هدایت شده از من یک محجبه ام
هدایت شده از شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان تهران
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏫ ۱۲ فروردین سالروز یک حماسه از جنس مردم
#ویژه_#انتشار در #کانال ها و گروه ها
🔽شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان تهران
📚لطفا رسانه باشید
@shoraostantehran
هدایت شده از شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان تهران
15.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏫ گزیده بیانات امام راحل درباره یوم الله ۱۲ فروردین روز جمهوری اسلامی
#ویژه_#انتشار در #کانال ها و گروه ها
🔽شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان تهران
📚لطفا رسانه باشید
@shoraostantehran
📖رمان نگاه خدا💗
2⃣4⃣قسمت چهل و دوم🌻
امیر طاها به من نگاه نکرد.
عذر خواهی کنین از طرف من، نمیتونم بیام.
با عصبانیت پایم را روی ترمز فشار دادم.
ببخشید امیرآقا.
من جذامی ام؟
چرا این حرف رو میزنی؟
بابا ما محرم همیم، چرا نگام نمیکنی؟
چرا اصلا حرفی نمیزنی؟
تو که میخواستی از اول همین جوری رفتار کنی، میگفتی اصلا محرم نمیشدیم.
بابام مشکوک شده، میگه چرا نمیای خونمون؟
چرا زنگ نمیزنی؟
سرم را روی فرمان گذاشتم و گریه کردم.
ببخشید من منظوری نداشتم.
فقط نمیخواستم علاقه ای ایجاد بشه...
نگاهش کردم.
چرا باید علاقهای ایجاد بشه؟
من و شما مثل دو تا دوستیم، می خندیم، میریم بیرون، حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم.
اینجوری که شما رفتار میکنین بابام بعد دو ماه عمرا بزاره عقد کنیم.
شرمندم...
باشه چشم.
دیگه تکرار نمیشه.
"پسره ی دیوونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه".
به دانشگاه رسیدیم.
امیر آقا!
بله؟
من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما.
باشه چشم.
از همدیگر جدا شدیم.
اینقدر ازدواج مان زود و سریع شد که کسی با خبر نشده بود.
سر کلاس میز جلو نشستم.
یاسری هم انتهای کلاس بود.
با دیدنم جلو آمد.
هم ردیف من نشست.
استاد وارد کلاس شد.
تا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه ی در دستم بود.
عصبانتیتش از چهره اش پیدا بود.
بعد از کلاس به کافه رفتم.
منتظر امیر شدم.
کیک و نسکافه خریدم.
یک دفعه یاسری، مثل عزرائیل بالای سرم آمد.
مخ کیو زدی؟
یعنی چی؟
به حلقه دستم اشاره کرد.
کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه؟
به شما هیچ ربطی نداره.
بلند شدم و از کافه بیرون رفتم.
از پشت صداشو بلند کرد و گفت:
هوووو دختر با توام؟
عصبانی شدم و برگشتم سمتش:
هوووی پدر مادرتن که وقت نذاشتن بهت تربیت یاد بدن!
دستش را بلند کرد.
کسی دستش را گرفت.
امیر بود.
شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی؟
برو بابا پی کارت تو چیکارشی که زر میزنی؟
من همه کاره شم، زنمه.
دفعه آخرت باشه جلوش آفتابی شدیاا؟
یاسری چیزی نگفت.
امیر دستم را گرفت و از دانشگاه بیرون رفتیم.
سوار ماشین شدیم.
تو راه بودیم، نمیدانستم کجا بروم؟
خونه ی ما یا خونه ی امیر؟
اگه میشه بریم بهشت زهرا.
به بهشت زهرا رسیدیم.
امیر جلوتر می رفت.
من هم پشت سرش.
رسیدیم به خاک مامان.
فاتحه که خواند، بلند شد.
میرم سمت گلزار و بر میگردم.
سرم را روی سنگ گذاشتم.
مامان جون میشه بغلم کنی؟
میشه آرومم کنی؟
حالم خرابه خرابه.
البته نه از اون خراب های قبلیا، خرابیش جدیده.
دیدی داماد تو، نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم.
نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم.
کمکم کن.
مامان، کمکم کن درست تصمیم بگیرم.
رفتم گلزار شهدا.
نشسته بود کنار شهید گمنامم.
لحن قرآن خواندنش خیلی قشنگ بود.
ببخشید که تو دانشگاه دستتون رو گرفتم، مجبور بودم این کارو کنم.
دستش را گرفتم، با خنده گفتم:
من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری؟
سرش را بالا گرفت.
در چشمام نگاه کرد.
"وای هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم".
دوباره سرش را پایین انداخت.
ببخشید امیر آقا، شما اینقدر سرتون پایینه، چشماتون سیاهی نمیره؟
خندید.
بریم؟
کجا بریم؟
امیر ایستاد.
دست بوسی حاجی.
✍🏻ویراستار: مریم حق گو
📝ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌺🍃🌸✿❁••┈┈•
جدول مراقبات ماه رجب🌙🗒
التماس دعا🙏
#این_الرجبیون
•┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌹🍃🌼✿❁••┈┈•