eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
29.4هزار ویدیو
166 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر کانال جهت انتقاد یا پیشنهاد @bondar1357
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 این را بنویسم و بروم ردِ کارم. بیست سال پیش دمِ عید سوار قطار شدم که بروم اهواز. چهار نفر بودیم توی کوپه. قطار از تهران خارج نشده بود که دو نفر از ما چهار نفر، دعوای‌شان شد. دعوا از میزان مرغوبیت ماست شهرشان شروع شد. بعد هم کار کشیده شد به فرهنگ و زبان و پشت بازو. بعد هم چهار تا چک و لگد رد و بدل کردند و همدیگر را مثل نمد مالاندند. رئیس قطار آمد و با پس گردنی گذاشت‌شان توی دو کوپه جداگانه و به جایشان دو تا پیرمرد آورد که تا صبح مثل تراکتور خروپف کردند. دعوا سر هیچ. امروز صبح یک پاراگراف نوشتم در باب سالگرد زدن هواپیما. نقل قول کردم از اسماعیلیون که هنوز توان این را ندارد که اشتراک ماهانه مجله‌ی دخترش را کنسل کند و آن را تحویل می‌گیرد و می‌گذارد پشت در اتاقش. گفته بود: «هنوز جرات ندارد وارد اتاقش بشود». بعد من نوشته بودم این فاجعه را فراموش نمی‌کنیم حتی اگر فراموشی بگیریم. چرا که درد تا وقتی که هست، فراموش نمی‌شود. خاطره خودِ درد است. همین یک پاراگراف با خودش سِیلی از مخالفت‌های عجیب و غریب آورد که باورش سخت بود. چند ماه پیش سر انتخابات آمریکا، هزار دسته شدیم در حالی که این کشور خودش دو جناح اصلی بیشتر ندارد. اگر میزان پرخاش ما به همدیگر را وارد معادلات سیاسی آمریکا می‌کردیم، احتمالا جنگ داخلی راه می‌افتاد. اصولا کسی هم دلیل و مدرکی برای حرفش نمی‌آورد. صرفا چشم‌ها بسته و دهان‌ها باز. هم‌سویی دیگر یک جوک لوس و بی‌معنی شده است. هزار دسته شدیم. داخل و خارج کشور. همه‌مان یک کوله‌پشتی پر از دینامیت گذاشته‌ایم پشت کمرمان و آماده‌ی انفجاریم. موضوع انفجار دیگر مهم نیست. فقط می‌خواهیم انتحار کنیم. سیاست. مهران مدیری. مزه‌ی خرمالو. شجریان. لوگوی موزه هنرهای معاصر. قیمت نفت دریای برنت. مرغوبیت ماست. نظر مخالف و مباحثه، نیروی محرکه‌ی هر پیشرفتی است. اما آداب خودش را دارد. پشت هر نظری باید فکری خوابیده باشد و نه منفعتی. اما اینجا شده میدان جنگ. تقسیم شدیم به هزاران گردان کوچک و بی‌اثر. نگران تجزیه خاک کشوریم؟ خاک چه ارزشی دارد وقتی آدم‌های روی آن تجزیه شده‌اند؟ دسته دسته شدیم. آدم‌های مهاجر و غیر مهاجر. مسلمان و غیرمسلمان. باحجاب و بی‌حجاب. بی‌سواد و باسواد. روی گردان‌های کوچک برچسب‌ می‌زنیم و جدا می‌شویم. هزاران گردان بی‌اثر که دیگر توان جابجا کردن یک گونی سیب‌زمینی را هم در این دنیای بزرگ نداریم. من هم مشمول همین فاجعه‌ام. من هم نظر مخالف را درک نمی‌کنم، کوله‌پشتی پر از دینامیت را پشت خودم بستم و فقط می‌خواهم آدم‌های گردان دیگر را بپکانم. بی‌مطالعه و بی‌تفکر. چه کسی بهتر از من برای تجزیه شدن. 👤
📝 هشت سال پیش یک همکار آمریکایی جوان داشتم که اسمش هانتر بود. همان شکارچی. بیشتر از دو متر قد داشت و از هیچ دری بدون تعظیم‌کردن نمی‌توانست رد شود. دو سال با هم کار کردیم. یک روز صبح یکهو نامه‌ی استعفایش را گذاشت روی میز رئیس و گفت از فردا نمی‌آید سرکار. خلاص. آن هم وسط رکود اقتصادی آن ‌سال‌ها‌ که همه لیس به کفش رئیس‌هایشان می‌زدند تا اخراج نشوند. ظهرش هم با هم رفتیم ناهارِ خداحافظی‌ بخوریم. من و شکارچی. بردمش رستوران ایرانی. تنها رفیق آمریکایی‌ام بود که از دوغ و فسنجان هراسی نداشت و دولپی آن‌ها را می‌خورد. سر میز غذا ازش پرسیدم که چرا داری می‌ری؟ نمی‌ترسی کار گیرت نیاید؟ گفت می‌خواهد تا جوان است، پیاده تمام مسیر آپالاچین را برود. همان راه مال‌روی جنگلی که از چهارده ایالت رد می‌شود. دو ماه تمام پیاده‌روی. بعد هم می‌خواهد تمام مسیر جاده‌ی شصت و شش را براند. شرق تا غرب آمریکا. بعد هم چند تا برنامه‌ی دیگر برایم ریسه کرد. گفت خیلی هم از گشنگی نمی‌ترسد. دیدن را به سیر بودن ترجیح می‌دهد. شکارچی من را یاد پدرم می‌انداخت. پدرم معتقد است که آدم باید عرض زندگی را تجربه کند نه طولش را. طول زندگی یک فرآیند فلوچارتی و ملال‌آور است که همه آن راخواه‌ ناخواه تجربه می‌کنند. همان اتفاقات روتینی که از تولد شروع می‌شود و مثلا قرار است به مرگ ختم شود. همان نگاهی که دین‌ها به زندگی آدم دارند. رسیدن از مبدا به مقصد. همان پله‌هایی که ما عوام اسمش را گذاشته‌ایم پیشرفت و ترقی. اما عرض زندگی همان اتفاقاتی‌ است که معنا می‌دهد به طول آن. همان چیزی که هیچ کس از آن حرف نمی‌زند. درست مثل بال‌های عریض هواپیما که بدون آن‌ها پرواز بی‌معنی است. این حرف‌ها را با فلاکت ترجمه‌ کردم به انگیسی برای شکارچی. حرف زدن و ترجمه کردن و چلوکباب خوردن به شکل هم‌زمان کار دشواری است. اما حتما فهمیده منظورم را. چون خودش داشت عرض زندگی را عملا تجربه می‌کرد. نه مثل من که بر خلاف حرف‌ها و ظاهر آوانگاردم، درونِ دگماتیکی دارم. گمان کنم این بزرگترین مسئولیت روی دوش پدر و مادرهاست. این‌که بچه‌هایشان را هل بدهند سمت عرض زندگی و نه طول آن. یا لااقل سمت طول آن هل‌شان ندهند. جامعه درست مثل اسب‌های بارکش، روی چشم‌ آدم‌ها، چشم‌بند می‌گذارد. که فقط جلویش را نگاه کند. نه چپ و نه راست. فقط طول راه را ببینید. خوش‌به حال آدم‌هایی که معتاد عادت‌های جامعه نمی‌شوند. خوش‌به‌حال شکارچی. پی‌نوشت کنم که چرا همه‌ی پدر و مادرها دم مرگشان یادشان می‌افتد تا وصیت‌نامه بنویسند و اموال‌ منقول و غیرمنقولشان را ببخشند به بچه‌شان؟ چرا هیچ‌کدام‌شان همان اول راه و قبل مردن‌ برایش نمی‌نویسند که "نورچشمم، من طول راه را رفتم. چیز فایده‌داری در آن پیدا نکردم. تو هم نگرد. تو بچسب به عرض راه. اگر چیزی باشد، حتما همان‌جاست". این را به جای وصیت‌نامه‌های روتین و بی‌فایده بنویسند و بگذارند پَرِ  قنداق بچه‌شان. اگر بچه‌ این‌ها را بداند دیگر احتمالا هیچ نیازی به اموال منقول و غیر منقول والدینش ندارد. 👤
✍️یک پُلی ته ایالت نیویورک ریخته بعد از سی و دو سال، کارشناس محترم هم گزارش داده که دلیل ریختن پل fatigue است. سر تا ته علم مقاومت مصالح هیچ چیز جذابی ندارد الا همین مبحث فَتیگ، خستگی سازه در اثر بارگذاری متناوب. هیچ‌کدام از این بارگذاری‌ها به تنهایی از توان سازه خارج نیست. اما همین متناوب بودن‌شان است که خسته‌اش می‌کند، طاقتش تمام می‌شود و می‌ریزد! این دقیقا همان دلیلی است که بیشتر ما آدم‌ها بابتش می‌میریم، بابت فَتیگ! بابت تکرار بارهای کوچکی که تمام نمی‌شوند اما تمام می‌کنند. ما عمدتا از خستگی می‌میریم. فقط اشکالش این است توی گزارش مرگ هیچ‌کس نمی‌نویسند دلیل مرگ خستگی! بالاخره یک روز علم مقاومت مصالح را باید پیوند بزنند به علم پزشکی قانونی!! 👤
✍️یک پُلی ته ایالت نیویورک ریخته بعد از سی و دو سال، کارشناس محترم هم گزارش داده که دلیل ریختن پل fatigue است. سر تا ته علم مقاومت مصالح هیچ چیز جذابی ندارد الا همین مبحث فَتیگ، خستگی سازه در اثر بارگذاری متناوب. هیچ‌کدام از این بارگذاری‌ها به تنهایی از توان سازه خارج نیست. اما همین متناوب بودن‌شان است که خسته‌اش می‌کند، طاقتش تمام می‌شود و می‌ریزد! این دقیقا همان دلیلی است که بیشتر ما آدم‌ها بابتش می‌میریم، بابت فَتیگ! بابت تکرار بارهای کوچکی که تمام نمی‌شوند اما تمام می‌کنند. ما عمدتا از خستگی می‌میریم. فقط اشکالش این است توی گزارش مرگ هیچ‌کس نمی‌نویسند دلیل مرگ خستگی! بالاخره یک روز علم مقاومت مصالح را باید پیوند بزنند به علم پزشکی قانونی!! 👤
📝 یک موج سرمای عجیب شهر ما را درنوردیده است. دمای هوا رسیده به پانزده درجه زیر صفر. یک هل دیگر بدهد، رکورد می‌زنیم و کلوین را روسفید می‌کنیم. من کلا از سرمای این چنینی و آن چنینی نفرت دارم. دچار افسردگی و آمدنم بهر چه بود می‌شوم و خیره می‌مانم به نیمه‌ی خالی آفتابه. واقعا چرا باید چهار فصل داشته باشیم؟ چرا من یک عمه‌ی متمول ندارم که ویلای دوبلکسش را در یکی از ساحل‌های دورافتاده‌ی مدیترانه‌ برایم ارث بگذارد؟ یک جایی که فقط یک فصل معتدل داشته باشد و خلق و خوی سرزمین و آدم‌هایش مثل دشت‌های بابونه، آرام باشد؟ ها؟ چرا؟ هر دو دقیقه، چهار بار گزارش هواشناسی را چک می‌کنم. با این‌که از دانستنِ آینده خوف دارم و بدم می‌آید. از این‌که بدانم چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد قرار است سیل بیاید و تا ناف برویم زیر آب یا آفتاب کباب‌مان کند یا اصلا قرار است جهان تمام شود و خلاص. اما حالا افتاده‌ام به دریوزگی و دائم هوای ساعت‌ها و روزهای آینده را چک می‌کنم به امید بهبودی دمای هوا. رمز موفقیت و سلامت به ساحل رسیدن برای من همین وضعیت "به سمت بهبودی" رفتن است. تحمل شرایط چرند و رنج‌آور فقط به شرطی قابل تحمل است که بدانم لااقل در مسیر بهبودی هستم. حتی اگر من و بهبودی -مشابه وضعیت دو خط موازی- قرار باشد در بی‌نهایت به هم برسیم. چهار سال پیش ذات‌الریه گرفتم. به شکل جانکاهی سرفه می‌کردم و هر آینه فکر می‌کردم که قرار است لگن خاصره‌ام از گلویم بپرد بیرون. هزار درجه هم تب داشتم و بخار از بدنم می‌زد بیرون. کلا آفتابه‌ی خوش‌بینی خالی شده بود و مانده بودم که دوربین‌ عکاسی‌ام را برای چه کسی باید ارث بگذارم. تحمل رنج سخت بود. رفتم دکتر. نیم کیلو آنتی‌بیوتیک داد و گفت خوب میشی. یکی دو ماه دیگر هم سرفه‌ها می‌روند. طول می‌کشد اما قول مساعد داد که افتاده‌ام در مسیر بهبودی. همین دانستنِ افتادن در مسیر بهبودی، رنج را قابل تحمل کرد. مثل آمدن بولدوزر بالای سر خرابه‌های یک شهر ویران شده از زلزله. گزارش هواشناسی تا چشم کار می‌کند، هوا را سرد نشان می‌دهد و خبری از بهبودی نیست. حتی دارد می‌گوید این یکشنبه که بیاید، دمای هوای یک طوری سرد می‌شود که مایعات درون مثانه هم ممکن است منجمد بشود. یعنی فعلا این قطار از ریل سُر خورده بیرون و این کشتی بر گل (کسره‌ی گاف) نشسته. برای تحمل این سرما لازم است که زمان دقیق بهار را بدانم. لااقل کاش یک جمشید داشتیم که بهش می‌گفتیم: «آقا ما خسته‌ایم. شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟». یا کاش عمه‌ای داشتم که افتاده بود در مسیر پول‌دار شدن. در مسیر بهبودی. در مسیر خریدن ویلایی وسط دشت‌های بابونه. یا لااقل قرن هشتم به دنیا می‌آمدم در شیراز. در یک خانه‌ی ویلایی با درخت‌های مرصع به بهار نارنج. همسایه‌ام هم یکی بود که می‌گفت: «بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم | شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد». من باید نشانه‌ای پیدا کنم از بهبودِ اوضاع. باید نسیم ولرم گم‌شده در آسمان شهر را پیدا کنم و ازش بپرسم که کی قرار است این‌وری بوزد؟ اصلا قرار است بوزد؟ یا یک ننه سرمای الدنگی هست که همه‌ی نسیم‌های بهاری را توی شیشه مربا حبس می‌کند و قایم می‌کند توی پستوی دخمه‌اش؟ می‌بینید؟ این است نتیجه گرفتار شدن در هوای سرد. آفتابه‌ای که دیر متوجه شدی که خالی است. عمه‌ای که پشت کرده به مال دنیا. دماسنجی که همه‌ی جیوه‌اش از فرط سرما کز کرده ته حباب. افسار باز شده‌ی هزار اهریمن در زمین و آسمان شهر که تن حافظ را در گور می‌لرزانند. آن‌قدر سرد که خمِ ابروی هیچ لیلایی در نماز یادم نمی‌آید. اما خب. قول می‌دهم همین که هوا اندکی گرم‌تر شد جبران کنم و بنویسم که : «باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد». 👤
✍️یک پُلی ته ایالت نیویورک ریخته بعد از سی و دو سال، کارشناس محترم هم گزارش داده که دلیل ریختن پل fatigue است. سر تا ته علم مقاومت مصالح هیچ چیز جذابی ندارد الا همین مبحث فَتیگ، خستگی سازه در اثر بارگذاری متناوب. هیچ‌کدام از این بارگذاری‌ها به تنهایی از توان سازه خارج نیست. اما همین متناوب بودن‌شان است که خسته‌اش می‌کند، طاقتش تمام می‌شود و می‌ریزد! این دقیقا همان دلیلی است که بیشتر ما آدم‌ها بابتش می‌میریم، بابت فَتیگ! بابت تکرار بارهای کوچکی که تمام نمی‌شوند اما تمام می‌کنند. ما عمدتا از خستگی می‌میریم. فقط اشکالش این است توی گزارش مرگ هیچ‌کس نمی‌نویسند دلیل مرگ خستگی! بالاخره یک روز علم مقاومت مصالح را باید پیوند بزنند به علم پزشکی قانونی!! 👤
📝 یک موج سرمای عجیب شهر ما را درنوردیده است. دمای هوا رسیده به پانزده درجه زیر صفر. یک هل دیگر بدهد، رکورد می‌زنیم و کلوین را روسفید می‌کنیم. من کلا از سرمای این چنینی و آن چنینی نفرت دارم. دچار افسردگی و آمدنم بهر چه بود می‌شوم و خیره می‌مانم به نیمه‌ی خالی آفتابه. واقعا چرا باید چهار فصل داشته باشیم؟ چرا من یک عمه‌ی متمول ندارم که ویلای دوبلکسش را در یکی از ساحل‌های دورافتاده‌ی مدیترانه‌ برایم ارث بگذارد؟ یک جایی که فقط یک فصل معتدل داشته باشد و خلق و خوی سرزمین و آدم‌هایش مثل دشت‌های بابونه، آرام باشد؟ ها؟ چرا؟ هر دو دقیقه، چهار بار گزارش هواشناسی را چک می‌کنم. با این‌که از دانستنِ آینده خوف دارم و بدم می‌آید. از این‌که بدانم چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد قرار است سیل بیاید و تا ناف برویم زیر آب یا آفتاب کباب‌مان کند یا اصلا قرار است جهان تمام شود و خلاص. اما حالا افتاده‌ام به دریوزگی و دائم هوای ساعت‌ها و روزهای آینده را چک می‌کنم به امید بهبودی دمای هوا. رمز موفقیت و سلامت به ساحل رسیدن برای من همین وضعیت "به سمت بهبودی" رفتن است. تحمل شرایط چرند و رنج‌آور فقط به شرطی قابل تحمل است که بدانم لااقل در مسیر بهبودی هستم. حتی اگر من و بهبودی -مشابه وضعیت دو خط موازی- قرار باشد در بی‌نهایت به هم برسیم. چهار سال پیش ذات‌الریه گرفتم. به شکل جانکاهی سرفه می‌کردم و هر آینه فکر می‌کردم که قرار است لگن خاصره‌ام از گلویم بپرد بیرون. هزار درجه هم تب داشتم و بخار از بدنم می‌زد بیرون. کلا آفتابه‌ی خوش‌بینی خالی شده بود و مانده بودم که دوربین‌ عکاسی‌ام را برای چه کسی باید ارث بگذارم. تحمل رنج سخت بود. رفتم دکتر. نیم کیلو آنتی‌بیوتیک داد و گفت خوب میشی. یکی دو ماه دیگر هم سرفه‌ها می‌روند. طول می‌کشد اما قول مساعد داد که افتاده‌ام در مسیر بهبودی. همین دانستنِ افتادن در مسیر بهبودی، رنج را قابل تحمل کرد. مثل آمدن بولدوزر بالای سر خرابه‌های یک شهر ویران شده از زلزله. گزارش هواشناسی تا چشم کار می‌کند، هوا را سرد نشان می‌دهد و خبری از بهبودی نیست. حتی دارد می‌گوید این یکشنبه که بیاید، دمای هوای یک طوری سرد می‌شود که مایعات درون مثانه هم ممکن است منجمد بشود. یعنی فعلا این قطار از ریل سُر خورده بیرون و این کشتی بر گل (کسره‌ی گاف) نشسته. برای تحمل این سرما لازم است که زمان دقیق بهار را بدانم. لااقل کاش یک جمشید داشتیم که بهش می‌گفتیم: «آقا ما خسته‌ایم. شما که گردنت بلنده میتونی بگی باهار کدوم وره؟». یا کاش عمه‌ای داشتم که افتاده بود در مسیر پول‌دار شدن. در مسیر بهبودی. در مسیر خریدن ویلایی وسط دشت‌های بابونه. یا لااقل قرن هشتم به دنیا می‌آمدم در شیراز. در یک خانه‌ی ویلایی با درخت‌های مرصع به بهار نارنج. همسایه‌ام هم یکی بود که می‌گفت: «بویِ بهبود ز اوضاعِ جهان می‌شنوم | شادی آورد گل و بادِ صبا شاد آمد». من باید نشانه‌ای پیدا کنم از بهبودِ اوضاع. باید نسیم ولرم گم‌شده در آسمان شهر را پیدا کنم و ازش بپرسم که کی قرار است این‌وری بوزد؟ اصلا قرار است بوزد؟ یا یک ننه سرمای الدنگی هست که همه‌ی نسیم‌های بهاری را توی شیشه مربا حبس می‌کند و قایم می‌کند توی پستوی دخمه‌اش؟ می‌بینید؟ این است نتیجه گرفتار شدن در هوای سرد. آفتابه‌ای که دیر متوجه شدی که خالی است. عمه‌ای که پشت کرده به مال دنیا. دماسنجی که همه‌ی جیوه‌اش از فرط سرما کز کرده ته حباب. افسار باز شده‌ی هزار اهریمن در زمین و آسمان شهر که تن حافظ را در گور می‌لرزانند. آن‌قدر سرد که خمِ ابروی هیچ لیلایی در نماز یادم نمی‌آید. اما خب. قول می‌دهم همین که هوا اندکی گرم‌تر شد جبران کنم و بنویسم که : «باده صافی شد و مرغانِ چمن مست شدند موسمِ عاشقی و کار به بنیاد آمد». 👤
📝 هفت هشت سال پیش، یک طوفان ناجور آمد و خیلی ددمنشانه چند تا ایالت جنوب مملکت را لت و کوب کرد. تمام ابرهای سیاه دنیا، انگار که کنفرانس داشته باشند، جمع شده بودند بالای شهر ما. رنگ آسمان شده بود دو پرده تیره‌تر از سیاهِ پرکلاغی. باد و تگرک و باران و رعد‌برق. درست مثل مانور آزمایشی روز واقعه. این وسط یک گردباد وحشی هم آمد و دو تا از اتوبان‌های بزرگ را مثل کاهو جوید و رفت وآمد را مختل کرد. نتیجه این شد که برای یک هفته، تردد تانکرهای سوخت تعطیل شد و قحطی بنزین آمد. همین ماجرا باعث شد تا اهریمنِ درون جامعه برای زمان کوتاهی، تُک دامنش را بزند بالا و حقیقت خودش را نشان بدهد. برای اولین بار پمپ‌بنزین‌ها صف را تجربه کردند. صف ماشین‌ها با راننده‌های عصبانی. بوق‌های ممتد. فحش‌های اف‌دار. داد و فریاد وگلاویز شدن. اتفاقاتی که پمپ‌بنزین‌های ملوس، هیچ وقت به چشم خودشان ندیده بود. بخش خصوصی هم تور انداخته بود و از آب گل‌آلود ماهی می‌گرفت و قیمت بنزین را دوبرابر کرد. فقط کم بود که حضرت اسرافیل از لای ابرهای سیاهِ پرکلاغی سراسیمه بیاید بیرون و در صورش بدمد و داد بزند که "کات بابا، کات". اما خب، این اتفاق نیفتاد. ابرها خودشان رفتند کنار. طوفان گرفت خوابید. راه و ترابری اتوبان‌های جرخورده را به سرعت درست کرد و سیل تانکرها، روانه‌ی شهر ما شد. قیمت بنزین آمد پائین. صف تمام شد. مردم دوباره خندیدند و موقع پر کردن باک‌هایشان به هم بفرما می‌زندند. خلاصه این‌که خورشید آمد بیرون و همه جا نورانی شد. چند روز پیش با تیام حرف تاریکی و روشنایی بود. می‌گفت که آدم‌ها عموما توی تاریکی شبیه به هم می‌شوند. بعد هم لای حرف‌هایش گفت که "انسان‌ها در تاريكي و پريشان‌حالي، همه مي‌توانند قاتل، ظالم و جاني باشند". بعد به این نتیجه رسیدیم که تاریکی محک انسان است. وگرنه هیچ‌کس را بابت فرشته بودن زیر نور آفتاب، به بهشت نمی‌برند. تیام می‌گفت آدم‌هایی که به جز دیدن و دیده شدن ابزار دیگری ندارد، قدرت تفکیک کردن و منفک شدن هم ندارد. و این دقیقا همان گم‌شدن در توده است. توده‌ای که بوی یکسانی دارد و زیر آفتاب لبخند می‌زند و موقع تاریکی توی صف بنزین، زیباترین فحش‌های جهان را نثار راننده‌ی جلویی می‌کند. تهش هم یک جمله اسکار وایلد گفت که "یك نقاب به دست هركس بده و حقيقت را بشنو". من با تیام و اسکار موافقم. تاریکی و سختیها محک انسان‌هاست. 👤 @golchintap
✍️یک پُلی ته ایالت نیویورک ریخته بعد از سی و دو سال، کارشناس محترم هم گزارش داده که دلیل ریختن پل fatigue است. سر تا ته علم مقاومت مصالح هیچ چیز جذابی ندارد الا همین مبحث فَتیگ، خستگی سازه در اثر بارگذاری متناوب. هیچ‌کدام از این بارگذاری‌ها به تنهایی از توان سازه خارج نیست. اما همین متناوب بودن‌شان است که خسته‌اش می‌کند، طاقتش تمام می‌شود و می‌ریزد! این دقیقا همان دلیلی است که بیشتر ما آدم‌ها بابتش می‌میریم، بابت فَتیگ! بابت تکرار بارهای کوچکی که تمام نمی‌شوند اما تمام می‌کنند. ما عمدتا از خستگی می‌میریم. فقط اشکالش این است توی گزارش مرگ هیچ‌کس نمی‌نویسند دلیل مرگ خستگی! بالاخره یک روز علم مقاومت مصالح را باید پیوند بزنند به علم پزشکی قانونی!! 👤