eitaa logo
گلبرگ ازدواج
7.5هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
18 فایل
🌸همراهان گرامی این کانال صرفاً جنبه آموزشی در زمینه ازدواج و مراحل قبل و بعدش را دارد لطفا درخواست هایی مبنی معرفی مورد برای ازدواج و نظایر آن را نفرمایید ارتباط با مدیریت: @basirat71 تعرفه و رزرو تبلیغات: @Tabligh_monaseb
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 💠 مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. 🌴ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند. کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود. از صبح کنارش می نشستم تا عصر بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. 💔می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید: "من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. 😢 🌹چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. 💔جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. "شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. 🌷نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. 😔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
زوج های موفق همدیگر را مرکز توجه قرار می دهند. آنان همدیگر را دست کم نمی گیرند و همیشه به فکر خوشبختی همسر خود و خانواده هستند. معمولاً افراد چند سال پس از ازدواج مانند سال های اول به هم توجه نمی کنند. ولی زوج های موفق، کارهای کوچک نظیر اولویت قرار دادن نیازها و کارهای همسر و کارهای بزرگ نظیر احترام و گوش کردن به حرف های هم را مدنظر قرار می دهند. ازدواج دریای تغییرات است. شما اغلب فراموش می کنید همسرتان مهم است و به او توجه نمی کنید. درعوض به کار، سرگرمی و دوستان اهمیت می دهید ولی زوج های موفق همدیگر را مرکز توجه قرار می دهند. ❣️ @golbarg_ezdevaj❣️
نکات مهم ✨ ✳️نيت و قصد ازدواج را عملاً می‌توان با نشانه‌های زير متوجه شد. فقط گفتن و بيان قصد ازدواج به اين معنی نيست كه فرد نيت ازدواج دارد. بلكه چند نشانه وجود دارد كه عملاً قصد و نيت فرد را از آشنايی نشان می‌دهد. 🔴فردی كه قصد ازدواج دارد، در دوره آشنايی تقاضای ارتباط جنسی نمی‌كند. 🔴 فردی كه قصد ازدواج دارد، ارتباطش را از خانواده مخفی نمی‌كند. 🔴 فردی كه قصد ازدواج دارد، زمان آشنایی را بيش از اندازه طولانی نمی‌كند. 🔴 فردی كه قصد ازدواج دارد، سعی در بدست آوردن اطلاعات دارد و تنها به تبادل احساسات بسنده نمی‌كند. 🌺✨ گلبرگ ازدواج✨🌺 @golbarg_ezdevaj
💕 برای تکامل است، اگر نیازهای همسرتان را بفهمید و برآورده سازید او کامل میشود و شما نیز معبودش خواهی شد. پس خیانتی هم نخواهد بود... 🆔 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_چهل_وهشتم 💠 مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی ب
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 💔ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود.. داشت اشک هایش را پاک می کرد. میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: "شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. 💥نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به خودش صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم. 🌷راننده پیاده شد و داد کشید: "های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟" توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه.. آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید: "چه می خواهید؟" محکم گفتم: "می خواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد." 🌸دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال. بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش زمستان بود و جاده یخبندان. 🌻توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم کارهای فرهنگی می کرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. ☺ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
🔸 ان شاءالله همه با نیت سرافرازی و آبادانی ایران اسلامی، فردا جمعه 28 خرداد برای انتخاب بهترین نامزد برای ریاست جمهوری چهار سال پیش رو، پای صندوق های رای حاضر می شویم، چون وطن عزیزمان 🇮🇷💖 را دوست داریم به عشق 🆔 @golbarg_ezdevaj
🌹حالا نگاه به انتخاب ماست . . . ♦️درست انتخاب کنیم، تا نشویم ... 🆔 @golbarg_ezdevaj
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸رهبر انقلاب پس از انداختن رأی خود به صندوق: امروز یک رای هم مهم است 🔹بیایید و تشخیص بدهید و انتخاب کنید و را‌ی بدهید. 🔹یک رای هم مهم است. هیچکس نگوید که حالا با رای من چه اتفاقی خواهد افتاد؟ 🔹همین رای‌ها و یک رای یک رای است که آرای میلیونی ملت را تشکیل می‌دهد. 🔹به اعتقاد من با نیت خدایی وارد شوید و ثواب ببرید. امروز دیگران را هم به رأی دادن تشویق کنیم 🌸👏 🆔 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_چهل_ونهم 💔ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود.
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌸 مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب تهران می ماندیم. ایوب را برای بستری که می بردند من را راه نمی دادند. می گفتند: "برو، همراه مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود. 💕کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. پرستارها عصبانی می شدند: "بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید." ❤️ اما ایوب کار خودش را می کرد. کشیک می داد که کسی نیاید. آن وقت به من می گفت روی تختش دراز بکشم. شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم. 🌻 رد شدن سوسک ها را می دیدم. از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید. وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم، می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند. 🌺 بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا می رفت. درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد. گاهی قرص هم افاقه نمی کرد. تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_پنجاه 🌸 مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و ز
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌸آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم: ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا اشک توی چشم هایش جمع شد.😢 سرش را بالا برد: "خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد." با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. 💔 مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من... وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند. ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود. ایوب آه کشید و آرام گفت: "خدا صدام را لعنت کند" بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت. 🌷آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم. توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم. دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود. آن قدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک می شد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 😔 دیگر نه زور من به او می رسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود. 🌺چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمی دادند، رفتم بنیاد گفتند: "اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید." فریاد زدم: "کلانتری؟" صدایم در راهرو پیچید. + "شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده، آن وقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میودهد، چون کسی به فکر درمان او نیست" 😭بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @basiratafzayi
💞💠 چند نکته اساسی در امر ازدواج👇 🔹 1- مشاوره یك ضرورت است. فرض كنید دختر و پسر جوانی بسیار به هم علاقه دارند ولی چه تضمینی وجود دارد كه دخترخانم در آینده مادر خوبی باشد یا آقاپسر از عهده نقش پدری برآید؟ و ... همه اینها در مشاوره قبل از ازدواج مشخص می‌شود. در این جلسات تست‌هایی از هر دو نفر گرفته می شود كه پاسخ خیلی از پرسش‌ها را مشخص می‌كند. این همان مكانیسم عقل است كه كنار عشق قرار می‌گیرد. یعنی دو نفر كه احساس می‌كنند عاشق هم هستند با یك روش عقلانی به این نتیجه می‌رسند كه آیا ازدواجشان به صلاح است یا نه؟ 🔹 2- اگر می خواهید بعد از ازدواج عشق به نفرت تبدیل نشود باید بدانید که زن برای مادر شدن آفریده شده و مرد برای پدر شدن. زن باید زن باشد و مرد باید مرد باشد. یعنی زن نیاز به زنانگی دارد و مرد، مردانگی. زنانگی یعنی ایجاد آرامش و مردانگی یعنی ایجاد آسایش. زن باید مثل گل باشد و مثل گل با او رفتار شود و مرد باید مثل درخت باشد و مثل درخت با او رفتار شود. اگر این‌ چنین باشد در کنار گذشت و فداکاری از هر دو طرف، عشق دوام می‌آورد و زندگی به وضعیت مطلوب می‌رسد. 🔹 3- یك نكته مهم دیگر این است كه عشق در هیچ شرایطی تعدد نمی‌پذیرد. در یك دل امكان ندارد محبت دو نفر بگنجد. منظورم عشق میان زن و مرد است. ممكن است هوس كنی 10 نوع غذا را با هم بخوری ولی حتما بعدش دل‌درد می‌گیری. لازمه عشق وفاداری است. نباید اجازه بدهیم سریال‌های بی‌سر و ته ماهواره‌ای با رواج عشق‌های به اصطلاح ممنوع كانون خانواده‌ها را به خطر بیندازند. بیشتر از اینها كاملا هدفمند پیش می‌روند. در خیلی از كشورها بعد از پخش هر فیلم تحلیلگر اجتماعی می‌آید و درباره موضوع فیلم حرف می‌زند. ما هم به چنین كارشناسی‌هایی نیاز داریم. 🆔 @golbarg_ezdevaj
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌸ایوب که مرخص شد، برایم هدیه خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...." ❤️کمی فکر کرد و خندید: "من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو." خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد. شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم. 💕با اخم گفتم: "برای چی این حرف ها را میزنی؟" خندید: "خب چون روز های آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..." + بس کن دیگر ایوب _ بعد از من مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود. + تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی" 🌸نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. سرش را تکان داد. "حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 💠عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت. توی راه کلیسای جلفا بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی. 💕ایوب گفت: "حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود." در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم. باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. 🌹بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: "شهلا فکرش را بکن یک روز محمد حسین و محمد حسن هم سرباز می شوند، می آیند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. 🌷بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد: "نه شهلا...می دانم تمام این زحمت ها گردن خودت است...من آن وقت دیگر نیستم." 😔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj