eitaa logo
🇵🇸گلبرگ ۱۳۹۷🇮🇷
940 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3هزار ویدیو
169 فایل
کودک🌻 گلبرگ گل است🌺 همانقدر: لطیف،شکننده و حساس🥰 #تربیت_تفریحی و #پرورش‌نسل‌‌امام‌زمانی براساس‌روانشناسی‌رشد‌ با معیار قرآن و روایات در مهدکودک و پیش دبستانی گلبرگ&کانال ادمين @hasmhmn پل ارتباطی: 09199858431 تلفن ثابت: 37832805-025
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ... عنوان قصه: بنام خدای مهربان خدای دانا و توانا خانواده آقای یاوری مستاجر بودن. اونا سه تا بچه خوب داشتن‌. اسم بچه هاشون محمد و مهدی و مهدیه بود. روزی از روزها 👮‍♂بابای خانواده ساکشو👝 بست. بچه هاشو👦🧒🙍‍♂ بوسید. با 🧕مامان خداحافظی کرد. رفت به سفر جبهه... روز چهارشنبه🙍‍♂محمد و 👦مهدی مدرسه بودن... 🧒مهدیه تو سالن با عروسکش بازی می کرد. 🧕مامان داشت شام می پخت... از یه جایی به ☎️تلفن خونه زنگ زدن. 🧒مهدیه گوشی رو برداشت گفت: الو... 🧔آقاهه گفت: سلام عمو! چطوری؟ خوبی؟ 🧒مهدیه سلام کرد وگوشی رو سمت آشپزخونه گرفت... 🧕مامان از آشپزخونه اومد بیرون... 📞 گوشی رو از 🧒مهدیه کوچولو گرفت و گفت: الو بفرمایید... 🧔آقاهه گفت: سلام خانم! از بنیاد شهید زنگ میزنم... تسلیت و تبریک میگم... 👮‍♂بابای مهربون شما شهید شده... فردا پنج شنبه است... ان شاالله صبح میاییم خونتون ... خداحافظ تا فردا... 🧕مامان خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت.... چشماش پراز اشک شد... 🧒مهدیه رو محکم بغل کرد و بوسید... 🙍‍♂محمد و 👦مهدی از مدرسه اومدن... 🧕مامان و 👦🧒🙍‍♂بچه ها شامشونو خوردن... 🌙⭐️🌟💫شب موقع خواب محمد و مهدی به مامان گفتن: کاش بابا زودتر بیاد... قول داده ما رو ببره مشهد حرم امام رضا🕌... دلمون برا بابا تنگ شده‌... 🧕مامان سر 👦🙍‍♂پسراشو بوسید و پسرا خوابیدن... صبح، بعد از خوردن صبحانه، زنگ در خونه رو زدن... 👦🧒مهدی و مهدیه با خوشحالی جیغ زدن آخ جوووووون بابا اومد... 🙍‍♂محمد رفت در حیاط رو باز کرد... 🧔👴👨‍⚕سه تا آقا که شبیه دوستای بابا لباس پوشیده بودن... سلام کردن و اجازه گرفتن بیان داخل... 🙍‍♂محمد به پنجره خونه نگاه کرد... 🧕مامان سرشو تکون داد... 🙍‍♂محمد به سه تا آقا گفت: بفرمایید تو... 👨‍⚕🧔👴آقاها اومدن داخل... اونا توی سالن پذیرایی روی فرش نشستن... 👦🧒مهدی و مهدیه سلام کردن و پرسیدن... چرا مثل بابام زنگ در رو زدین؟ 👴🧔👨‍⚕آقاها جواب سلام دادن و گفتن: ماشاالله چه بچه های خوبی... ☺️ ما باباتون هستیم برا همین مثل بابا👮‍♂ در زدیم... 🧕مامان 🧒مهدیه رو روی زانوش گذاشت... 🙍‍♂محمد سمت راست مامان نشست... 👦مهدی سمت چپ مامان... آقاها گفتن: ما از بنیاد شهید اومدیم... مامان و بچه ها باهم گفتن: خوش اومدید... یکی از آقاها دوتا آب نبات چوبی🍭🍭 خوشمزه😋از توی کیفش درآورد... 👦🧒 مهدی و مهدیه با اجازه مامان، آب نبات چوبی رو از آقای مهمون گرفتن... یکی از آقاها یه تسبیح آبی دستش بود... اون گفت: بابای مهربون شما شهید شده... باباتون خیلی شجاع بود👌... اجازه نداد آدم بدا👺👹👿 بیان به کشورمون... ما برای تشکر🙏🙏🙏 اومدیم خونتون... 👦مهدی گفت: ولی اینجا که خونه ما نیست... ما خونه نداریم... مستاجریم... بابام میخواد ما رو ببره 🕌حرم امام رضا... اونجا دعا🤲 کنیم... خدا به همه آدما خونه🏡 بده... 🧔آقای مهمون 👦مهدی رو روی زانوش نشوند... گفت: ماشاالله پسر زرنگم! کلاس چندمی؟ 👦مهدی گفت کلاس اولم... داداشی محمد🙍‍♂ کلاس چهارمه... 🧔آقای مهمون سر مهدی رو بوسید😘.. مهدی لبخند زد و رفت پیش داداشی 🙍‍♂محمد نشست... 🧔👴👨‍⚕سه تا آقاها گفتن: ما امروز برای شما بلیط هواپیما✈️می گیریم برید مشهد... 👦مهدی گفت: پس بابام چی؟ با من میخوام با بابام برم.... بابام با کی بیاد؟ همه ساکت شدن... 🙎‍♂داداشی محمد، سر داداش مهدی رو روی سینه اش گذاشت... گفت: بابا به آرزوش رسید..‌ بابا وقتی منو می رسوند مدرسه همیشه می گفت: پسرم دعا کن شهید بشم... مثل امام حسین که شهید شدن... 👦مهدی سرشو آورد بالا باصدای بلند گفت: آدم بدا خیلی بدن... امام حسین رو شهید کردن.... بابامو شهید کردن... 🙍‍♂داداشی، 🧒آجی، 🧕مامان بریم مشهد... توی 🕌حرم امام رضا دعا🤲 کنیم... امام زمان ظهور کنه... حساب همه آدم بدا👺👹👿 رو برسه... 🧒آجی مهدیه گفت: عروسکمو میبرم مشهد... عمو ببینید بابام خریده... آقای مهمون ۴ تا کادو🎁🎁🎁🎁 از توی کیفش در آورد... 🎁کادوی مهدیه کوچولو یه ببعی ناز بود... 🎁کادوی داداشی مهدی یه ماشین پلیس بود... 🎁کادوی داداشی محمد کلید دوچرخه بود... 🎁کادوی مامان کلید خونه بود.... 👩‍👧‍👦🙍‍♂مامان و بچه ها از آقای بنیاد شهید تشکر کردن... 🙏🙏🙏🙏 آقای بنیاد شهید گفت: دعا کنید🤲 ما کار خوب زیاد انجام بدیم.... بابای شهید شما از ما خوشحال بشه... 😌 بله بچه های خوبم! خانواده شهید یاوری با هواپیما✈️ رفتن مشهد، زیارت حرم امام رضا🕌 اونجا برای ظهور امام زمان یه عالمه دعا کردن... 🤲 https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 قصه: بنام خدای مهربان خدای دانا و توانا خانواده آقای یاوری مستاجر بودن. اونا سه تا بچه خوب داشتن‌. اسم بچه هاشون محمد و مهدی و مهدیه بود. روزی از روزها 👮‍♂بابای خانواده ساکشو👝 بست. بچه هاشو👦🧒🙍‍♂ بوسید. با🧕مامان خداحافظی کرد... رفت به سفر جبهه... روز چهارشنبه🙍‍♂محمد و 👦مهدی مدرسه بودن... 🧒مهدیه تو سالن با عروسکش بازی می کرد. 🧕مامان داشت ناهار می پزید... از یه جایی به ☎️تلفن خونه زنگ زدن. 🧒مهدیه گوشی رو برداشت گفت: الو... 🧔آقاهه گفت: سلام عمو! چطوری؟ خوبی؟ 🧒مهدیه سلام کرد وگوشی رو سمت آشپزخونه گرفت... 🧕مامان از آشپزخونه اومد بیرون... 📞 گوشی رو از 🧒مهدیه کوچولو گرفت و گفت: الو بفرمایید... 🧔آقاهه گفت: سلام خانم! از بنیاد شهید زنگ میزنم...تبریک و تسلیت میگم...👮‍♂بابای مهربون شما شهید شده... 🦋 فردا پنج شنبه است... ان شاالله فردا صبح میاییم خونتون ... خداحافظ تا فردا... 🧕مامان خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت.... چشماش پراز اشک شد... 🧒مهدیه رو محکم بغل کرد و بوسید... 🙍‍♂محمد و 👦مهدی از مدرسه اومدن... 🧕مامان و 👦🧒🙍‍♂بچه ها ناهارشونو خوردن... 🌙⭐️شب موقع خواب محمد و مهدی به مامان گفتن: کاش بابا زودتر بیاد... قول داده ما رو ببره اربعین کربلا حرم🕌 امام حسین، حرم عمو عباس... مامان ما دلمون برا بابا یه عالمه تنگ شده‌... 🧕مامان سر 👦🙍‍♂پسراشو بوسید و پسرا خوابیدن... 🌤صبح، بعد از خوردن صبحانه، زنگ در خونه رو زدن... 👦🧒مهدی و مهدیه با خوشحالی جیغ زدن آخ جوووووون بابا اومد... 🙍‍♂محمد رفت در حیاط رو باز کرد... 🧔👴👨‍⚕سه تا آقا که شبیه دوستای بابا لباس پوشیده بودن... سلام کردن و اجازه گرفتن بیان داخل... 🙍‍♂محمد به پنجره خونه نگاه کرد... 🧕مامان سرشو تکون داد... 🙍‍♂محمد به سه تا آقا گفت: بفرمایید تو... 👨‍⚕🧔👴آقاها اومدن داخل... اونا توی سالن پذیرایی روی فرش نشستن... 👦🧒مهدی و مهدیه سلام کردن و پرسیدن... چرا مثل بابام زنگ در رو زدین؟ 👴🧔👨‍⚕آقاها جواب سلام دادن و گفتن: ماشاالله چه بچه های خوبی... ☺️ 💥ما باباتون هستیم برا همین مثل بابا👮‍♂ در زدیم... 🧕مامان 🧒مهدیه رو روی زانوش گذاشت... 🙍‍♂محمد سمت راست مامان نشست... 👦مهدی سمت چپ مامان... 🌷آقاها گفتن: ما از بنیاد شهید اومدیم...🌷 مامان و بچه ها باهم گفتن: خوش اومدید...🌹 ☺️یکی از آقاها دوتا آب نبات چوبی🍭🍭 خوشمزه😋از توی کیفش درآورد... 👦🧒 مهدی و مهدیه با اجازه مامان، آب نبات چوبی رو از آقای مهمون گرفتن... 🧔یکی از آقاها یه تسبیح آبی دستش بود... اون گفت: بابای مهربون شما شهید شده... 👮‍♂باباتون خیلی قوی و شجاع بود💪👌 اجازه نداد آدم بدا👺👹👿 بیان به کشورمون🇮🇷 ما برای تشکر🙏🙏🙏 اومدیم خونتون...💐 👦مهدی گفت: ولی اینجا که خونه ما نیست... ما خونه نداریم... مستاجریم... بابام میخواد ما رو ببره 🕌حرم امام حسین... اونجا دعا🤲 کنیم... خدا به همه آدما خونه🏡 بده... 🧔آقای مهمون 👦مهدی رو روی زانوش نشوند... گفت: ماشاالله پسر زرنگم! کلاس چندمی؟ ☺️ 👦مهدی گفت کلاس اولم... داداشی محمد🙍‍♂ کلاس چهارمه... 🧔آقای مهمون سر مهدی رو بوسید😘.. مهدی لبخند زد و رفت پیش داداشی 🙍‍♂محمد نشست... 🧔👴👨‍⚕سه تا آقاها گفتن: ما امروز برای شما بلیط هواپیما✈️می گیریم برید کربلا ... 👦مهدی گفت: پس بابام چی؟ من میخوام با بابام برم.... پس بابام با کی بیاد؟ 😌همه ساکت شدن... 🙎‍♂داداشی محمد، سر داداش مهدی رو روی سینه اش گذاشت... گفت: بابا به آرزوش رسید..‌ بابا وقتی منو می رسوند مدرسه همیشه می گفت: پسرم دعا کن شهید بشم... مثل امام حسین که شهید شدن...😌 👦مهدی سرشو آورد بالا باصدای بلند گفت: آدم بدا خیلی بدن... امام حسین رو شهید کردن، دوستای امام حسین شهیدکردن.... بابامو شهید کردن...😤👊 🙍‍♂داداشی مهدی، خیالت راحت باشه.... ما هم مثل امام حسین و بابا شجاع و قوی میشیم.... از آدم بدا اصلا نمی ترسیم.... همیشه جلوشون وایمیستیم..... تازه وقتی بریم کربلا ... توی 🕌حرم امام حسین دعا🤲 می کنیم... امام زمان ظهور کنه... به امام زمان کمک می کنيم حساب همه ی آدم بدا👺👹👿 رو برسه... 🧒آجی مهدیه گفت: عمو عروسکمو میبرم کربلا ... ببینید بابام خریده... آقای مهمون ۴ تا کادو🎁🎁🎁🎁 از توی کیفش در آورد... 🎁کادوی مهدیه کوچولو یه ببعی ناز بود... 🎁کادوی داداشی مهدی یه ماشین پلیس بود... 🎁کادوی داداشی محمد کلید دوچرخه بود... 🎁کادوی مامان کلید خونه بود.... 👩‍👧‍👦🙍‍♂مامان و بچه ها از آقای بنیاد شهید تشکر کردن... 🙏🙏🙏🙏 آقای بنیاد شهید گفت: دعا کنید🤲 ما کار خوب زیاد انجام بدیم.... بابای شهید شما از ما خوشحال بشه... 😌 بله بچه های خوبم! خانواده شهید یا