گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_پنجاه_وسوم ❤️قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صب
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_پنجاه_وچهارم
🌸 نیمه های شب بود،
با صدای ایوب چشم باز کردم.
بالای سرم ایستاده بود.
پرسید:
"تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم:
"تبر را میخواهی چه کار؟"😳
انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت:
"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم.
درد می کند، می سوزد.
هم تو راحت می شوی هم من.
این پا دیگر پا بشو نیست."
💔حالش خوب نبود،
نباید عصبانیش می کردم.
یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.
+ راست می گویی،
ولی امشب دیر وقت است،
فردا صبح زود می برمت دکتر،
برایت قطع کند.
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت.
پایش را گذاشت لبه میز تحریر
چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش..
💘 از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،
ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
💖محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید.
ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان
سحر شده بود که برگشتند.
سر تا پای محمد حسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند،
هنوز گیج بود.
گاهی صورتش از درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی،
پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود.
من دلش را نداشتم،
ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم.
💞 هدی می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود و او چقدر با محبت این کار را انجام می دهد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
🌷 @golbarg_ezdevaj