eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
29.7هزار ویدیو
164 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
: خر ما از کره گی دُم نداشت از کرَه گی دُم نداشتن ... مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده . مساعدت را ( برای کومک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد( زور زد ) . دُم از جای کنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست که " تاوان بده !" مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید ، بن بست یافت . خود را به خانه یی درافگند . زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی میشست و بار حمل داشت ( حامله بود ) . از آن هیاهو و آواز در بترسید ، بار بگذاشت ( سِقط کرد ) . خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد . مردِ گریزان بر بام خانه دوید . راهی نیافت ، از بام به کوچه یی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت . مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد ، چنان که بیمار در حای بمُرد .. پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست ! مَرد ، همچنان گریزان ، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند . پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد . او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست ! مرد گریزان ، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند که " دخیلم! " . مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود . چون رازش فاش دید ، چارهء رسوایی را در جانبداری از او یافت : و چون از حال و حکایت او آگاه شد ، مدعیان را به درون خواند ... نخست از یهودی پرسید . گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است . قصاص طلب میکنم . قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست . باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند ! و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد ! جوانِ پدر مرده را پیش خواند . گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد ، هلاکش کرده است . به طلب قصاص او آمده ام . قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است . حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی ، چنان که یک نیمهء جانش را بستانی ! و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود ، به تأدیهء سی دینار جریمهء شکایت بیمورد محکوم کرد ! ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید .. قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست ! صاحب خر همچنان که میدود فریاد کرد : مرا شکایتی نیست . محکم کاری را ، به آوردن مردانی میروم که شهادت دهند خر مرا از گره گی دُم نبوده است
یه آدم بزرگ پایین مجلس هم‌که بشینه چایی رو از اونجا میچرخونن. ارزش یه مکان رو آدمش تعیین میکنه! : بالا آنجاست که بزرگ بنشیند...
✏️ 《چراغ هیچکس تا صبح نمی‌سوزه》 این ضرب‌المثل اشاره به این دارد که هیچ چیزی در دنیا دائمی نبوده و بالاخره روزی به پایان می‌رسد. این عبارت در مواردی به کار می‌رود که از طرف شخصی عملی ستمگرانه صورت بگیرد و یا حقی ضایع شود، حال چه مالی و چه زبانی و چه به شکل دیگری، و کسی که حقش پایمال شده نتواند حقش را گرفته و یا تلافی کند. هر گاه به هر دلیلی ناامیدی از کار دنیا و افراد دنیادار به کسی دست دهد از این عبارت برای امیدوار کردن وی استفاده می‌شود. در دوران قدیم خانه‌ها با چراغ‌هایی روشن می‌شد که سوخت این چراغ ها یا نفت بود یا چربی حاصل از حیوانات. چون این سوخت خیلی در دسترس بیشتر افراد نبود برای صرفه‌جویی هنگام خواب آن را خاموش می‌کردند. گاهی هم خانواده‌های فقیرتر به علت کمبود سوخت مجبور بودند زود چراغ را خاموش کنند و بخوابند. بعضی‌ها که وضع مالیشان بهتر بود و توانایی ذخیره سوخت داشتند، بیشتر بیدار می‌ماندند و حتی متمولانی بودند که چراغ را بعد از خوابیدن هم روشن می‌گذاشتند. اما این چراغ‌ها مخزن سوخت محدودی داشتند و بالاخره سوختشان به صبح نرسیده تمام می‌شد و خاموش می‌شدند و به صبح نمی‌رسیدند.
❤️ بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه، بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. 🔸صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . 🔹قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .  🔸قاضی گفت : به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند : چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. 🔹قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام 🔸قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. 🔹ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند.  قاضی گفت: دزد همین است. 🔸تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. 🔸از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد میگویند : ✍«،»