در کار جهان هیچکس ابهام ندارد
تنها غم عشق است که فرجام ندارد
ما سوخته ها طعمه ی همواره ی عشقیم
این آتش کهنه هوس خام ندارد
از روز و شبم جز تو ندارم خبر ای ماه
دیوانگی من سحر و شام ندارد
بگذار که با یاد تو غافل شود از تو
این مرغک وحشی خبر از بام ندارد
هرچند پریشان ولی آسوده ترینم
دیوانه، غم گردش ایام ندارد
ماییم و غمی کهنه تر از روز نخستین
تا سلسله ی درد سرانجام ندارد
بگذار چموشانه رهایم کنی ای دل
بگذار بگویند: دلی رام ندارد
بگذار برای همه بی واسطه باشی
مانند شرابی که غم جام ندارد
آرامش مرداب برای تو عذاب است
تو رودی و جریان تو آرام ندارد
#سیروس_عبدی
@golchine_sher
شکسته گرچه تصویرم میان قاب دستانت
غزلخوانی ز جان سیرم میان قاب دستانت
جوانی را گرفتی ای بهار آرزو! حالا
خزانی خسته و پیرم میان قاب دستانت
اگر خواهی بریزی خون من تأخیر جایز نیست
که من تسلیم شمشیرم میان قاب دستانت
من و باران و چشمانت، همین از عشق کافی نیست؟
که می گوید که دلگیرم میان قاب دستانت؟
مرا از من بگیر امّا خودت را نه، که میدانی
نباشی بی تو می میرم میان قاب دستانت
#سیروس_عبدی
@golchine_sher