🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#قصه_مناسبتی
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی_باد...
عنوان قصه: #دوستای_جدید
بنام خدای مهربان
خدای دانا و توانا
خانواده آقای یاوری مستاجر بودن.
اونا سه تا بچه خوب داشتن.
اسم بچه هاشون محمد و مهدی و مهدیه بود.
روزی از روزها 👮♂بابای خانواده ساکشو👝 بست. بچه هاشو👦🧒🙍♂ بوسید.
با 🧕مامان خداحافظی کرد.
رفت به سفر جبهه...
روز چهارشنبه🙍♂محمد و 👦مهدی مدرسه بودن...
🧒مهدیه تو سالن با عروسکش بازی می کرد.
🧕مامان داشت شام می پخت...
از یه جایی به ☎️تلفن خونه زنگ زدن.
🧒مهدیه گوشی رو برداشت گفت: الو...
🧔آقاهه گفت: سلام عمو! چطوری؟ خوبی؟
🧒مهدیه سلام کرد وگوشی رو سمت آشپزخونه گرفت...
🧕مامان از آشپزخونه اومد بیرون...
📞 گوشی رو از 🧒مهدیه کوچولو گرفت و گفت: الو بفرمایید...
🧔آقاهه گفت: سلام خانم! از بنیاد شهید زنگ میزنم...
تسلیت و تبریک میگم...
👮♂بابای مهربون شما شهید شده...
فردا پنج شنبه است...
ان شاالله صبح میاییم خونتون ... خداحافظ تا فردا...
🧕مامان خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت.... چشماش پراز اشک شد...
🧒مهدیه رو محکم بغل کرد و بوسید...
🙍♂محمد و 👦مهدی از مدرسه اومدن...
🧕مامان و 👦🧒🙍♂بچه ها شامشونو خوردن...
🌙⭐️🌟💫شب موقع خواب محمد و مهدی به مامان گفتن: کاش بابا زودتر بیاد... قول داده ما رو ببره مشهد حرم امام رضا🕌... دلمون برا بابا تنگ شده...
🧕مامان سر 👦🙍♂پسراشو بوسید و پسرا خوابیدن...
صبح، بعد از خوردن صبحانه، زنگ در خونه رو زدن...
👦🧒مهدی و مهدیه با خوشحالی جیغ زدن آخ جوووووون بابا اومد...
🙍♂محمد رفت در حیاط رو باز کرد...
🧔👴👨⚕سه تا آقا که شبیه دوستای بابا لباس پوشیده بودن... سلام کردن و اجازه گرفتن بیان داخل...
🙍♂محمد به پنجره خونه نگاه کرد...
🧕مامان سرشو تکون داد...
🙍♂محمد به سه تا آقا گفت: بفرمایید تو...
👨⚕🧔👴آقاها اومدن داخل...
اونا توی سالن پذیرایی روی فرش نشستن...
👦🧒مهدی و مهدیه سلام کردن و پرسیدن... چرا مثل بابام زنگ در رو زدین؟
👴🧔👨⚕آقاها جواب سلام دادن و گفتن: ماشاالله چه بچه های خوبی... ☺️
ما #دوستای_جدید باباتون هستیم برا همین مثل بابا👮♂ در زدیم...
🧕مامان 🧒مهدیه رو روی زانوش گذاشت...
🙍♂محمد سمت راست مامان نشست...
👦مهدی سمت چپ مامان...
آقاها گفتن: ما از بنیاد شهید اومدیم...
مامان و بچه ها باهم گفتن: خوش اومدید...
یکی از آقاها دوتا آب نبات چوبی🍭🍭 خوشمزه😋از توی کیفش درآورد...
👦🧒 مهدی و مهدیه با اجازه مامان، آب نبات چوبی رو از آقای مهمون گرفتن...
یکی از آقاها یه تسبیح آبی دستش بود... اون گفت: بابای مهربون شما شهید شده...
باباتون خیلی شجاع بود👌...
اجازه نداد آدم بدا👺👹👿 بیان به کشورمون...
ما برای تشکر🙏🙏🙏 اومدیم خونتون...
👦مهدی گفت: ولی اینجا که خونه ما نیست...
ما خونه نداریم... مستاجریم...
بابام میخواد ما رو ببره 🕌حرم امام رضا...
اونجا دعا🤲 کنیم... خدا به همه آدما خونه🏡 بده...
🧔آقای مهمون 👦مهدی رو روی زانوش نشوند... گفت: ماشاالله پسر زرنگم! کلاس چندمی؟
👦مهدی گفت کلاس اولم... داداشی محمد🙍♂ کلاس چهارمه...
🧔آقای مهمون سر مهدی رو بوسید😘..
مهدی لبخند زد و رفت پیش داداشی 🙍♂محمد نشست...
🧔👴👨⚕سه تا آقاها گفتن: ما امروز برای شما بلیط هواپیما✈️می گیریم برید مشهد...
👦مهدی گفت: پس بابام چی؟ با من میخوام با بابام برم.... بابام با کی بیاد؟
همه ساکت شدن... 🙎♂داداشی محمد، سر داداش مهدی رو روی سینه اش گذاشت... گفت: بابا به آرزوش رسید.. بابا وقتی منو می رسوند مدرسه همیشه می گفت: پسرم دعا کن شهید بشم... مثل امام حسین که شهید شدن...
👦مهدی سرشو آورد بالا باصدای بلند گفت: آدم بدا خیلی بدن... امام حسین رو شهید کردن.... بابامو شهید کردن...
🙍♂داداشی، 🧒آجی، 🧕مامان بریم مشهد... توی 🕌حرم امام رضا دعا🤲 کنیم... امام زمان ظهور کنه... حساب همه آدم بدا👺👹👿 رو برسه...
🧒آجی مهدیه گفت: عروسکمو میبرم مشهد... عمو ببینید بابام خریده...
آقای مهمون ۴ تا کادو🎁🎁🎁🎁 از توی کیفش در آورد...
🎁کادوی مهدیه کوچولو یه ببعی ناز بود...
🎁کادوی داداشی مهدی یه ماشین پلیس بود...
🎁کادوی داداشی محمد کلید دوچرخه بود...
🎁کادوی مامان کلید خونه بود....
👩👧👦🙍♂مامان و بچه ها از آقای بنیاد شهید تشکر کردن... 🙏🙏🙏🙏
آقای بنیاد شهید گفت: دعا کنید🤲 ما کار خوب زیاد انجام بدیم.... بابای شهید شما از ما خوشحال بشه... 😌
بله بچه های خوبم! خانواده شهید یاوری با هواپیما✈️ رفتن مشهد، زیارت حرم امام رضا🕌 اونجا برای ظهور امام زمان یه عالمه دعا کردن... 🤲
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#قصه_مناسبتی #ویژه_آغاز_محرم
#عنوان قصه: #دوستای_جدید
بنام خدای مهربان
خدای دانا و توانا
خانواده آقای یاوری مستاجر بودن.
اونا سه تا بچه خوب داشتن.
اسم بچه هاشون محمد و مهدی و مهدیه بود.
روزی از روزها 👮♂بابای خانواده ساکشو👝 بست. بچه هاشو👦🧒🙍♂ بوسید.
با🧕مامان خداحافظی کرد... رفت به سفر جبهه...
روز چهارشنبه🙍♂محمد و 👦مهدی مدرسه بودن... 🧒مهدیه تو سالن با عروسکش بازی می کرد. 🧕مامان داشت ناهار می پزید...
از یه جایی به ☎️تلفن خونه زنگ زدن.
🧒مهدیه گوشی رو برداشت گفت: الو...
🧔آقاهه گفت: سلام عمو! چطوری؟ خوبی؟
🧒مهدیه سلام کرد وگوشی رو سمت آشپزخونه گرفت... 🧕مامان از آشپزخونه اومد بیرون...
📞 گوشی رو از 🧒مهدیه کوچولو گرفت و گفت: الو بفرمایید...
🧔آقاهه گفت: سلام خانم! از بنیاد شهید زنگ میزنم...تبریک و تسلیت میگم...👮♂بابای مهربون شما شهید شده...
🦋 فردا پنج شنبه است... ان شاالله فردا صبح میاییم خونتون ... خداحافظ تا فردا...
🧕مامان خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت.... چشماش پراز اشک شد...
🧒مهدیه رو محکم بغل کرد و بوسید...
🙍♂محمد و 👦مهدی از مدرسه اومدن...
🧕مامان و 👦🧒🙍♂بچه ها ناهارشونو خوردن...
🌙⭐️شب موقع خواب محمد و مهدی به مامان گفتن: کاش بابا زودتر بیاد... قول داده ما رو ببره اربعین کربلا حرم🕌 امام حسین، حرم عمو عباس... مامان ما دلمون برا بابا یه عالمه تنگ شده...
🧕مامان سر 👦🙍♂پسراشو بوسید و پسرا خوابیدن...
🌤صبح، بعد از خوردن صبحانه، زنگ در خونه رو زدن...
👦🧒مهدی و مهدیه با خوشحالی جیغ زدن آخ جوووووون بابا اومد...
🙍♂محمد رفت در حیاط رو باز کرد...
🧔👴👨⚕سه تا آقا که شبیه دوستای بابا لباس پوشیده بودن... سلام کردن و اجازه گرفتن بیان داخل...
🙍♂محمد به پنجره خونه نگاه کرد...
🧕مامان سرشو تکون داد...
🙍♂محمد به سه تا آقا گفت: بفرمایید تو...
👨⚕🧔👴آقاها اومدن داخل...
اونا توی سالن پذیرایی روی فرش نشستن...
👦🧒مهدی و مهدیه سلام کردن و پرسیدن... چرا مثل بابام زنگ در رو زدین؟
👴🧔👨⚕آقاها جواب سلام دادن و گفتن: ماشاالله چه بچه های خوبی... ☺️
💥ما #دوستای_جدید باباتون هستیم برا همین مثل بابا👮♂ در زدیم...
🧕مامان 🧒مهدیه رو روی زانوش گذاشت...
🙍♂محمد سمت راست مامان نشست...
👦مهدی سمت چپ مامان...
🌷آقاها گفتن: ما از بنیاد شهید اومدیم...🌷
مامان و بچه ها باهم گفتن: خوش اومدید...🌹
☺️یکی از آقاها دوتا آب نبات چوبی🍭🍭 خوشمزه😋از توی کیفش درآورد...
👦🧒 مهدی و مهدیه با اجازه مامان، آب نبات چوبی رو از آقای مهمون گرفتن...
🧔یکی از آقاها یه تسبیح آبی دستش بود... اون گفت: بابای مهربون شما شهید شده...
👮♂باباتون خیلی قوی و شجاع بود💪👌 اجازه نداد آدم بدا👺👹👿 بیان به کشورمون🇮🇷
ما برای تشکر🙏🙏🙏 اومدیم خونتون...💐
👦مهدی گفت: ولی اینجا که خونه ما نیست...
ما خونه نداریم... مستاجریم...
بابام میخواد ما رو ببره 🕌حرم امام حسین...
اونجا دعا🤲 کنیم... خدا به همه آدما خونه🏡 بده...
🧔آقای مهمون 👦مهدی رو روی زانوش نشوند... گفت: ماشاالله پسر زرنگم! کلاس چندمی؟ ☺️
👦مهدی گفت کلاس اولم... داداشی محمد🙍♂ کلاس چهارمه...
🧔آقای مهمون سر مهدی رو بوسید😘..
مهدی لبخند زد و رفت پیش داداشی 🙍♂محمد نشست...
🧔👴👨⚕سه تا آقاها گفتن: ما امروز برای شما بلیط هواپیما✈️می گیریم برید کربلا ...
👦مهدی گفت: پس بابام چی؟ من میخوام با بابام برم.... پس بابام با کی بیاد؟
😌همه ساکت شدن... 🙎♂داداشی محمد، سر داداش مهدی رو روی سینه اش گذاشت... گفت: بابا به آرزوش رسید.. بابا وقتی منو می رسوند مدرسه همیشه می گفت: پسرم دعا کن شهید بشم... مثل امام حسین که شهید شدن...😌
👦مهدی سرشو آورد بالا باصدای بلند گفت: آدم بدا خیلی بدن... امام حسین رو شهید کردن، دوستای امام حسین شهیدکردن.... بابامو شهید کردن...😤👊
🙍♂داداشی مهدی، خیالت راحت باشه.... ما هم مثل امام حسین و بابا شجاع و قوی میشیم.... از آدم بدا اصلا نمی ترسیم.... همیشه جلوشون وایمیستیم..... تازه وقتی بریم کربلا ... توی 🕌حرم امام حسین دعا🤲 می کنیم... امام زمان ظهور کنه... به امام زمان کمک می کنيم حساب همه ی آدم بدا👺👹👿 رو برسه...
🧒آجی مهدیه گفت: عمو عروسکمو میبرم کربلا ... ببینید بابام خریده...
آقای مهمون ۴ تا کادو🎁🎁🎁🎁 از توی کیفش در آورد...
🎁کادوی مهدیه کوچولو یه ببعی ناز بود...
🎁کادوی داداشی مهدی یه ماشین پلیس بود...
🎁کادوی داداشی محمد کلید دوچرخه بود...
🎁کادوی مامان کلید خونه بود....
👩👧👦🙍♂مامان و بچه ها از آقای بنیاد شهید تشکر کردن... 🙏🙏🙏🙏
آقای بنیاد شهید گفت: دعا کنید🤲 ما کار خوب زیاد انجام بدیم.... بابای شهید شما از ما خوشحال بشه... 😌
بله بچه های خوبم! خانواده شهید یا