هدایت شده از نسرا ورامین
📕 #رمان #جنایت_خاموش
📖 قسمت۷
سپس به طرف کیفش که توی سالن افتاده بود رفت و موبایلش را بیرون آورد و روی مبل دراز کشید.
زیر چشمی به ساعت روی دیوار نگاه کرد. یازده و نیم بود؛ اگر سریع کار استوری و پست کردن عکسها را انجام میداد؛ میتوانست تا ساعت دوازده، که موقع تعطیلی آموزشگاهِ آوا بود، با شتاب خودش را به آنجا برساند.
اینستا را که باز کرد، انبوه پیامهای دایرکت و کامنتها سرازیر شد؛ میخواست باز کردنشان را به شب محول کند ولی به شدت وسوسه شد:
- حالا مگه چهقدر طول میکشه، سریع میبینم بعد میرم دنبال آوا.
بین دایرکتها چندتایی فحش و بد و بیراه بود که سریع از کنارشان رد شد و ترجیح داد به جای وقت تلف کردن با آنها پیامهای درخواست تبلیغ را مرور و بهترین را انتخاب کند.
پیامها از تبلیغ رستوران گرفته تا لوازم خانگی و عطر و روسری و لباس همه چیز را شامل میشد.
بین تبلیغات خوراکی چشمش به درخواست یک فروشگاه قنادی افتاد.
در این چهار سالی که الهام بلاگر شده بود تبلیغات رستوران و خوراکی برایش در اولیت نبود؛ زیرا از آن خاطرات چندان خوشی نداشت.
نام قنادی شادیما برایش آشنا آمد و در فکر فرو رفت.
موبایل را روی میز عسلی شیشهای کنارش گذاشت و انگشت اشاره و شستش را زیر چانهاش گرفت:
- خدایا کجا اسمش رو شنیدم؟
بعد یکهو انگار که چیزی یادش آمده باشد آهان بلندی گفت و لبخندی زد:
- ببین مرتیکه، شانسم بین این همه پیج باز اومده سراغ من!
یاد چهار سال پیش افتاد؛ وقتی که بیست ساله بود و تازه به دنبال شغل بلاگری افتاده بود؛ آن روزهایی که دیده بود بعضیها با این شغل برای خود کار و کاسبی خوبی بهم زدهاند و به نان و نوایی رسیدهاند او هم تصمیم گرفت همین کار را انجام دهد.
اکنون پیراهنهای خوشمدل و چیندارش و مانتوهای بلند و زیبایش جای خود را به تونیکهایی کوتاه و اسپرت داده بودند.
و روسریهای کوتاهی که پشت گوش میبست تا برق گوشوارههایش در دوربین به خوبی مشخص باشد.
گاهی اوقات هم شال های رنگارنگ که از جلو باز و رها بودند.
به هر حال زمانه زمانهای نبود که بتواند بر خلاف دیگران با آن لباسها و روسریهای بلند بسته به رستوران برود و مشتری جذب کند! اولین بار همین قنادی شادیما به او در خواست تبلیغ داده بود و او با هزاران دلواپسی و دلهره درخواست را قبول کرده بود و راهی آنجا شده بود.
صدای زنگ گوشی بلند شد و همزمان اسم سحر روی صفحه آن نقش بست.
الهام دستش را دراز کرد و گوشی را برداشت و پس از نیمنگاهی سریع و گذرا دکمه پاسخ به تماس را فشار داد:
- جانم سحر جان، خوبی؟
- شکر بد نیستیم، چهخبر؟
گوشی را از دست چپش به دست راست گرفت:
- خبرهای جالب؛ راستی فکر میکنی کی پیام داده؟!
صدا مشتاقانه از پشت گوشی پرسید:
-کی؟!
الهام خندهای کوتاه کرد:
- قنادی شادیما!
صدا بلندتر شد:
-اوه! چی شد که تو رو پیدا کرد؟!
-چی بگم، الآن نمیدونم بخندم یا گریه کنم. شانسه منه، اتفاقی بین این همه پیج پیدام کرده دوباره.
- ببین اگه قیمتش خوبه پیشنهادش رو رد نکن، حتماً با آوا جان برو، بچهها عاشق شیرینی و شکلاتن، کار موفقی میشه.
- میترسم مثل من...
- نترس بابا فوقش مثل اون موقعهای خودت بعد از فیلم دست میکنی توی گلوش تا بالا بیاره. راستی یادته اون روز؟
صدای قهقهه الهام و سحر قاطی شد.
الهام جواب داد:
- آره مثل اسکولها تا میتونستم کیک و شیرینی خوردم، هنوز فوت و فنش رو نمی دونستم چه دلدرد وحشناکی گرفتم.
- راستی الهام جان پست گذاشتی خبرمون کن بیایم کامنت بذاریم.
- آره حتماً. سحر میگم یه چند نفر جور کن تقسیم بشن توی دو روز برن از قنادی خرید. شیرینیشون هم با من.
-اوهوم باشه. چند نفر؟ گروهم دویست نفره.
ابروهای الهام در هم رفت:
- هزینه سی نفر رو میتونم بدم.
-خیلی خوب، تا فردا شب اوکیش میکنم، فعلاً کاری نداری با من؟
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها