ای دل! برای آن که نگیری چه میکنی؟
با روزگار دوری و دیری چه میکنی؟
بی اختیار بغض که می گیردت بگو
در خود شکست را نپذیری چه میکنی؟
با این اتاق تنگ و شب سرد و گور تنگ
تو جای من؛ جز این که بمیری چه میکنی؟
ای عشق! ای قدیمترین زخم روزگار!
در گوشهی دلم سر پیری چه میکنی؟
دست تو را دوباره بگیرم چه میشود؟
دست مرا دوباره بگیری چه میکنی؟
#اصغر_معاذی
@golchine_sher
امـروز پشتِ پنجـره، گلـدان گذاشتم
از غصه سر به نردهی ایوان گذاشتم...
دست و دلم به شعر نمیرفت مدتی!
عکسِ تو را کنارِ قلمدان گذاشتم...
شعرآمدو توآمدیو خطبهخطبهخط
اسـمِ تـو را نوشتـم و باران گذاشتـم..!
با طعــمِ قهوهای که نخـوردم کنارِ تو
بر ذهنمیزِخسته دو فنجان گذاشتم...
عطــرِ تو را برای غــمِ روزهـــای عید
شــالِ تـو را بـرای زمســتان گذاشتـم...
ازگریهخیسوخالیامامشبکهنیستی
چتــرِ تو را کنارِ خـیابان گذاشتـم...
عشقت مرا بهحاشیهراندهست ازخودم
اینگــونه شد کهسـر بهبیابان گذاشتـم.
#اصغر_معاذی
@golchine_sher
ای دل! برای آن که نگیری چه میکنی؟
با روزگار دوری و دیری چه میکنی؟
بی اختیار بغض که می گیردت بگو
در خود شکست را نپذیری چه میکنی؟
با این اتاق تنگ و شب سرد و گور تنگ
تو جای من؛ جز این که بمیری چه میکنی؟
ای عشق! ای قدیمترین زخم روزگار!
در گوشهی دلم سر پیری چه میکنی؟
دست تو را دوباره بگیرم چه میشود؟
دست مرا دوباره بگیری چه میکنی؟
#اصغر_معاذی
@golchine_sher
از تو سکوت مانده و از من صدای تو
چیزی بگو که من بنویسم به جای تو
حرفی که خالیام کند از سالها سکوت
حسی که باز پُر کُندَم از هوای تو
این روزها عجیب دلم تنگِ رفتن است
تا صبح راه میروم و پا به پای تو...
در خواب حرف میزنم و گریه میکنم
بیدار میکنند مرا دستهای تو
هِی شعر مینویسم و دلتنگ میشوم
حس میکنم کنارمی و آه... جای تو...
این شعر را رها کن و نشنیدهام بگیر
بگذار در سکوت بمیرم برای تو...
#اصغر_معاذی
@golchine_sher
باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست...می گویند: بی تابم...!
گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم
هر صبح، بی صبحانه از خود می زنم بیرون
هر شب کنار سفره، بُق کرده ست بشقابم
بی تو تمام پارک های شهر را تا عصر
می گردم و انگار دستی می دهد تابم
شب ها که پیشم نیستی...خوابم نمی گیرد
وقتی نمی بوسی مرا...با "قرص" می خوابم...!
#اصغر_معاذی
@golchine_sher
ای عشق، روشنای اتاق مرا نگیر
چشم مرا بگیر، چراغ مرا نگیر
این دستها به گرمی دست تو دلخوشند
شبهای برف و باد، اجاق مرا نگیر
وقتی غمم تو هستی، از هر غریبهای
حال مرا نپرس و سراغ مرا نگیر
بگذار برگ برگ بیفتم به دامنت
پاییز من، طراوت باغ مرا نگير
یک شب به خانهاش برسان و خلاص کن
پایان قصّه... حال کلاغ مرا نگیر
من با خيال گوشهٔ چشم تو شاعرم
دنیای دِنج کُنجِ اتاقِ مرا مگیر
#اصغر_معاذی
@golchine_sher
یکریز از زمین و زمان حرف میزنند
دیوانهاند با خودشان حرف میزنند
هر شب تمام طول سفر را کنار تخت
با عکس داخل چمدان حرف میزنند
انگار عادت همهٔ دلشکستههاست
از هول گریه با هیجان حرف میزنند
تنها به یاد لقمهای از دست دلبریست
گاهی اگر که از غم نان حرف میزنند
هرچند گاه نان و نمک خورده گاه زخم
از دست دوست، با دل و جان، حرف میزنند
عشّاق، ابرهای صبور نگفتناند
بغضی اگر بگیردشان، حرف میزنند
کافیست نام کوچکشان را صدا کنی
از عشق با زمین و زمان حرف میزنند
#اصغر_معاذی
@golchine_sher
قصـــه با طعــــم دهان تو شنیـــدن دارد
خــواب، در بستـــر چشمان تو دیدن دارد
وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هــر کوچــه دویدن دارد
تاک، ازبوی تَنَت مست، به خود می پیچد
سیب در دامنت احســـــاس رسیدن دارد
بیــخ گوش تو دلاویزترین بـــاغ خــــداست
طعـــم گیلاس از این فاصله چیــــدن دارد
کودکی چشم به در دوخته ام تنگ غروب
دل مـن شـــــوقِ در آغــــــــوش پریدن دارد
"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب ســـرخ تــــو این قصـــــه شنیدن دارد...!
#اصغر_معاذی
@golchine_sher
ای دل! برای آن که نگیری چه میکنی؟
با روزگار دوری و دیری چه میکنی؟
بی اختیار بغض که می گیردت بگو
در خود شکست را نپذیری چه میکنی؟
با این اتاق تنگ و شب سرد و گور تنگ
تو جای من؛ جز این که بمیری چه میکنی؟
ای عشق! ای قدیمترین زخم روزگار!
در گوشهی دلم سر پیری چه میکنی؟
دست تو را دوباره بگیرم چه میشود؟
دست مرا دوباره بگیری چه میکنی؟
#اصغر_معاذی
@golchine_sher
ای دل! برای آن که نگیری چه میکنی؟
با روزگار دوری و دیری چه میکنی؟
بی اختیار بغض که می گیردت بگو
در خود شکست را نپذیری چه میکنی؟
با این اتاق تنگ و شب سرد و گور تنگ
تو جای من؛ جز این که بمیری چه میکنی؟
ای عشق! ای قدیمترین زخم روزگار!
در گوشهی دلم سر پیری چه میکنی؟
دست تو را دوباره بگیرم چه میشود؟
دست مرا دوباره بگیری چه میکنی؟
#اصغر_معاذی
@golchine_sher
هیچ کس چون تو حریف لب خاموشم نیست
جز صدای سخن عشق تو در گوشم نیست
آه از این غربت نزدیک و از آن حسرت دور
عشق در سینه ی من هست و در آغوشم نیست
آن چنان مست خیال تو می افتم هر شب
که حواسم به تن خسته ی بی هوشم نیست
تشنه ام تشنه و بالای سرم کاسه ی آب
ماه روی تو در این آب که می نوشم نیست
هستی و نیستی آن قدر که جز عطری دور
هیچ در حافظه ی خالی تن پوشم نیست
تا می آیم سر دل وا کنم از تو...انگار
جز سرانگشت تو روی لب خاموشم نیست...!
#اصغر_معاذی
@golchine_sher
از خواب چشمهای تو تا صبح می پَرم
این روزها هوای تو افتاده در سرم
هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی
افتاده ای به جان غزل های آخـــرم
گاهی صدای روشنت از دور می وزد
گاهی شبیه مــــــــاه نشستی برابرم
یا روبه روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم
گاهی میان چادر گلدار کودکی ات
باران گرفته ای سر گلدان پرپرم
مثل پری در آینه ها حرف می زنی
جز آه هرچه گفته ای از یاد می برم
نزدیک صبح، کنــــــج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم...
#اصغر_معاذی
@golchine_sher