گُلابَتون
رزقهای لایحتسب
بین هر دو گعده، چهل دقیقه_ یک ساعتی فاصله بود. دفتر و خودکارم را کنار گذاشتم و قصد کردم تا شروع گعدهی بعدی، چُرتی بزنم. گیج خواب بودم و در آن موقعیت، بالشت و پتو نیاز اصلی زندگیام شده بود. هنوز کمرم روی زمین آرام نگرفته و لبخند حاصل از به وصالِ خواب رسیدن از لبهایم محو نشده بود که از گوشهی امامزاده صدایی آمد: حسین مولا حسین مولا...
سری چرخاندم و نگاه کردم. چند معتکف دور هم حلقه زده بودند و تمرین نوکری میکردند. با خودم گفتم: گعدهی بعدی خیلی مهمه. نیاز به استراحت دارم. توجیه کودکانهای بود اما راضیام کرد. چشمهای روی هم نرفته بود که صدای دخترا بیشتر شد...
نشستم و چرخیدم سمتشان. تعدادشان بیشتر شده بود. صدایشان هم. دم گرفته بودند و چه عرض ارادتی هم میکردند. حسودیام شد. غبطه هم خوردم. نگاهی به دور و برم انداختم. دخترها یا به حلقهی سینهزنی پیوسته بودند یا در حال پیوستن بودند. یک لحظه از خودم بدم آمد. فقط تو گعده داری دانشمند؟؟ جوابی به خودم ندادم. از جا بلند شدم. قلبم تند میزد. کمی عقبتر از اتاق خودم، بیآنکه اجازه بگیرم توی اتاق دیگری ایستادم. با خودم گفتم: بعدا ازش حلالیت میگیرم. و نشستم روی پتوی تیرهرنگی که وسط اتاقش انداخته بود. تا چادر را روی صورتم انداختم، رزق اشک را مادر سادات به چشمهایم داد و خواست که فراموش کند همین چند لحظهی قبل بود که برای حضور در حلقهی عزاداری پسرش، کمی تردید و اکراه داشتم. همانطور که زیر تاریکی چادر، با دخترها دم گرفته بودم و اشک میریختم، یادم افتاد همین چند ساعت قبل بود که وقتی روضهخوانی زودتر از انتظارم تمام شد، در دلم خطاب به امام حسین گفتم: کم بود آقا. من هنوز دلم میخواد برات گریه کنم. همینجا بود که اشکهایم شدت گرفت و در ذهنم آن مداحی معروف پخش شد:
یه عالمه گریه به روضه بدهکارم
تا خوب نشه زخمات دست برنمیدارم💔
1⃣9⃣
🌱🌱🌱🌱🌱
@golabbaton95
#اعتکاف #دخترانه #گعده_گپ #معنویت
#حسینیه_انقلاب_اسلامی_دختران_قم
گُلابَتون
دعوتنامهای که به کربلا رسید...
کنار اضطراب مردم، مضطرب بودم و همراه یونس با عجله کوچه و پس کوچهها را طی میکردم تا برای صلاح و مشورت با شاه جعفر و دیگر بزرگان شهر درمورد حملهی بیرحمانه مغولها به شهرمان دیدار کنم. نزدیک خانه شاه جعفر بودیم که ناگاه کسی صدایم زد: ببخشید شما خانم فلانی هستید؟؟ کتاب را بستم و خودم را از دل کتاب جذاب شاه جعفر که به محض ورود از خادمین هدیه گرفته بودم، بیرون کشیدم و همانطور که رو به صدایی که فامیلیام را پرسیده بود سر میچرخاندم، گفتم: بله خودم هستم.
روی دو زانو نشسته بود. حالتش طوری بود که انگار میخواهد حرفی بزند و زود برود. همانطور که نگاهم میکرد با لبخند گفت: راستش اومدم فقط بگم اون شبی که شما بهم پیام دادید و دعوتم کردید برای اعتکاف، من کربلا بودم. چشمهایم برق زد و لبهای به خنده باز شد. با اشتیاق فراوان پرسیدم: جدیییی؟ لبخندش عمیق و دندانهایش نمایان شد و محکم و با خوشحالی گفت: بله. سریع پرسیدم: پس حتما دعام کردی. به تایید خندید و گفت: با خودم گفتم بیام بهتون بگم، شاید خوشحال بشید از اینکه پیام دعوتتون توی کربلا به دستم رسیده. گفتم: بله بله خیلیییی خوشحال شدم. ممنون که گفتید. تشکر کرد، خندید و به سمت اتاقش رفت. من هنوز خوشحال بودم. با خود تصور میکردم که مثلا او وسط بینالحرمین، پیامم را باز کرده و ارباب و علمدار زودتر از او پیامم را سین کردهاند و لبخند رضایت روی لبهای مبارکشان نقش بسته است. بعد هم کلی دعایم کرده، هر کدام برات کربلای جداگانهای را برایم امضا کردهاند و پیش مادرشان از من اسم بردهاند و ... با لبخند نگاهی به دختری که حالوهوایم را دگرگون کرد میکنم و متواضعانه با امام حسین حرف میزنم:
ارباب جان؛ حالا که ما را گوشه و کنار خانهی پسرت جا دادی، جایی هم کنار ششگوشهات برایم نگهدار...❤️
2⃣0⃣
🌱🌱🌱🌱🌱
@golabbaton95
#اعتکاف #دخترانه #گعده_گپ #معنویت
#حسینیه_انقلاب_اسلامی_دختران_قم
گُلابَتون
آقای شاه جعفر شهید سلام!
در دل اعتکاف وقتی همه مسجد در تاریکی و سکوت شب قرار گرفته بود، نور سبز مرقدتان چشمم را میدزدید به سمت خودش. بی هوا حاجت هایم را میگفتم و ته دلم حسودی میکردم. خوش به حال همسایه های شما، میآیند امامزاده نماز میخوانند، رازدل هایشان را با شما میگویند و آخر سر از لا به لای درخت های سبز و بلند قامت حیاط رد میشوند و با دلی سبک تر بر میگردند خانه هایشان💚.
چند خطی برایتان مینویسم و ان شاالله بار بعدی که مسیرم به آن امامزاده سبز و قشنگتان خورد، این نامه را میاندازم داخل شبکه های ضریح شما💌.
چند روز قبل، در شب اول اعتکاف دخترانه مان کتابتان را هدیه دادند. ما را که یادتان هست؟ معتکف مسجد بودیم، در جوار امامزاده شما. من از همان هایی هستم که گاهی صدای خنده هایمان بالا میرفت و هیس هیس پاسخ می گرفتیم از جمع. امیدوارم با شلوغکاری های ما، حاجت ها جا به جا نشده باشد. هرچند کار شما که خیلی درست است☺️.
همانجا در مسجد چند خطی کتاب را خواندم و ماجرای عاشقانه یونس و عطیه کمی کنجکاوم کرد تا ببینم آخرش چه میشود! ان لحظه ها راستش را بخواهید خیلی شما را نمیشناختم. شما در اول قصه پیرمردی دوست داشتنی برای یونس بودید. چرا شما را دوست داشت و مدام دور و بر شما میگشت؟ نمیدانستم😌.
من نمیدانستم شما فراتر از پیرمرد مهربانی هستید که میشود ازتان حاجت خواست. وقتی شهر دوست داشتنی من قم، در تهدید حمله مغول بود، شما همه مردم را هوشیار کردید؛ نور ایمان را در قلب هایشان زنده کردید تا از زن و بچه خود محافظت کنند و از آن مهم تر مدافع حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) باشند✨.
نمیدانستم پای دیوارهای شهرم، خون مردان با غیرت ریخته است. نمیدانستم زنان بی گناه را چه وحشیانه و بی پناه کشته اند و حتی به جنین داخل رحم مادر هم رحم نکرده اند😔!
عالم بودید، درس طلبگی خوانده بودید و از هیچ کاری برای درد مردم کوتاهی نمیکردید؛ نگران فقرا بودید، غصه محصول کشاورزها را میخوردید و اختلاف قومیت ها را رفع و رجوع میکردید و همه روی اسمتان قسم میخورند. در هیاهوی حمله مغول، همه سازماندهی مبارزه و دفاع از حریم حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) را انجام دادید و خودتان هم شمشیر به دست همراه مردم قم دلاورانه جنگیدید💪🏻.
خیلی سخت است از شما بگویم و آخر قصه را لو ندهم! من اخر قصه یونس را خیلی دوست داشتم. آنجا که شجاعت و غیرت را حتی در وجود زنان قمی زنده کردید! در اول کتاب پیرمردی دوست داشتنی برای یونس بودید. حالا بعد از اعتکاف که اخرین صفحه های کتاب شاه جعفر را خواندم، حکیم، عالم و مبارز دوست داشتنی من هم شده اید❤️.
راستش را بخواهید نامه یک بهانه است، میخواهم دوباره به مرقد و مزارتان برگردم آقا سید، روی شبکه های ضریح تان دست بکشم، بیشتر از قبل نمک گیرتان شوم. میخواهم بیایم آن جا و دعا کنم، تا شما یادم بدهید چگونه دخترانه مبارزه کنم! در لحظه های سخت زندگی بین دوراهی بله و خیر جوابِ خواستگار، در تردید وحشتناک کنکور و انتخاب رشته دانشگاه، وسط دعواها و اعصاب خرابی ها، در دل تاریکی ناامیدی ها، آن زمان که طوفان اختلاف میافتد در فامیل، وقتِ ترمیم زخمی در خانواده، دلی میشکند در دوستی های چند ساله، ان جاهایی که در نقش های دخترانه و خواهرانه ام مستاصل هستم و.... از شما راهنمایی بخواهم. شما رسم زندگی با ماموریت را یادم بدهید و بگویید چگونه وسط شلوغی خیابان ها شهر و دود ماشین ها، گم نشوم؟ و چه کار کنم تا روزمرگی های ملال آور غرقم نکنند و همه زندگیم را برای باارزش ترین شخصی که میشناسم خرج کنم. چگونه همه زندگیم را برای ظهور مهربان امامم برنامه ریزی کنم؟ من هم یکی از اهالی شهر قم هستم، دختر کوچک شما و خادم بارگاه حضرت معصومه (سلاماللهعلیها)، مطمئنم در خانه تان را بزنم جوابم نمیکنید. آقا سید من را بدجور نمک گیر خودتان و جدتان حضرت موسی بن جعفر (علیهالسلام) کنید لطفا....🙏🏻🍃
➖ نامهای با برداشت از کتاب شاه جعفر شهید و گعدههای نیمه شب اعتکاف ۱۴۰۲
2⃣1⃣
🌱🌱🌱🌱🌱
@golabbaton95
#اعتکاف #دخترانه #گعده_گپ #معنویت
#حسینیه_انقلاب_اسلامی_دختران_قم
گُلابَتون
آغوش خدا باز شد؛ تو آزادی...
وسایلم را جمع کردم و اتاقم را تحویل دادم. چادر نماز صورتی رنگم را تا زده و کنار میگذارم. همان چادری که این سه روز با آن مقابل خدا تواضع کردم، زیر تاریکیاش اشک ریختم، وقت خستگی، پتویم شد و زیر لطافتش خوابیدم و وقت سرما به گرمای محدودش پناه بردم❤️.
همهی معتکفین با چادر نمازهایشان که حالا دیگر عطر و بوی امامزاده شاه جعفر را گرفته بود، وداع کرده بودند و آمادهی رفتن بودند. مراسم وداع و نماز جماعت خیلی وقت بود تمام شده بود. خیلیها دور هم نشسته بودند و به یاد افطاریهای دورهمی، برای آخرینبار روزههایشان را در کنار یکدیگر باز میکردند. رفتن به حریم امامزاده، حیاط، حسینیهی کناری، آشپزخانه و آبدارخانه که تا همین چند ساعت قبل مجاز نبود، حالا دیگر ممنوعیتی نداشت و دخترها آزادانه در همهجا رفت و آمد داشتند. یاد حرفهای استاد کشکولی افتادم:
بچهها؛ این سه روز خدا شما ها رو محکم گرفته تو بغلش. اونقدر محکم که نمیتونید از خونهش یعنی مسجد خارج بشید. علاوهبر اون نمیذاره آب و غذا هم بخورید. میگه فقط باید بشینی توی خونهی من. فقط باید توجهت به من باشه. من باشم و تو. تو باشی و من. بگی، بشنوم. بگم، بشنوی. یه وقتایی هم سکوت و تفکر. اما حالا این سه روز تموم شده. خدا محدویتهای شیرینش رو برداشته. آغوش خدا باز شد؛ تو آزادی.. ولی بچهها حالا نوبت ماست که خدا رو محکم بغل کنیم و بیخیال خدا نباشیم.
بیخیال خدا نباشیم...🥺
خدایا؛ محکم بغلت میکنم، هر چند میدونم در اصل این تو هستی که من رو تو آغوشت گرفتی؛ اما اگر سهم من توی این همآغوشی فقط ۱ درصده، کمکم کن کم نذارم و یک درصدم رو پُر کنم. خیالم از ۹۹ درصد تو راحته... ۱ درصد نصفه و نیمهی منو بپذیر و جبران کن❤️
🌸پایانِ روایتِ بخشی از اعتکاف دلچسب،
شیرین و پر از حرفِ ۱۴۰۲...
2⃣2⃣
🌱🌱🌱🌱🌱
@golabbaton95
#اعتکاف #دخترانه #گعده_گپ #معنویت
#حسینیه_انقلاب_اسلامی_دختران_قم