هوسِ گُم شدن
یک جایی از عمر هم آدم دلش میخواهد گُم بشود. میپرسی چرا؟ پاسخش را دقیق نمیدانم. فقط دلت میخواهد گُم بشوی، بروی، نباشی و آنقدر بگردی تا در سرزمین تازهای دوباره خودت را پیدا کنی. آنوقت خانه بسازی و آنقدر بمانی تا باز هوسِ گمشدنِ تازهای به سرت بزند.
گم میشوی شاید چون خسته شدهای از این همه آشنایی و تکرار. شاید چون سرزمین همیشگیات با همه فراخی و تودرتو بودنش برایت تنگ شده است، شاید تو آنقدر بزرگ شدهای و تغییر کردهای که حتی در لباسهای قبلیات هم جا نمیشوی. هرچه هست زندگی را در گُم شدن، بینقشه شدن و تن سپردن به جستجوهای ناآشنا مییابی.
هرچه مینویسم نمیتوانم افسونِ این میل به گم شدن را به خوبی نشان بدهم. باید به جانت افتاده باشد تا بفهمی. باید خودت را مسافرِ بینقشهی نمیدانمکجا یافته باشی تا بفهمی از چه حرف میزنم. آن وقت زمانی که میگویم گاهی همه فکر و ذکرت را هوسِ گمشدن در ناشناختهها پُر میکند میفهمی یعنی چه.
👤#محمود_مقدسی
📝
▫️مهارتِ فکر کردن به درد
دردم چگونه پایان مییابد (چه دردهای جسمانی و چه رنجهای روانی)؟ این پرسش مهمی است که همه زندگی با ما میآید. هر بار که دردی میکشیم با این سوال روبرو هستیم. گاهی پاسخش را مییابیم و گاهی برای مدّتی طولانی سردرگم باقی میمانیم.
آیا باید تحملم را در برابرش افزایش بدهم و تابش بیاورم تا خودش تمام بشود؟ آیا باید صرفاً مراقب باشم که تشدیدش نکنم و ترمیمش را به توانِ ترمیمگری طبیعی جسم یا روانم بسپارم؟ آیا باید از آن با دیگری سخن بگویم؟ آیا باید تنها تجربهاش کنم و انتظاری از دیگری نداشته باشم؟ آیا باید دارو بگیرم؟ دردم چه معنایی دارد؟ چه چیزی درست کار نمیکند که دردمند شدهام؟ آیا از ضعف من است که در برابر این درد بیتاب شدهام؟ آیا در دچار شدن به آن تقصیری دارم؟ آیا کاری برای کاستنش بوده که انجام ندادهام؟ آخر چرا من باید گرفتار این درد میشدم؟ آیا تنها من هستم که چنین دردی را تجربه میکنم؟ آیا باید به خوب شدنش امیدوار باشم؟ آیا باید تمام شدنش را بخواهم یا کمتر شدنش را؟ آیا برای رهایی از آن باید خودم را بکشم؟
اینها و بسیاری سوالات دیگر، پرسشهای گوناگون ما در مواجهه با درد و رنجاند. امّا بسیاری از ما شیوه فکر کردن به این سوالات مهم را نیاموختهایم و در مواجهه با درد پریشان میشویم یا دست به انکار میزنیم.
گاهی فکر میکنم یکی از اساسیترین مهارتهای لازم برای زندگی، مهارت روشن فکر کردن به درد است؛ اینکه بدانیم درد را چگونه باید فهمید، تا چه حد باید آن را تاب آورد؟ چگونه باید از آن سخن گفت؟ چگونه باید کمک خواست؟ و چگونه باید به آیندهی آن فکر کرد.
پانوشت: اگر برای پاسخ دادن به این سوالات کتابی به ذهنتان میرسد در کامنتها به من و بقیه معرفی کنید.
👤#محمود_مقدسی
هوسِ گُم شدن
یک جایی از عمر هم آدم دلش میخواهد گُم بشود. میپرسی چرا؟ پاسخش را دقیق نمیدانم. فقط دلت میخواهد گُم بشوی، بروی، نباشی و آنقدر بگردی تا در سرزمین تازهای دوباره خودت را پیدا کنی. آنوقت خانه بسازی و آنقدر بمانی تا باز هوسِ گمشدنِ تازهای به سرت بزند.
گم میشوی شاید چون خسته شدهای از این همه آشنایی و تکرار. شاید چون سرزمین همیشگیات با همه فراخی و تودرتو بودنش برایت تنگ شده است، شاید تو آنقدر بزرگ شدهای و تغییر کردهای که حتی در لباسهای قبلیات هم جا نمیشوی. هرچه هست زندگی را در گُم شدن، بینقشه شدن و تن سپردن به جستجوهای ناآشنا مییابی.
هرچه مینویسم نمیتوانم افسونِ این میل به گم شدن را به خوبی نشان بدهم. باید به جانت افتاده باشد تا بفهمی. باید خودت را مسافرِ بینقشهی نمیدانمکجا یافته باشی تا بفهمی از چه حرف میزنم. آن وقت زمانی که میگویم گاهی همه فکر و ذکرت را هوسِ گمشدن در ناشناختهها پُر میکند میفهمی یعنی چه.
👤#محمود_مقدسی