eitaa logo
گُلابَتون
3.1هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
984 ویدیو
38 فایل
اینجا پاتوقِ مجازیِ ماست🏡📱 حسینیه انقلاب اسلامی دختران قم🇮🇷 اولین مجموعه‌ی فرهنگی_تربیتیِ مردمی و خودجوش و کاملا دخترانه در کل کشور...✌️🏻 ما عادت داریم اولین و جذاب‌ترین کارهای بزرگ و دخترونه رو تو کل شهر برپا کنیم😊 💌 ارتباط با ما: @hs_qom
مشاهده در ایتا
دانلود
گُلابَتون
ادامه... پَر مشکی به دستم و آن وسط‌ها گاهی پلاستیک هم از آن‌ها که می‌خواهند بروند و لابد تا شب قصد دارند کربلا باشند می‌گیرم و یک جا جمع میکنم. یک التماس دعای زیر لب و آرام هم می‌گویم و تکان دادن سری به تایید هم دلم را خوش می‌کند.🍃 آدم گاهی فکر می‌کند خوش به حالِ کسی که راهی کربلا شده... یعنی هیچ کس دیگری نبود که این پَر را بگیرد؟ پلاستیک‌ها را جمع کند؟ خب یک نفر دیگر... آدم در دل کار هم ممکن است دو دل شود. مخصوصا وقتی دلتنگ و خسته می‌گویم التماس دعا و می‌دانم در صدای مداحی گم می‌شود و به گوش زائر نمی‌رسد و آن هم فهمیده نفهمیده دستی تکان می‌دهد و لبخندی و راهی مشایه میشود...💔 ناگهان تنی به شانه‌هایم خورد. رو برگرداندم و خانم مسنی را دیدم که کیسه کفش‌هایش را بی آنکه خم شود خالی کرد. برای پوشیدن کفش‌ها در دل ازدحام و هول خوردن‌ها و کمری که کوله سنگین رویش بود، سن و سالش زیاد بود. نمی‌توانست با آن شرایط کمرش را خم کند و کفشش را بپوشد. خم شدم و کفش‌هایش را جفت کردم. دستش را گرفتم تا راحت‌تر کفش به پا کند. انگار همه صداهای اطراف به یکباره قطع شده باشد؛ وقتی که سرش را آورد کنار گوشم و گفت: زیر قُبه آقا برات دعا میکنم مادر.🥲💖 1️⃣/2️⃣ 🖤@golabbaton95
گُلابَتون
ادامه... پَر مشکی به دستم و آن وسط‌ها گاهی پلاستیک هم از آن‌ها که می‌خواهند بروند و لابد تا شب قصد
🔻شیفت دوم خادمی اربعین🔻 غرفه فلسطین!✨️ ➖️قسمت اول: + گوشواره‌ها مثل یک نرم‌افزار از پیش تعیین شده جملات را پی در پی می‌گفتم. از ۹ صبح شیفت روایت غرفه فلسطین بودم تا حالا که آفتاب داغ‌داغ می‌خوَرد بر زمین مشایه و برق‌ها یک ساعتی‌ می‌شود که رفته. برای خودم قصه فلسطین هزار بار تکرار شده بود و خودم پای حرف‌های خودم چند دَه باره نشسته بودم؛ اما بعضی گعده‌ها که تشکیل می‌شد جور دیگری می‌گرفت. این را خودم هم می‌فهمیدم. نه از تاثیر کلام خودم. از نگاه‌های بغض آلود و دل های باصفای جمع‌. اینجور وقت‌ها کلمات زیبا‌تر توی دهانم می‌چرخند. از حالت ضبط صوت خارج می‌شوم و قصه کفن‌های کودکان فلسطینی و دلِ قوی و پُر استقامت مادرانشان پیش چشم زائران اباعبدالله کربلای دیگری را زنده می‌کند.💔😭 به خودم آمدم. جعبه‌ای در دستم بود و صاحبش رو به رویم نبود. حضورش کوتاه بود به اندازه باز کردن انگشتان دستم و گذاشتن جعبه. همین. وقتی رو به رویم ایستاده بود، لبخند زده بودم و گفته بودم: خوش اومدید به روایت فلسطین.✨️ بشینید خستگی راه در بیاد و با هم... ادامه دارد... 2️⃣/1️⃣ 🖤@golabbaton95
گُلابَتون
ادامه... نگذاشته بود حرفم تمام شود و تندی گفته بود: ما داریم راه میوفتیم. اومدم فقط نذرم رو بدم و برم.💖 عجله داشت. توی صورتم نگاه نکرد. همه چیز در کمتر از دقیقه‌ای اتفاق افتاد و من متحیر مانده بودم... که بود؟ چرا انقدر عجله داشت؟ لحظه‌ای چشم در چشم من شد و رفت. جعبه را هول زده باز کردم. گوشواره‌های طلا را که دیدم جا خوردم. خانم جوان، فکرهایش را قبلا کرده بود. احتمالا صبح در جمع روایت فلسطین نشسته بوده. بعد تا عصر گوشه‌ای از موکب‌های اطراف در خلوتی با امامش عهد بسته و بی‌تاب آمده بود سراغ من. برای همین بی‌درنگ گوشواره‌ها را در دستم گذاشت و رفت. چشم از گوشواره‌ها برنداشتم. اشک هایم دانه دانه می‌چکید.💔 2️⃣/2️⃣ 🖤@golabbaton95
گُلابَتون
ادامه... نگذاشته بود حرفم تمام شود و تندی گفته بود: ما داریم راه میوفتیم. اومدم فقط نذرم رو بدم و ب
🔻شیفت دوم خادمی اربعین🔻 غرفه فلسطین!✨️ ➖️قسمت دوم: + سوغاتی‌های خانم بحرینی با کفش میتونم بیام داخل غرفه تون؟ مودب و با وقار گفتم: اگر لطف کنید کفش‌تون رو بیرون بزارید بهتره. جواب داد: آخه پام آسیب دیده و درد میکنه... دیگر کنکاش نکردم و گفتم:《بفرمایید. خسته راهید خداقوت.》 تازه فرصت کردم نگاهم را از کفش‌هایش بکنم و به صورتش بدوزم. مقنعه‌ای مشکی به سر داشت و چفیه‌ای ساده، سفید با خط‌های مشکی دور گردنش بود‌. میخورد ۴۵ ساله باشد. به دکور غرفه اشاره کرد و گفت: از این چفیه‌ها برای خرید هم دارید؟ گفتم نه متاسفانه. ولی اگر روایت فلسطین رو بشنوید براتون یه چند تا یادگاری معنوی داریم.✨️ لبخند زد و مهربان گفت: من همه عمرم قصه فلسطین رو زندگی کردم. من بحرینی‌ام و قصه فلسطین رو با چشم‌هام دیدم. از شوق دیدنش حرف در دهانم نمی‌چرخید. اینجایش را بلد نبودم. قرار بود او نداند و من حرف بزنم. حالا همه چیز بر عکس شده بود. از دیدن کسی که سال‌هاست درد فلسطین را می‌داند، یک هم صدایی، یک اشتراک مهم داریم. قلبم تند‌تر میزد.💖 ادامه دارد... 3️⃣/1️⃣ 🖤@golabbaton95
ادامه.... پرسیدم: چطور ایرانی بلدید؟ گفت: ۵۰ درصد بحرینی‌ها فارسی زبانن. باز به چفیه‌ها خیره شد و گفت: نگفتی چفیه‌هاتون رو بهم میدید؟ رفتم و با یک چفیه و پیکسل‌های نماد فلسطین و تعدادی صلوات خاصه حضرت زهرا(س) و تسبیح‌هایی با رنگ پرچم فلسطین برگشتم. دونه دونه هدایا رو براشون توضیح دادم و او خوشحال تر می‌شد.✨️ اسمم را پرسید و گفت امروز تو دومین فاطمه‌ای هستی که باهاش دوست شدم. بی‌هوا خندیدم و گفتم: منم خیلی خوشحالم، چون شما اولین رفیق بحرینی من هستید.😍 اسمش مرضیه بود و موقع خداحافظی گفت: فاطمه چه خوب شد اومدم غرفه‌تون. حالا کلی سوغاتی دارم از اربعین که به دوست‌هام در بحرین بدم.💖 3️⃣/2️⃣ 🖤@golabbaton95
گُلابَتون
ادامه.... پرسیدم: چطور ایرانی بلدید؟ گفت: ۵۰ درصد بحرینی‌ها فارسی زبانن. باز به چفیه‌ها خیره شد و گ
🔻شیفت دوم خادمی اربعین🔻 غرفه فلسطین!✨️ ➖️قسمت سوم: + بلند بگو یاعلی قصه فلسطین و بیش از ۷۰ سال مقاومت را میان جمعی از خانم‌های اصفهانی و همدانی تعریف کردم. بعد جعبه پویش نذر یک تکه طلا یا کمک نقدی را گذاشتم در میان جمع. در چشم هر کسی تردید را که می‌دیدم، شماره کارت‌های معتبر را معرفی می‌کردم تا بعدا با خیال راحت در ایران کمک کنند.✨️ مشغول عکس گرفتن از لیست شماره کارت‌ها و دکور غرفه فلسطین بودند که خانم چادری بیرون غرفه صدایم زد. دعوتش کردم بیاید داخل تا گپ بزنیم. همسرش را با دست نشان داد و عذرخواهی کرد که دیرشان شده و باید بروند. سوال داشت: می‌شود به فلسطین کمک کنم؟ جعبه منقش به ذکر "الی بیت المقدس" را آوردم.🇵🇸 همانطور که در کیفش مشغول گشتن بود گفت: خوش به حالتون که می‌تونید برای فلسطین کاری کنید. من اگر الان کمک نکنم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم. پرسیدم: مگه اهل کجایید؟ گفت: خودم که مشهدیم ولی با همسرم عربستان زندگی می‌کنیم. پرسیدم: اگر شماره کارت بدم چی؟ جواب داد: هیچی. اونجا هیچ جوره نمیشه کاری کرد. از گشتن توی کیفش دست کشید و نگاهم کرد و گفت: اونجا حتی یک یا علی هم نمیشه با خیال راحت گفت. خیلی قدر حال و احوالتون و کارهاتون رو بدونید. خیلی زیاد.💖 گوشه چشمش خیس شده بود. از غربت خودش یا مظلومیت کودکان فلسطین و شاید هر دو. پول را در صندوق انداخت و همدیگر را بی‌حرف پس و پیش بغل کردیم.❤️ 4️⃣ 🖤@golabbaton95
گُلابَتون
#اربعین_نگار 🔻روایت سومین شب: پرده درب موکب تو به تمام زائران در ابتدای موکب خوش آمد می گویی. زائر
🔻روایت چهارمین شب: صندلی پلاستیکی تن پلاستیکی‌ات، رنگ و رو رفته و آفتاب خورده است. حس میکنم چند درجه اگر هوا گرم‌تر شود، تو کاملا آب میشوی. پایه‌هایت روی زمین تا حدی خاکی شده. کنار ورودی موکب در سایه نخل هستی تا زائری خسته در مسیر، بنشیند و نفسی تازه کند.🍃 انقدر تمیز و مرتب نیستی که خیلی ها رویشان بشود تو را به عنوان صندلی در خانه بگذارند. به قول امروزی‌ها شیک و با کلاس نیستی!؟ ولی همین یک ساعتی که به تو خیره شدم، بیشتر از ۱۰ _ ۱۵ پای خسته زائر را جان داده‌ای. خداقوتت باشد جناب صندلی!✨️ تو شاید تنها دارایی یک خانواده عراقی باشی که نذر کرده‌اند تو را در مسیر مشایه بگذارند و دقایقی برای نفس تازه کردن زائران آقا، خدمت کنی.💖 رویت که بنشینند شاید کمی هم اولش تلو بخوری و پایه‌هایت تا روی خاک محکم شود موجب خنده شوی؛ اما یک چیز را از من بشنو و خدا را برایش خیلی شکر کن. صندلی جان! تو خیلی از وسیله های لوکس خانه ما که خیرشان به عالم و آدم نمی‌رسد، به درد بخور تری. تو خیلی از وسایلی که پز می‌دهند هزاران کارایی دارند و هزار سال یک بار مورد استفاده قرار نمی‌گیرند و جنبه نمایشی و جلوه‌نمایی دارند بهتری. مهم نیست که چه رنگی هستی. مهم نیست که چه جنسی هستی. مهم نیست که گوشه‌ای از پایه‌ات با کنف دوخته شده. مهم این است که تو توفیق خدمت به زائران اباعبدالله را داری.❤️ 🖤@golabbaton95
✨️ 🌸 امام رضا (علیه‌السلام): بهترین ثروتِ شخص و برترین اندوخته‌اش، صدقه است. فرصت‌ها رو برای انجام دادن کار درست و نیک از دست ندیم.😊💖 قربانی و صدقه به نیتِ : 🔹️سلامتی آقا صاحب الزمان «عجل‌اللّه‌تعالی فرجه الشریف» و تعجیل در فرج ایشان 🔸️سلامتی رهبر انقلاب «حفظه‌اللّه» 🔹️دفع بلایا و فتنه‌ها از بلاد مسلمین و کشورمون ایران 🔸️برآورده شدن حاجات 🤲🏼 🔖به قیمتِ: مرغ ماشینی: ۱۵۰،۰۰۰ تومان مرغ محلی: ۲۵۰،۰۰۰ تومان خروس ماشینی: ۲۰۰،۰۰۰ تومان خروس محلی: ۳۰۰،۰۰۰ تومان گوسفند: ۹،۵۰۰،۰۰۰ تومان 🔰 خیرین عزیز لطفا مبالغ خود را جهت قربانی ماه محرم به شماره کارت زیر واریز نمایید: 💳6037991748000118 به نام (سیوانی زاد) 🔻اگر به نیت خاصی می‌خواهید قربانی کنید، رسید واریزی مبلغ را به ادمین کانال را ارسال کنید. 🔻تعداد و نوع قربانی، به مبالغ واریزی تا هفته اول ماه بستگی دارد. در صورت به حد نصاب نرسیدن، برای تکمیل هزینه قربانی، ذبح به ماه بعد موکول می‌شود. 🌹@golabbaton95
🥀| به علی‌بن‌موسی‌الرضا، عجل فرجه💚🤲🏼... امام رضا علیه‌السلام می‌فرمایند: هر گاه سختی ای به شما رسید، به واسطه ما از خدا کمک بجویید.❤️ _ تفسیر العیاشی، ج ۲، ص ۱۷۶ شهادت امام رضا علیه‌السلام، تسلیت باد.🥀💔 🖤@golabbaton95
گُلابَتون
🔻شیفت سوم خادمی اربعین🔻 سفیرشو!✨️ ➖️قسمت اول: + دویدن در مشایه قدم‌هایم را تند کردم و بهش رسیدم. سلامِ با نشاط و لبخندم باعث شد بدون مکث چالش جواب بده جایزه بگیر را قبول کند. اما سرعت قدم هایش نشان می‌داد عجله دارد. چالش را با او اجرا کردم. فکر میکرد زمین‌ها را فلسطینی‌ها خودشان فروخته‌اند! در همان گیر و دار که پا تند کرده بودیم تا از خانواده‌اش در مسیر جا نماند. برایش گفتم که همه‌اش زیر سر انگلیس بوده است. تازه همه این خرید و فروش بی‌اجازه ۷ درصد خاک فلسطین است و بقیه‌اش چه؟ یک لحظه چشمش به صورت من بود و یه لحظه جلو را می‌پایید تا کوله پدرش را در جمعیت گم نکند. برای اینکه خیالش راحت تر شود، گفتم: پایه‌ای بدویم تا خیالت راحت بشه که جا نمی‌مونی؟ و ادامه چالش رو بعدش بریم؟😄🥰 سرش را به تایید تکان داد. در مسیر مشایه با هم می‌دویدیم. خنده‌مان گرفته بود و پاهایمان توقف نمی‌کرد. خیالش که راحت شد جا نمانده، سوال های چالش را ازش پرسیدم. هوا رو به تاریکی می‌رفت و برای اسکان دنبال موکب می‌گشتند. باید از او خداحافظی می‌کردم. خیالم راحت بود در همه گیر و دار گم نکردن خانواده و دویدن‌هایمان و نفس نفس زدن‌های بعدش، او حالا به اندازه یک دروغ بزرگ بیشتر از سیاهی و جنایت‌های اسرائیل می‌داند.✌🏼✨️ 5️⃣ 🖤@golabbaton95
گُلابَتون
🔻شیفت سوم خادمی اربعین🔻 سفیرشو!✨️ ➖️قسمت دوم: + خستگی به توان ۴ امروز سفیر بودم و زدم در دل مشایه. با زائرهای متعددی چالش و مسابقه فلسطین اجرا کردم. من و یارم حدودا با ۶۰ نفری گپ زدیم. حالا ساعت یازده و نیم شب، جانی نمانده از بس عمود‌ها را گز کردیم و موکب‌ها را سر زدیم. به آخرین موکبی که قرار گذاشتیم رصد کنیم، رسیدیم. برخی افراد همان هایی بودند که ظهر برایشان اجرا کرده بودیم و بقیه هم عرب زبان بودند. خوشحال از این که کار تمام شده و عزم برگشت کردم. رفیقم زد به پهلویم و گفت: آن دو نفر را بببین!✨️ نگاه کردم. دو خانم جوان تقریبا ۲۷ ساله بودند. در چهره خسته یار سفیرم نگاه می‌کردم و چیزی در سرم می‌گفت: بیخیال بابا حالا از صبح با این همه آدم حرف زدی، بسه! گفتم بیا بریم خیلی خسته ایم. ببین اونا هم دارن می‌خوابن. یکی‌شان چادر را کشیده بود رو صورتش و آن یکی نشسته بود و در کوله‌اش سرک می‌کشید. یکی دو قدم به سمت در برگشتم؛ اما نتوانستم نادیده‌شان بگیرم. به دوستم گفتم: همان یک نفر که بیدار است را دعوت کنیم. رفیقم جلو رفت تا سر حرف را باز کند. دختر خانم در جا گفت: خیلی خسته ام. نمی‌تونم. با خودم گفتم بیا قسمت نبود. ولی یکدفعه گفت: می‌خوایید اون دوستم اطلاعاتش بهتره با اون حرف بزنید. ادامه دارد... 6️⃣/1️⃣ 🖤@golabbaton95