باید تو ای فرمانروای سرزمین راز ! بگذاری
فتحت کنم ،راه ورودم را به کاخت باز بگذاری
دارم غزل می گویم اما دوست دارم سرورم بعدش
جای صله ، هر شب برایم صفحه ای آواز بگذاری
تو مرد من هستی و از شور تو لبریزم، نیازی نیست
انگشت روی زخمه یا ناخن به روی ساز بگذاری
پیراهنی آبی به تن داری و من در فکر پروازم
با بوسه ات باید به بالم مرهم پرواز بگذاری
گیسو پریشان می کنم با بوسه ات بر شانه هایت آه
نادرترینی تو اگر بر ساعدت هم باز بگذاری
حس حسادت در نگاه تک تک زن های دربارت
باید برای حفظ جانم سرورم ! سرباز بگذاری
سلطان من ! باید حواست جمع خاتون خودت باشد
افسونگری شان را مبادا بر حساب ناز بگذاری
خاتون تو در کاخ می ماند اگر هر شب در آغوشت
فتحش کنی ، راه غزل ها را نبندی ، باز بگذاری
#منصوره_فیروزی
@golchine_sher