومنُُ فلا یَخافُ طُلماً و لا هَضماً》 واما کسانی که اعمال صالحی انجام دهندو در عین حال از ایمان برخوردار باشند پس نه ازظلم وستمی می ترسند و نه از کمی حقشان
♦️‌ 🔹‌ چشمانم را میبندم و روزی که می‌آیی را تصور می‌کنم همه جا پیوسته نور است حتی تصور آمدنت هم زیباست ... 🔹‌ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ..