eitaa logo
گُلابَتون
3.2هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
42 فایل
اینجا پاتوقِ مجازیِ ماست🏡📱 حسینیه انقلاب اسلامی دختران قم🇮🇷 اولین مجموعه‌ی فرهنگی_تربیتیِ مردمی و خودجوش و کاملا دخترانه در کل کشور...✌️🏻 ما عادت داریم اولین و جذاب‌ترین کارهای بزرگ و دخترونه رو تو کل شهر برپا کنیم😊 💌 ارتباط با ما: @hs_qom94
مشاهده در ایتا
دانلود
✨| 1️⃣ | بانوی آیینه‌دار شهر من چندسالی می‌شد که همسایه حضرت معصومه جان شده بودیم و اون کنجِ دنجِ رواق آینه شده بود مأمن روز های بغض آلودم. به وقت دلتنگی، ناراحتی، شادی، مهمون همیشگیِ بانو بودم و اون کنجِ دنج، صندوقچه اسرارم بود... ولی اون شب حال و هوای حرم فرق می‌کرد... گنبد گرد و طلاییِ بانو مثل خورشیدی درخشان وسط سیاهیِ شب هنرنمایی میکرد. اولین بار بود که همزمان خورشید و ماه در یک قاب به چشمم آمد و نظرم را جلب کرد. کبوتر های سفید دور تا دور صحن حرم پرواز می‌کردند و دل بیقرارم به روی بال هایشان بالا و پایین می‌شد. در بین کبوتر های سفید، بودند کبوتران سیاه رنگ، و این نشانی بود که حتی اگر روسیاه بودی از پروازِ دل در این حریم غافل نشو! مثل هرشب در حالی که نگاه از گنبد براق و درخشان بر نمی‌داشتم به سمت مأمن گاهم پرواز کردم. حرف ها داشتم برای گفتن... آن شب حرم شلوغ تر از همیشه بود. مهمانان بانو با اشک هایی غلتان آرام آرام درگوش شبکه های ضریح درد دل هایشان را زمزمه می‌کردند. انگار فقط من نبودم که ناگفته هایم را در حریم امن بانو بازگو میکردم... ادامه دارد... 1️⃣/2️⃣ 💚 @golabbaton95 (سلام‌الله‌‌علیها)
گُلابَتون
✨| #حرم_نگار 1️⃣ | بانوی آیینه‌دار شهر من چندسالی می‌شد که همسایه حضرت معصومه جان شده بودیم و اون
ادامه... عکس های زیادی از گنبد و بارگاه حضرت معصومه جان داشتم ولی آن شب نمیشد چشم از زیبایی حرم برداشت... به رسم همیشه گوشی را از جیب کوله ام بیرون کشیدم و آن قاب رویایی را حک کردم بر دل و جانم. حالا هر زمان که صفحه گوشی را باز میکنم خورشید زیبای بانو در دل شب چشمانم را نوازش می‌کند و من زیر لب زمزمه میکنم: "به لطف خواهر خورشید اینجا شب هایش هم آفتابی‌ست" پایان. 💚 @golabbaton95 (سلام‌الله‌‌علیها)
✨| 2️⃣ | بانوی آیینه‌دار شهر من تمام روز تصور می‌کردم که وقتی رسیدم کجا بنشینم یا بایستم، چه بگویم و چگونه بگویم؟ منتظر و بی قرار بودم که کارهایم تمام شود و مثل کودکی که بی پروا خودش را در بغل مادر رها می‌کند، در آغوش حرم ، نه فقط ذهن و دلم را، که همه وجودم را رها کنم. حالا همانجایی که تصور می‌کردم ایستاده ام و سرم را تکیه داده ام به دیوار صحن. لحظه ای خیال میکنم سر روی شانه ی بانو گذاشته ام و از حلاوت و دلتنگیِ این خیال، بغض کهنه ام سر باز میکند و آرام شروع به بارش می‌کنم... چقدر سبک شده ام. حالا انگار آماده ی پروازم. آمده بودم که بگویم مادرم مریض حال است و فقط به دست شما خوب میشود؛ آمده بودم بگویم از تصمیمی که باید برای انتخاب شریک زندگی ام میگرفتم؛ آمده بودم بگویم و بگویم و بگویم و حالا حرف هایم را زده و نزده، احساس میکردم شنیده شده ام. مثل همیشه که شنیده . دیده مرا مثل همیشه و جوابم را داده مثل همه وقت. پشت بندِ سلامی که که می‌دهم زمزمه می‌کنم: اَشهَدُ اَنَّکَ تَشهَدُ مَقامی، تَسمَعُ کَلامی، تَرُدُّ سَلامی 💚 @golabbaton95 (سلام‌الله‌‌علیها)
✨| 3⃣ بانوی آیینه‌دار شهر من زیر آسمان حرم دیدی‌اش خانم؟ پارچه‌ی دور گردنم را می‌گویم!🇵🇸 با اینکه از شما پنهان نیست، اما دوست دارم باز هم برایتان تعریف کنم.🥰 راستش چند وقتی‌ست که سفیر شده‌ام. سفیر فلسطین✌🏼 چند ماهی هست که با بچه‌های حسینیه دوره افتاده‌ایم این طرف و آن طرف. کوچه و بازار و هر جا که بشود. مشغولیم به تبیین آنچه مسئله‌ی مهم روز است. اغلب اما همین جاییم. زیر سایه‌ی شما و کنج دنج این صحن و سرا.❤️ راستش آن اوایل کلی با خودم سر و کله می‌زدم تا رویش را پیدا کنم.😅 فکرش را هم نمی‌کردم یک روز بروم بنشینم کنار چند دختر و بگویم: یه چالش جذاب داریم! چالش جواب بده، جایزه بگیر! پایه‌ای؟ و مثلاً آنها یا قبول کنند یا رد. میدانید که چه کم‌رویی هستم خانم.🫠 از آنها که تا از او نخواهند، حرفی نمی‌زند.🙃 اما حالا برای خودم خطابه‌گویی شده‌ام.😆 مثل بلبل سؤالات سفیر_شو را برای مخاطب می‌خوانم! تازه جوابش را هم بی آنکه از روی کاغذ و صفحه‌ی گوشی‌ام تقلب کنم، می‌گویم.😎 اما بعد که طرح تمام میشود دوباره میشوم همان دختر کم حرف!🤭 ولی می‌دانم که این تپق نزدن‌ها و مسلط بودن‌ها لطف شماست. چرا که هر بار می‌آیم اینجا برای اجرای طرح، در دلم می‌گویم: خانم آبرویم نرودها! جوابتان را اگر چه نمی‌شنوم اما وقتی خوشحال و راضی از حرم بیرون می‌زنم، میفهمم که گفته بودید: خیالت راحت دختر!😍🌸 ادامه دارد... 1️⃣/2️⃣ 💚@golabbaton95 (سلام‌الله‌‌علیها)
گُلابَتون
✨| #حرم_نگار 3⃣ بانوی آیینه‌دار شهر من زیر آسمان حرم دیدی‌اش خانم؟ پارچه‌ی دور گردنم را می‌گویم!
ادامه... راستش اینکه اینجایَم! اینکه این پارچه‌ی فلسطینی دور گردنم است! و اینکه مشغول تبیین مسئله‌ای مهم هستم، مرا یاد سالها قبل می‌اندازد.✨️ آن سالهایی که برای اولین بار لفظ مهم «جهاد تبیین» را از زبان رهبری شنیدم. هر باری که تأکید ایشان بیشتر میشد، بار مسئولیت این کار هم روی شانه‌هایم سنگین‌تر میشد و من سردرگم‌تر، که خدایا دقیقاً باید چه کنم؟؟😰💔 اما حالا فهمیده‌ام که وظیفه‌ام چیست! خراب کردن نقشه‌های دشمن آن هم با بیان و کلام! اصلاً همین زبان خودمان! باید تبیین کرد آن مسئله‌ای را که دشمن قصد عادی کردنش را دارد! باید گفت، موضوعاتی را که عامه از آن بی خبر هستند! باید این روزها از فلسطین گفت! از لبنان! از هر آن کسی که صدایش را خفه می‌کنند تا به گوش عالم و آدم نرسد. من اما اینجا، روبروی شما خطاب به فلسطین می‌گویم: که صدای توام! سفیر توام! من کنار توام! ای فلسطینِ عزیز و آزاد✌🏼🇵🇸❤️ پایان. 2️⃣/2️⃣ 💚 @golabbaton95 (سلام‌الله‌‌علیها)
✨| 4⃣بانوی آیینه‌دار شهر من اینجا برایم یک پناهگاه است. جایی که از شلوغی‌ها و دل مشغولی‌های دنیایی فرار می‌کنم و کمی نفس می‌کشم. آمده‌ایم جایی که خانه‌ی مادری‌ام است. می‌دانم که بی‌بی منتظرم نشسته است، چون بدون اذن او کسی مهمان حرم نمی‌شود. داخل صحن می‌روم. روحم مثل پروانه‌ها به پرواز در می‌آید. سمت گنبد با دست‌پاچگی سلام می‌کنم. نمی‌دانم، چرا وقتی برق طلایی گنبد بر دلم می‌خورَد، همه چیز را فراموش می‌کنم. طوفان قلب، مغز و روحم آرام می‌شود‌💖 لبخند می‌زنم. می‌دانم که همه‌ی این‌ها از نوازش دست پر مهر بانو است. ایستاده زیارت‌نامه می‌خوانم. پدرم این‌طور عادتمان داده است صدای خنده‌ی کودکی در صحن می‌پیچد. غرق در خاطره‌ها می‌شوم. آن روز‌ها که در صحن آیینه روی سنگ‌فرش‌ها سُره سُره بازی می‌کردم. بعد با بچه‌هایی که نه من می‌شناختمشان و نه آن‌ها من را، دوست می‌شدیم و آتش به پا می‌کردیم.😊🥰 در حجره‌ای می‌نشینم و در نقش و نگارهای دیوارش گم می‌شوم. طوری که وقتی به خودم می‌آیم، هوا تاریک شده و وقت رفتن است. هنوز بیرون نرفته‌ام که دلتنگ حرم می‌شوم. به درب خروجی که می‌رسم، قدم‌هایم را آرام‌تر برمی‌دارم. به احترام، دست روی سینه می‌گذارم و سلام می‌دهم دسته‌ای از کبوتران حرم نظرم را جلب می‌کنند همین لحظه دلم می‌خواهد آرزوی کودکی‌ام را یک بار دیگر از خانم طلب کنم. ای کاش من هم یه کبوتر بودم، بال پرواز داشتم تا گِرد گنبد می‌چرخیدم و از بی‌بی، جان می‌گرفتم❤️✨️ 💚 @golabbaton95 (سلام‌الله‌‌علیها)
گُلابَتون
✨| #حرم_نگار 4⃣بانوی آیینه‌دار شهر من اینجا برایم یک پناهگاه است. جایی که از شلوغی‌ها و دل مشغولی‌
5⃣ بانوی آیینه دار شهر من ـ وایسا وایسا ... ـ آااایییییی ... صدای جیغش در فضا گم می شود. هر دوشنبه وقتی که به این مکان می‌رسیم، انگار روی ابرها راه که نه، می‌دَود. این یک قرار بین من و تمام وجودم است. یک قرار خوش آب و رنگ! بهش قول داده‌ام هر دوشنبه، هم پایِ پاهای کوچکش، پایه‌ی شیطنت‌هایش و همبازی‌اش بشوم. او بدود، من هم دنبالش.🤩 دستش را در حوض فرو ببرد و با دو دست کوچکش سعی کند لباس من را خیس کند. مسابقه بدهیم. مسابقه شمارش گلدسته‌های ایوان آیینه‌. کی بیشتر توی مسیر زیارت، مهر‌های روی زمین مانده را برمی‌دارد و سر جایش می‌گذارد؟ شاید هم یک کمی به دور از چشم خادم‌ها بشینیم با مهرها برج بسازیم.🥰😉 توی ایوان می‌نشینیم و من مشغولِ کشیدن نقاشی می‌شوم. مسابقه گذاشتیم. من نگاه نکنم و او بشود چشم‌های من. با توضیحات او، من نقاشی را تکمیل کنم. - مامان دوتا مداد بکش که نوکش تپله و یه انجیر درخت مامان جون وسطشون... از تشبیه گلدسته به مداد و گنبد به انجیر‌های زرد درخت خانه‌ی مادرم، خنده روی لبانم می‌نشیند و نگاهش می‌کنم: ـ قربون چشمات برم که آنقدر قشنگ می‌بینه. لبخندش را با یک پشت چشم نازک کردن پنهان و خودش را مشغول مدادرنگی‌هایش می کند. هر دو ثانیه یک بار می‌پرسد: ـ مامان تموم نشد؟ ـ دو دقیقه تحمل کن دختر! ـ مامانننن ... ـ دو ثانیه هم نشد که... ادامه دارد... 1️⃣/2️⃣ 💚 @golabbaton95 (سلام‌الله‌‌علیها)
گُلابَتون
#حرم_نگار 5⃣ بانوی آیینه دار شهر من ـ وایسا وایسا ... ـ آااایییییی ... صدای جیغش در فضا گم می شود
ادامه... سری به چپ و راست تکان می‌دهم، از کارهای این دختر که صبرش را با صبحانه قورت داده‌ است لابد. مداد زردش را برمی‌دارد. به زور روی پاهایش بلند می‌شود که ببیند مدادش به رنگ کاشی ها می‌خورد یا نه. دلم قنج می‌رود برای کارهایش.💖 خوب کجا رو تو رنگ می‌کنی خوشگل خانم؟ با خوشحالی، چنگی به مدادها می‌ززند و می‌گوید: من گنبد رو طلایی می‌کنم. تو هم آسمون رو رنگ کن برام.☀️🌌 موقع برداشتن مداد زرد، دست‌اش به دستم می‌خورد. - مامان خانم خانما از خط زدی بیرون که...🤭😀 چشمانم را برایش ریز و ابروهایم را گره می‌کنم و سعی می‌کنم لبخند گوشه‌ی لبم را لو ندهم. یواش دستم را سمتش می‌برم که قلقلکش بدهم. صدای خنده‌اش بلند می‌شود. از جا بلند می‌شود و می‌دود‌ سمت حیاط.✨️ - آیییییی. نفهمیدم که چطور خودم را به او رساندم‌. لیز خورده بود. سنگفرش کنار آبخوری خیس بود. به اندازه یک دایره‌ی کوچیک، سر زانوی جوراب شلواری‌اش پاره و پوست زانویش سابیده شده بود. خم می‌شوم و سر زانوهایش را نوازش می‌کنم.🥺💔 دخترکم لبخند می‌زند و می‌گوید: ـ مامان هیچی نشد.😌 با حرفش خودم را جمع می‌کنم و نامحسوس قطره‌ی اشک گوشه‌ی چشمم را پاک می‌کنم. به خاطر زرنگی‌اش در درک احساساتم همیشه از او رو دست خورده‌ام. به صورت مهربانش لبخند می‌زنم. پیراهن گلدارش را مرتب می‌کنم، بغلش می‌کنم و چادر رنگی‌ام را دورش می‌پیچم‌. برای اینکه حواسش پرت شود از درد پایش، به بالاسر اشاره می‌کند: ـ مامان اون پفِ فیل‌های کنار گنبد رو نگاه کن. ـ ابرها رو میگی؟ ـ اوهومممم در ایوان می‌نشینم. نرگس هم سرش را می‌گذارد روی پایم و دراز می کشد. چادرم را روی پایش می‌اندازم. ـ مامان اون پفِ فیل کنار گنبد چقدررر شبیه جوجه است.🐥😄 ـ اون ابرهای کنار گلدسته رو دیدی؟ - نه، کدوما رو میگی؟ - اون که شبیه قلبه. قلبِ مامان❤️✨️ پایان. 2️⃣/2️⃣ 💚 @golabbaton95 (سلام‌الله‌‌علیها)