دلم گرفته از این برزخ زمستانی
بیا که بر تن سردم غزل بپوشانی
تمام پیکر من انجمادِ بهمن سرد
چگونه ذوب شوم در دلت به آسانی
همیشه در عطش واژههای ملتهبم
ببار بر منِ تشنه ، هوای بارانی !
کجای حادثه بودی ، کجای قصهی من !
که از تو زاده شده لحظههای طوفانی
من و شقایق و شب درد مشترک داریم
شهود ِ وسوسه در بسترِ پریشانی
تو فرق میکنی اما ، شبیه آینهها
پر از تبسم یاسی ، زلال و روحانی
ببخش اجازه ندارم که عاشقت باشم
منی که عاشقم و بیاشاره میدانی
شبیه نبض ِ سراسیمه بیقرارِ توام
تو بیخیال نشستی و شعر میخوانی ؟
#پروین_نوروزی
@golchine_sher
کاری که کرد فکرِ تباهش نبود ... نه
از دشمنی و قلب سیاهش نبود ... نه
از من که شکل یک قفس بیارادهام
پروازِ دلبرانه گناهش نبود ... نه
آن قوی آبگیر دو چشمِ همیشه ابر
آیینهای پسندِ نگاهش نبود ... نه
او شعله بود و صاحب یک سرزمینْ غرور
اما دلی که سوخت مُباحش نبود ... نه
با اینکه زخمهای مرا خوب میشناخت
این شیوهی معالجه راهش نبود ... نه
آن آسمان ، مبارکِ شبپرّههای شهر
چون سینهاش به وسعت ماهش نبود ... نه
پشتسر مسافرم آبی نریختم
برگشتنش به من ، به صلاحش نبود ... نه
#پروین_نوروزی
@golchine_sher
درخت خشکم و افسوس برگوبار من است
کلاغهای دغل روی شاخسار من است
همیشه صحبتِ " از ما به ما " حقیقت نیست
چه کردهام که تبر سخت بیقرار من است؟!
اگر چه تشنهام اما ادامه خواهم داد
که در حوالی آن چشمه جویبار من است
به ریشههای نحیفم سپردهام، با عشق ...
جوانه میزنم این مسلک و شعار من است
بگو به فصل زمستان که کور خوانده ، بگو
که فصل آخر این قصه نوبهار من است
هنوز زندهام و زندگی بهانهی من
اگر چه سینهی هر ابر داغدار من است
#پروین_نوروزی
@golchine_sher
چگونه خاک من آغشتهی وفا باشد
به معبدی که در آن نقش صد خدا باشد
به روی سینهی تفتیده رودِ خون جاریست
بعید نیست که از سمت آشنا باشد
خوشاست سوختن از التهاب بیماری
به درد عشق اگر سینه مبتلا باشد
چه عاشقانهی تلخیست از جنون گفتن
در آن زمان که دل از دلبرش جدا باشد !
سکوت، غیرتِ عشق است در شریعت ما
اگر سخن فقط از جنس ادعا باشد
کدام موج به زانوی صخره سر نگذاشت !
عمیق میشود آن غم که بیصدا باشد
همیشه حاصل دلبستگی اسارت بود
خوشا پرندهی بیلانه که رها باشد
#پروین_نوروزی
@golchine_sher
مضمون سخت و ساده به دردم نمیخورد
یک شعر فوقالعاده به دردم نمیخورد
وقتی که حالِ من به هوایت ردیف نیست
تصویرهای جاده به دردم نمیخورد
من با تمام قافیهها کهنه میشوم
تصنیف و جام باده به دردم نمیخورد
مانند کودکی که غرورش شکسته است
تشویقِ خانواده به دردم نمیخورد
من هیچوقت شاعر خوبی نمیشوم
پروینِ با اراده به دردم نمیخورد
گل چیده بود دست زمانه چه فایده !
وقتی به آب داده به دردم نمیخورد
گیرم که از قبیلهی مجنون و لیلیام
نامِ بزرگزاده به دردم نمیخورد
دیروز باغبان به تبر با کنایه گفت :
این سروِ ایستاده به دردم نمیخورد
#پروین_نوروزی
@golchine_sher