فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
میتوان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
میتوان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند...
قیصر امین پور
#نیایش
#دل_نوشت
#شهادت
@giyume69
14.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿مثل آن چايي که ميچسبد به سرما بيشتر، با همه گرميم با دلهاي تنها بيشتر...
#دل_نوشت
#حامد_عسگری
@giyume69
🌿أنا حقًا لا أعرف مآذا تعني أحبك
اعتقد أنها تعني لا تتركني هنا وحيدًا...
🌿من معنای دوستت دارم را نمیدانم
فقط میدانم كه يعنی مرا اينجا تنها رها مكن...
#دل_نوشت
#خداحافظ_ماه_خدا
@giyume69
آمدم بنویسم «ما» دیدم از زبان خودِ خودم مشق کنم بهتر است که کسی خرده نگیرد که ما نیستیمُ ما نمیخواهیمُ..
پس نوشتم «من»...
«من» سالهاست، پشت تابوتهایتان میدَوَم. فاصلهام تا شما زیاد است ولی همهی این فاصله را خواهم دوید به عشقِ رسیدن به شما و به مسلکتان...
سالهاست نسیم محبتتان میوزد به سربندهای آویزانِ توی خانهام، همانها که شما میبستید و میزدید به دلِ عاشقی و حالا با هر تکانشان عطر مرامتان میپیچد توی خانه ...
آری من سالهاست که پشت تابوتهایتان میدَوَم از همان وقت که بین همهمههای نوجوانی نشانم دادید خانهی دوست کجاست...
به وقتِ تشییع شهید گمنام
جمکران/ اردیبهشت ۱۴۰۳
#دل_نوشت
@giyume69
26.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوی پیراهن خونین کسی میآید...
خواب دیدم فرشی که سه سال پیش بعد از اثاثکشی برای خانه جدیدمان خریده بودیم نخنما شده. فرش را با وسواس انتخاب کرده بودم و از اینکه جُل شده بود به این زودی، حیران مانده بودم. با صدای جیغ بچه از خواب پریدم. صدا از طبقه بالا بود. بچه کوچک همسایه جیغ میزد و گریه میکرد و مادرش را صدا میزد. زمان را گم کردم. دستم نمیآمد چه روزی از چه ماهی از چه سالی هستیم. تبم شکسته بود و عرق سرد، همه تنم را پوشانده بود. تقویم گوشی را باز کردم. امروز درست وسط ماه تموز بود و آخر ماه حج. چشمهام را بستم. نفسم به شماره افتاد. سرخی غلیظی تاریکی پیش چشمم را پر کرد. فردا طلوع آفتابنزده، مادری مادریاش را شروع میکند. پیراهن خونین فرزندش را از عرش آویزان میکند و میرود پی تدارک عزای فرزندش. چشم باز میکنم. زردی طلوع خورشید لب تراس کوچک خانه تیز شده است. باید از جا بلند شوم. حالا وقت مادریست.
✍م.دوستمحمدیان
#دل_نوشت
@giyume69
شبیه هانیه...
هرسال هر چه به عاشورا نزدیکتر میشویم، زندگی آدمهای کربلا را بیشتر میگذارم وسط و مرور میکنم. توی این بالا و پایین کردنها، هربار نام شما میپیچد توی بلندگوهای ذهنم: هانیه...
بعضیها نوشتهاند هنوز بیست ساله نشده بودی و کمتر از بیست روز از عروسیات نگذشته بود که دم مسیحایی عیسی را در عشقِ به حسین پیدا کردی.
گفتهاند توی کربلا، همراه وهب اسلام را بغل گرفتی و ماه عسلتان را با عشقِ حسین، شیرین کردید. میگویند وهب را تو انداختهای توی آغوش حسین...
نوشتهاند وقتی آمدی بر پیکر وهب، طول موج عشقتان، چشم سپاه یزید را تَر کرد. اصلا چشمهایت را برای همیشه بستند تا نکند که عشقتان به حسین، دل سربازان عمربنسعد را بلرزاند. و تو شدی تنها زن شهید کربلا.
به دور و برم که نگاه میکنم میبینم مرامت هنوز هم ادامه دارد و هنوز هم آدمهایی هستند که هانیه بودن را به یاد دنیا بیاورند. همان وقت که تازه عروسها دامادهایشان را راهی میکنند:
مصطفی ردانیپور را...
نوید صفری را...
وحید زمانینیا را...
و صدها تازه داماد دیگر.
#دل_نوشت
#یاحسین
@giyume69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر هفته با دوستانِ داستان نویسم عکسی را میگذاریم وسط و برایش یک موقعیت داستانی خلق میکنیم. اینبار معصومه عکس بالا👆 را فرستاد.
از کربلا که آمدم، درحالی که بین سرماخوردگی و بدندرد، رتقوفتق کارهای خانه و دلتنگی برای هوای مشایه، کلهملق میزدم فقط توانستم عکس فرستاده شده را از ته دل تماشا کنم و دیگر جانی برای نوشتن موقعیت داستانی باقی نمانْد.
این روزها مدرسه مبنا یک رویداد درون پارلمانی برایمان گذاشته که قرار است از حضرت امیر علیهالسلام بنویسیم. همهمان جمع شدهایم سر سفرهی پربرکت نهجالبلاغه و هرکس به اندازهی خودش از این سفره روزی برمیدارد. توی این نهجالبلاغه خوانیها، نگاه امام به مرگ، ذهنم را پُر کردهاست.
یک جایی از حکمت ۲۸۰ میفرمایند: کسی که سفر آخرت را بیاد داشته باشد، خودش را برایش آماده میکند.
شاید همین درگیری ذهنی باعث شد تا خوب که به این عکس نگاه میکنم یاد مرگ بیفتم.
آن آسمان روشنِ ته عکس با ساختمانهای سفیدش انگار حکایت دنیایی است که ما میگوییم بهتر از آن، جایی نیست. میچسبیم به همه چیزش و فکر میکنیم قرار است حالاحالاها داشته باشیمشان. یادمان میرود کمی آن طرفتر، چقدر آدم آشنا و ناآشنا از این دنیا رفتهاند.
به کفشها نگاه کنید! بچگانه، بزرگسال، کتانی، مجلسی، فقیرانه و...
انگار همه نوع آدم با هر وضعی که داشتهاند مبتلا به یک مسئله مشترک و یکسان شدهاند و رفتهاند. و حالا نوبت یک آدم دیگر از دنیای ما شده که برای خودش دَبدَبه کبکبهای داشته، او هم آمده تا برود...
ما آدمها وقتی مرگ را از یاد میبریم، طرفِ مرگخیز زندگی برایمان سیاه و سوخته میشود، چون هرچه خواستیم کردیم و مرگ را ندیدیم پس آماده نیستیم که برویم. مثل طرف سیاه این عکس.
آن پُشت مُشتهای عکس را ببینید! یک نفر دارد میرود سمت روشنایی. شاید مرگ است میرود تا آدمهایی که وقت رفتنشان شده را بیاورد.
ظهر یک روز تعطیل
در نیمه راه
از کنار هم گذشتیم
من و مرگ
او به شهر میرفت
من به گورستان ...
این آرزو را برای خودم و شما میکنم که ایکاش بتوانیم مرگ را زود به زود یاد کنیم. آنوقت انشاءالله آسمانِ جایی که داستانِ رفتنمان اتفاق میافتد روشن خواهد بود...
#دل_نوشت
#تصویر_نوشت
@giyume69
سید، شما که به هرحال قرارت با مولا، شهادت بود و جز با شهادت نمیرفتی.
حسرتِ شهادت، هر بار که میآمدی جلوی دوربین و دستت را میگرفتی بالا و با اقتدار میگفتی: «قطعا سننتصر» توی چشمهایت موج میزد. شورِ جهاد در راه خدا بود که شما را تا این لحظه برای ما نگه داشت.
همهی اینها را میفهمم. اینکه پشتِ تمام این دلهرههای شب تا صبحمان خبری هست، را هم خوب میفهمم. من یقین دارم که تو رفتی تا شروع شوی...
ولی چه کنم که قدوقوارهی دلم برای این غم، کوچک است. من نمیخواستم رفتنت را حالا ببینم. شاید بعداً جان داشته باشم تا بیشتر رَجَز بخوانم ولی الان نه! الان فقط دلم میخواهد گریه کنم. هوار بکشم. دستهایم را بکوبم توی سرم و هی گریه کنم، گریه کنم، گریه کنم...
گریه به حال خودم. گریه برای رفتنت.
گریه برای تفکری که شهادتت را زود به قلب ما تحمیل کرد، تفکر کوتاه آمدن به امید هزینهی کمتر....
#دل_نوشت
#سیدِعزیز
@giyume69
🌿
اينجا کوير داغ و نمکزار شور نيست
ما روبروي پهنه دريا نشستهايم...
صبح که رفتم سر کلاسشان، روسری مشکی پوشیده بودند. دل توی دلشان نبود که زودتر بساط موکب را راه بیندازند. خیلی وقتها که با هم توی کلاس گپ میزنیم، هرکدام سازِخودش را میزند، خیلی که اوضاع به کام باشد هر چند نفر روی یک قضیه به تفاهم میرسند. اما امروز همهشان پی این بودند که پذیرایی موکب خوب پیش برود. پای یک محبتِ مشترک وسط بود. قبلش با ذکر یا معصومه، سینه زدند و بعد خودشان را رساندند به بساط نذری.
یکی لیوان را میچید توی سینی، یکی چای میریخت، یکی حلوا را تعارف میکرد. چای که تمام میشد صورتشان گُر میگرفت و میدویدند سمت آشپزخانه که یک وقت مهمانهای شما بدون چای نمانند...
بانوی عزیز شهرِ ما! دخترهای موکبدارِ امروز، با هر سلیقه و آرزویی، دوستتان دارند. اینجا همه شما را دوست دارند.
سایهات مستدام همسایه.
#یامعصومه
#قم
#دل_نوشت
#بچههای_مدرسه
@giyume69
🌿
_ رمان «خار و میخک» رفت توی لیست پرفروشهای آمازون.
_ «خار و میخک» از سایت آمازون حذف شد.
_ یک نویسنده رهبر حماس شد.
_ یحیی سنوار، رهبر حماس، شهید شد.
توی قوانین ویراستاری میگویند تا جایی که میشود از تتابع اضافات دوری کنید ولی یک جاهایی نمیشود، نمیشود که نمیشود:
چه پایانبندی باشکوهی داشتی یحیی سنوار فرماندهٔ شجاعِ مبارزِ نویسندهٔ شهید...
#دل_نوشت
#برایشهیدیحیی
@giyume69
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
امروزم با دیدن این فیلم جون گرفت، گفتم شما هم ببینید و جون بگیرید...
توی زندگی هرکس، یه نقطهای هست که حالش باهاش خوب میشه؛ همزمان هم لبخند میاد روی لبش و هم بغض سُر میخوره توی گلوش؛ چشمهاش خیس میشه؛ سَبُک میشه؛ نبضش تندتر میزنه؛ انگار خون بیشتر میرسه به قلبش؛ میگن این حالات، مختصِ عشقه.
این خصوصیتِ عشقه که میشه قد و قوارش نباشی ولی دلخوش باشی به داشتنش.
برای من اون نقطهٔ عاشقی، که قدوقوارش نیستم ولی دلخوشم به داشتنش، عشق به حضرت زهراست.
میدونم آدمای شبیه من کم نیستند، آدمایی که دلشون میخواد هرچیزی شروع میکنند، مینویسند یا میخونند ختم بشه به نگاهِ حضرت زهرا.
همونایی که الان با دیدن این فیلم دلشون میخواد عشقشون رو شبیه بچههای لبنانیِ حضرت زهرا، فریاد بزنند که این عشق واقعا هم جار زدنیه...
به قول حمیدرضا برقعی:
چه بنویسم از آن بیابتدا، بیانتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه میفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
#یازهرا
#دل_نوشت
@giyume69
🌿
گر چه این شهر شلوغ است، ولی
آنچنان جای تو خالیست که صدا میپیچد...
#دلتنگیِیهویی
#دل_نوشت
@giyume69
🌿🖤
دلِ بیتابِ من امشب همهجا دربهدر است
مثلِ تابـوتِ تو که گِرد حَـرمها میگشـت...
#یکوبیست
#حاجقاسم
#دل_نوشت
@giyume69