eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.4هزار دنبال‌کننده
26هزار عکس
10.2هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم‌ها دو دسته اند: غیرتی! و قیمتی! غیرتی‌ها با خدا معامله کردند قیمتی‌ها با بنده خدا -شهید‌برونسی ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
️ 🚨🎥آخرین نبرد شهید یحیی سنوار با ارتش رژیم صهیونیستی 🔹 شبکهٔ تلویزیونی رژیم صهیونیستی تصاویری از آخرین نبرد رئیس شهید دفتر سیاسی حماس با نظامیان اسرائیلی در جنوب غزه را منتشر کرد. 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599 اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج🌸
شهید حسین همدانی •🕊 از سردار شهید همدانی پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه؟! گفت: «تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠ سال مجاهدت بالاتره، بروم یک گوشه‌ای از این مملکت تو یک مسجدی، تو یک پایگاه بسیجی برای بچه‌های نوجوان و جوان کار فرهنگی انجام بدم برای ‌امام زمان(عج) آدم تربیت کنم سرباز تربیت کنم، کاری که تاحدودی کوتاهی کردیم و آن دنیا باید جواب بدیم» ‎‎‌‌‎‎ ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
‍ 🌷 – قسمت 9⃣5⃣ 💥 بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مجروح‌‌ها و شهدا چی؟! » جوابی نداد. گفتم: « کاش رانندگی بلد بودم. » دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: « به امید خدا می‌رویم. ان شاءاللّه فردا صبح برمی‌گردم. » 💥 چشم‌هایم در آن تاریکی دودو می‌زد. یک لحظه چهره‌ی آن نوجوان از ذهنم پاک نمی‌شد. فکر می‌کردم الان کجاست؟! چه‌کار می‌کند؟ اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره‌ی سرد بدون غذا چطور شب را می‌گذرانند. گردان‌های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! 💥 فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته‌ای می‌شد حالم خوب نبود. سرم گیج می‌رفت و احساس خواب‌آلودگی می‌کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه‌ها را گذاشتم پیش همسایه‌مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آن‌جا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: « اول بهتر است این آزمایش‌ها را انجام بدهی. » آزمایش‌ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. 💥 خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: « شما که حامله اید! » یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه‌ی میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی‌حس شد و زیر لب گفتم: « یا امام زمان! » خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: « عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری؟ » با ناراحتی گفتم: « بچه‌ی چهارمم هنوز شش ماهه است. » 💥 دکتر دستم را گرفت و گفت: « نباید به این زودی حامله می‌شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه‌ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی. » گفتم: « خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم. » دکتر خندید و گفت: « خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش‌های این آزمایشگاه صحیح و دقیق است. 💥 نمی‌دانستم چه‌کار کنم. کجا باید می‌رفتم. دردم را به کی می‌گفتم. چه‌طور می‌توانستم با این همه بچه‌ی قد و نیم‌قد دوباره دوره‌ی حاملگی را طی کنم. خدایا چه‌طور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی‌هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. 💥 خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری‌ام داد. او برایم حرف می‌زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه‌ی درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های‌های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد این‌جا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می‌بینی. می‌دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی‌کسی چطور می‌توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره‌ای برسان. برای خودم همین‌طور حرف می‌زدم و گریه می‌کردم. 💥 وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه‌ها، خانه‌ی خانم دارابی بودند. وقتی می‌خواستم بچه‌ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی‌ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری‌ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه‌ی سالم بهت بده. » 💥 با ناراحتی بچه‌ها را برداشتم و آمدم خانه. یک‌راست رفتم در کمد لباس‌ها را باز کردم. پیراهن حاملگی‌ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می‌پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه‌تکه‌اش کردم. گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: « تا این پیراهن هست، من حامله می‌شوم. پاره‌اش می‌کنم تا خلاص شوم. » بچه‌ها که نمی‌دانستند چه‌کار می‌کنم، هاج و واج نگاهم می‌کردند. پیراهن پاره‌پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم » 🔰ادامه دارد...🔰 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣5⃣ 💥 بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مجروح‌‌ها و شهدا چی؟! » جوابی نداد. گف
‍ 🌷 – قسمت 0⃣6⃣ 💥 خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن‌قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه‌ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده‌هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه‌ی سالمی نداشتند. 💥 حرف‌های خانم دارابی آرامم می‌کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می‌گفت: « گناه دارد این بچه‌ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات‌تلخی نکن. » 💥 چند هفته‌ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این‌بار می‌خواست دو هفته‌ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این‌بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی‌ام را که دید،گفت: « این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی‌درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه‌اش را به‌جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می‌خواهیم جشن بگیریم. » 💥 خودش لباس بچه‌ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: « تو هم حاضر شو. می‌خواهیم برویم بازار. » اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ‌وقت دست بچه‌هایش را نمی‌گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می‌کرد با هم برویم بازار. هر چند بی‌حوصله بودم، اما از این‌که بچه‌ها خوشحال بودند، راضی بودم. 💥 رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچه‌ها اسباب‌بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه‌ی خود بچه‌ها. هر چه می‌گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می‌گفت: « کارت نباشد. بگذار بچه‌ها شاد باشند. می‌خواهیم جشن بگیریم. » آخر سر هم رفتیم مغازه‌ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل‌های ریز و صورتی داشت با پس‌زمینه‌ی نخودی و سفید. گفت: « این آخرین پیراهن حاملگی است که می‌خریم. دیگر تمام شد. » 💥 لب گزیدم که یعنی کمی آرام‌تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی‌شنید، با این حال خجالت می‌کشیدم. 💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه‌ها با خوشحالی می‌آمدند لباس‌هایشان را به ما نشان می‌دادند. با اسباب‌بازی‌هایشان بازی می‌کردند. بعد از ناهار هم آن‌قدر که خسته شده بودند، همان‌طور که اسباب‌بازی‌ها دستشان بود و لباس‌ها بالای سرشان، خوابشان برد. 💥 فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می‌کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی‌حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه‌ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت‌ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. 💥 برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می‌خندید و می‌آمد. بچه‌ها دوره‌اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه‌ها را بغل کرد و بوسید و گفت: « به‌به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته‌ای. » خندیدم و گفتم: « آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری. » بلند شد و گفت: « این‌قدر خوبی که امام رضا (ع) می‌طلبدت دیگر. » با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: « می‌خواهیم برویم مشهد؟! » 💥 همان‌طور که بچه‌ها را ناز و نوازش می‌کرد، گفت: « می‌خواهید بروید مشهد؟! » آمدم توی هال و گفتم: « تو را به خدا! اذیت نکن. راستش را بگو. » سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: « امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته‌اند. رفتن ته‌و‌توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. » گفتم: « پس تو چی؟! » موهای سمیه را بوسید و گفت: « نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم‌هاست. باباها باید بمانند خانه. » گفتم: « نمی‌روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه‌ها بروم. » 🔰ادامه دارد...🔰 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
❤️ 『هر زمان جوانۍ دعاےفرج‌مهدے(عج) رازمزمہ ڪند...همزمان‌ (عج)‌ دست‌هاے مبارڪشان رابہ سوے آسمان‌ بلند میکنند و‌ براے آن ‌جوان‌ دعا میفرمایند؛چہ خوش‌ سعادتند ڪسانی‌ڪہ حداقل‌ روزے یڪبار را زمزمہ مۍڪنند:)』 به‌نیّٺ برادࢪشهیدمان‌مےخوانیم 🌱 [اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج]♥️ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علی شهدای ❤️❤️ سلام به دوستان ✋ امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم... طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛ « نگہ داشتن یاد ، کم تر از نیست ... » 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد 🎙با نوای استاد فرهمند من دعای عهد میخوانم بیا بر سر این عهد میمانم بیا 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
. 🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ ۩ بــِہ نـیّـت‌         برادرشھیدابراهیم‌هادے 🌿' #صفـــ۵۹۲حه 📚       
. 🕊 تلاوت آیات‌ قرآن ڪریم ؛ ۩ بــِہ نـیّـت‌         برادرشھیدابراهیم‌هادے 🌿' 📚                              •﴿رفیق‌شھیدم‌ابراهیم‌هادے‌‌﴾• 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جاویدالاثر، شهید والامقام ابراهیم هادی🌷 🕊✨🕊✨🕊 تاریخ ولادت: ۱۳۳۶/۲/۱ محل ولادت : تهران تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ محل شهادت: فکه – کانال کمیل وضعیت تاهل:مجرد نحوه شهادت: والفجر مقدماتی– جنگ تن به تانک مدت عمر: ۲۵ سـال شهرت : علمدار کمیل مزار : جاویدالاثر یادبود شهید در گلزار شهدای بهشت زهرا تهران/قطعه و ردیف و شماره : ۲۶ – ۵۲- ۱ است 🔊شما رسانه شهدا باشید 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔰مختصری از زندگینامه شهید والامقام ابراهیم هادی 🌹🌿پهلوان بسیجی شهید ابراهیم هادی از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب و ستاره ورزش کشتی کشورمان است؛ او در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد؛ ابراهیم چهارمین فرزند خانواده بود؛ او در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید، از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد. شهید هادی دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم‌خان گذراند. او در سال ۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال‌های پایانی دبیرستان، مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد؛ حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر مرحوم علامه «محمدتقی جعفری» بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود. این شهید مفقود، در دوران پیروزی انقلاب شجاعت‌های بسیاری از خود نشان داد؛ همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. یکی از کارهای ابراهیم انتقال مجروحان و شهدا از منطقه به عقب جبهه بود. گاهی اوقات پیکرهای مطهر شهدا در ارتفاعات بازی‌دراز بر شانه‌های ابراهیم می‌نشست تا به دست خانواده‌هایشان برسد. 🥀نحوه شهادت شهید ابراهیم هادی: شهید ابراهیم هادی در عملیات والفجر مقدماتی بهمراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه بمدت پنج روز مقاومت کرد ولی تسلیم نشد و سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و کسی دیگر او را ندید. ابراهیم همیشه از خدا تقاضا داشت گمنام شود؛ به دلیل آنکه یکی از صفات یاران خدا، گمنامی است. 🕊♥️ 🔊شما رسانه شهدا باشید 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جا کانال کمیل.....🥀💔 معبر هادی دلها به بهشت🕊 🔊شما رسانه شهدا باشید 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفقا اگه زندگینامه آقا ابراهیمُ نخوندید بخونید👌🕊 🌱اگه از دستتون کاری بر میاد برای معرفی آقا ابراهیم حتما انجام بدید چند برابر جبران میکنه سریعاااا... برای ما که معجزه بوده داداش ابراهیم♥️ 🔊شما رسانه شهدا باشید 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 عاشقانه محو آقا می‌شد وقتی تصویر مقام معظم رهبری را می‌دید، انگار پدرش را دیده است. آن قدر عاشقانه محو تصویر حضرت آقا می‌شد که بعد از دقایقی به او می‌گفتم: «من هم هستم‌ ها...». بعد از اولین جانبازی یکبار به دیدار حضرت آقا مشرف شده بود. خودش برایم تعریف می‌کرد که: «وقتی حضرت آقا را از نزدیک دیدم، فکر کردم دیگر هیچ چیز توی دنیا نمی‌خواهم. اصلاً همه چیز برایم تمام بود. همه زیبایی‌های دنیا را یک جا دیدم.» همسر ‎‎‌‌‎‎ ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 اول آبان سالروز شهادت فرمانده شجاع و کم نظیر جبهه مقاومت، شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم) گرامی باد. 🔸کسانی که تاکنون او را دقیقاً نمی‌شناختند این کلیپ فوق العاده انسان ساز را ببینند. کسانی هم که او را می شناختند با دقت بیشتری نگاه کنند و با مقایسه خود با ایشان افسوس بخورند (یا لَیتَنی کٌنّا مَعَک). به نیت برآورده شدن حاجات و با توسل به شهید بزرگوار لطفاً منتشر نماییم. 🔸شهید صدرزاده همان شهید بزرگواری بود که با نام و هویت افغانستانی به سوریه رفت و حاج قاسم به طور کاملاً اتفاقی از پشت بیسیم متوجه حضور او به عنوان یک ایرانی در جبهه سوریه می‌شود اما به علت جذبه‌ای که داشت به جای دستور اخراج و بازگشت او به تهران، وی را به سمت فرماندهی برمی‌گزیند تا امروز او و شهیدی تبدیل شود که در تربیت معنوی نسل زمان خود نقش بزرگی داشته است. ♦️مگر که می‌شود کسی این کلیپ و به خصوص انتهایش را ببیند و عاشقانه گریه نکند!؟ انتهای این کلیپ تفسیر عملی صحبت حضرت زینب(س) و عبارت تاریخی «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا» است. 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا