eitaa logo
گلچین پیام ها
326 دنبال‌کننده
36هزار عکس
36.4هزار ویدیو
281 فایل
مدیر: @Reza_faalian
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از امیدها و دغدغه‌ها*
✵ حاج احمد کاظمی تازه فرمانده‌ نيروي هوايي سپاه شده بود. ✶ یه روز به من گفت: آقاي اميني جايگاه من توي سپاه چيه؟ ✵ سئوال عجيب و غريبي بود! ولي مي‌دانستم بدون حكمت نيست. ✶ گفتم: شما فرمانده‌ي نيروي هوايي سپاه هستين سردار. ✵ به صندلي‌اش اشاره كرد. گفت: آقاي اميني، شما ممكنه هيچ وقت به اين موقعيتي كه من الان دارم، نرسي؛ ولي من كه رسيدم، ↫ به شما مي‌گم كه اين جا خبري نيست! ⭕️ شهید طهرانی مقدم خطاب به شهید سرلشگر احمد کاظمی : دوستت داریم ! ما تا بهشت با تو هستیم ...   💥قاسم سلیمانی: گفتیم خرمشهر در محاصره است چطور می‌توانیم برگردیم. همه خسته بودند چون ما چهل روز بعد از عملیات فتح المبین، عملیات بیت‌المقدس را شروع کرده بودیم. شهید کاظمی توانست با کمک شهیدخرازی آخرین مرحله عملیات آزادسازی خرمشهر را انجام دهد. ایشان نیروهای عراقی را در خرمشهر محاصره و با گرفت 11 هزار اسیر, شهر را آزاد کردند. آنها با دو لشکر خرمشهر را تصرف کردند هر کدام با پنج گردان یعنی سه هزار نفر درمقابل بیست هزار نفر دشمن، لشکرهای 8 نجف و 14 امام حسین تحت فرماندهی احمد و حسین بودند. و اینگونه بود که در همه عملیات‌ها تا پایان جنگ، شهید کاظمی بدون استثنا نقش فعال و موفقی داشت؛ وی از افراد مؤثر در آزادسازی خرمشهر بود و این شهر تا ابد، مرهون رشادت کاظمی است... ☀️حاجي را بي‌هوش و خونين رسانده بودند بيمارستان. آنهايي كه همراهش بودند، ديده بودند كه او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بيرون. مي‌گفتند: خيلي نگذشته بود كه ديديم حاجي به هوش اومد! مات و مبهوت شديم. همين كه روي تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضاي خودش، سر حال و سرزنده از بيمارستان مرخص شد. ☀️نيروها را جمع كرده بود. به‌شان گفته بود: من تا حالا شكي نداشتم كه توي اين جنگ‌، ما بر حق هستيم، ولي امروز روي تختد بيمارستان، اين موضوع رو با تمام وجودم درك كردم. هميشه دوست داشتم بدانم آن روز، روي تخت بيمارستان چه ديده است. با اين كه برادر بزرگ‌ترش بودم، ولي هيچ وقت چيزي به‌ام نگفت. بعد از شهادتش، از بعضي از دوستان دوران جنگ شنيدم كه؛ احمد آن روز، در عالم مكاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صديقه (سلام ا... عليها). در واقع حضرت بودند كه او را شفا داده بودند، بعد هم به‌اش فرموده بودند: برگرد جبهه و كارت را ادامه بده. ☀️ارادت خاصي به حضرت صديقه طاهره (سلام ا... عليها) داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زياد مي‌گرفت. چند تا مسجد و فاطميه هم به نام و ياد بي‌بي ساخت. توي مجالس روضه، هر بار كه ذكري از مصيبت‌هاي حضرت مي‌شد، قطرات اشك پهناي صورتش را مي‌گرفت و بر زمين مي‌ريخت. ☀️خدا رحمت كند شهيد محسن اسدي را، افسر همراه حاجي بود. براي ضبط صحبت‌هاي سردار، هميشه يك واكمن همراه خودش داشت. چند لحظه قبل از سقوط هواپيما، همان واكمن را روشن كرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود. درست در لحظه‌هاي سقوط، صداي خونسرد و رساي حاجي بلند مي‌شود كه مي‌گويد: صلوات بفرست. همه صلوات مي‌فرستند. در آن نوار، آخرين ذكري كه از حاجي و ديگران در لحظه‌ي سقوط هواپيما شنيده مي‌شود، ذكر مقدس «يا فاطمه زهرا» است... 📚قصه‌های شهدا(ویژه نامه پرواز عرفه)   ✳️جنگ نرم ودشمن شناسی https://eitaa.com/joinchat/1676804212C6788504d95
🌷 ۲۳ اسفند سالگرد 🌷شهيد برونسى، سربازیش را باید داخل خانه‌ی جناب سرهنگ می‌گذراند آن هم زمان شاه.  وقتى وارد خانه شد و چشمش به زنِ نیمه عریانِ سرهنگ افتاد بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمه‌ای كه انتظارش را می‌كشید آماده كرد. 🌷جریمه‌اش تمیز كردن تمام دستشويى هاى پادگان بود، هیجده دستشویى كه در هر نوبت چهار نفر مأمور نظافتشان بودند هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت كه سرهنگ برای بازرسى آمد و گفت: بچه دهاتى سر عقل اومدی؟ 🌷عبدالحسین كه نمی خواست دست از اعتقادش بكشد گفت: این هیجده توالت كه سهله، اگه سطل بدی دستم و بگی همه‌ی این كثافت ها رو خالى كن توی بشكه بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم كارت همین باشه با كمال میل قبول میكنم ولى دیگه توی اون خونه پا نمی ذارم. بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتى دیدند حریف اعتقاداتش نمی شوند، كوتاه آمدند و فرستادنش گروهانِ خدمات. 🌟 سهم خانواده من!؟ 📍همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقت‌ها هنوز كوی طلاب می‌نشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد گرم. فصل تابستان بود و عرق همين‌طور شُرشُر از سرو رويمان می‌ريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی ‌از دوست‌های عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد می‌خواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجب‌تر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچه‌های شما اينجا خيلي بيشتر گرما می‌خورند. ➖ كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما كولر هم تقسيم می‌كند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه می‌گويد. خنده‌ای كرد و گفت: اين حرف‌ها چيه شما می‌زنيد؟ رفيقش گفت: جدی می‌گويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زن‌ها! الان خانم ما باورش می‌شود و فكر می‌كند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. می‌دانستم كاری كه نبايد بكند، نمی‌كند. از اتاق آمدم بيرون. 🔻 بعد از شهادتش، همان رفيقش می‌گفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: می‌شود آن خانواده‌ای كه شهيد دادند، آن مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را می‌توانند تحمل كنند. 📚منبع: کتاب خاک‌های نرم کوشک