🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
#چهل_وهفت
ملیحه خانم فقط گریه می کرد،😭
سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم،
خیلی سخت بود،😣
عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت،
نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه،😒
ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ...😭
همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!!😢
مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریم بده ..
مامان هم بهم هیچی نگفت ..
راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد
#مامان بود..
شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره ..😣
نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود،
نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد ..
میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش...
محمد تو اتاق عباس بود،
منم دلم میخواست برم پیش عباس ..
اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه..😒
همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم ..
محمد با حالت جدی اومد بیرون،
با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس
تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ...
وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد،
در حالی که داشت لباساشو تو ساک🎒 میذاشت....
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷
[🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وهشت
گفت:
_معصومه میشه در و ببندی!
درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که
گفت:😒
_گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟!
تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم:
_خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره😒
- آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن ..😕 دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته
با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم:
_آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی😔
نگاهی بهم کرد و گفت:😊
_ای کاش همه مثل تو بودن
نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود 😞
که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه،
دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم،😓
نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن،
دل عباس رو بلرزونم ...😥☝️
با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت:
_این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ...😊
لبخندی روی لباش نشست:
_بهم میگفت این💚 عقیق سبز 💚همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ...
عقیق رو لمس کردم، تودلم با عقیق حرف میزدم،
"مراقب عباسِ من باش!! "😭
.
داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه ..
ساعت نزدیکای دوازده شب🕛🌃 بود، مامان گفت
_بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه،
ملیحه خانم آروم تر شده بود ...
ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره،
حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود،
درست مثل من... 😢😣
با این تفاوت که من #نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و #نتونه بره!!
همه بعد خداحافظی رفتن بیرون،
سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم 👜و بیارم ..
نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین
درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش،
عباس اومد تو اتاق🚶و گفت:
_ بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟
سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و
گفتم: 😢😣
_اومدم اومدم
بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش،
نگاهم میکرد،👀💔👀
با همون چشمای سیاهش،خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد،
احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد،😢
یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه،....
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــسi
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام_است
🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳🍁🌳
💠گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا💠
💠عضویت با👈🏻09178314082💠
🌹شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌹
▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید
https://sapp.ir/golestanekhaterat
http://eitaa.com/golestanekhaterat
💠💠💠💠
قبل از خواب زمزمہ ڪنیم🍃🌸
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
✨"خداونداااا✨
آخر و عاقبت ڪارهاے ما را
ختم بہ خیر ڪن ..."🍃🌸
🌙آرامش شب نصیب تون🌙
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#شهید_ناصرالدین_باغانی #وصیت_شهید http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷
✍ #وصیت_شهید 🌹
« هـــوای نـــفــس » را مـغـلـوب ڪـنـیـد
و « بـــرای خـــدا » ڪـار ڪـنـیـد .
در ڪارها « نـــظــم » را رعـایـت ڪـنـیـد
و بہ « مـسـتـحـبــات » اهـمـیـت لازم بـدهیـد
تا از «شـــر شـیــطان » در امـان بـاشـیـد .
بہ خـدا نـزدیڪـ شـویـد با انـجـام « نــوافـل »
مـخـصـوصـا « نـــافـلہ ی شــب » .
«صــبـــر » را پـیـشہ ی خـود ڪـنـیـد
و بـدانـیـد « اُمَـــمِ پــیـــش » از شـمـا هـم
« سـخــتـــی » بـسـیــار دیـده انــد .
#شهید_ناصرالدین_باغانی 🌷
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❤️شهیـــدمدافعحرم حامـــدجوانے❤️
شام #شهادت💔🕊
بین من و حامد صمیمیت خاصی حکم فرما بود☺️. قرارگذاشته بودیم هر عملی یا کاری که انجام میدیم که خیر و به نفعمون بود, همدیگه رو شام مهمون کنیم.☺️👌
حامد وقتی از دانشگاه خسروشهر قبول شد قرار شد شام مهمونم کنه🤗.
دومین قول شام هم برای انتقالش از دژبانی سپاه به توپخانه بود.😊
برای اولین بار هم که به سوریه رفت و برگشت بهم گفت:اگه به زودی قسمتم بشه ودوباره عازم سوریه بشم یه شام دیگه بهت بدهکار میشم🤗; که جمعا میشد 3 شام!🙄
منم یک شام واسه پایان خدمتم بهش بدهکار بودم که گفتیم 3منهای1میشه2 شام که حامد بهم بدهکار میشد.😑
حامد گفت: ان شاءالله بعد از برگشتنم از سوریه حتما باهات تسویه میکنم.😋
حامد رفت و آسمانی شد🕊_رفت و برنگشت😔_رفت و من هر روز دلتنگ لحظاتی میشدم که باهاش سپری کرده بودم.😭💔
یه روز از شدت دلتنگی و گریه بهش متوسل شدم وگفتم: نامرد, پس بدهی هات چی؟!😭
همون لحظه تو حالت دلتنگی و گریه خوابم برد😴 و اومد به خوابم و با یه حالت خاص همیشگی بهم گفت:بیا بریم بیرون!🙁
داشتیم باهم قدم میزدیم که حامد گفت: مهرداد چیه🤔؟! هی بدهی بدهی میکنی؟!😕
گفتم: چون بدهکاری😒!
گفت: چی رو بدهکارم، همه اش رو باهات صاف کردم.☹️
گفتم:نه دیگه نشد🙁!نباید زیرحرفات بزنی😒! تو که همیشه خوش قول بودی؟!😥
گفت میخوای به یادت بیارم؟😓
یکیش همون روز اولی که جسمم رو به تبریز آوردن که شبش شام خوردی🙁(اون روز خانوادگی شام دعوت بودیم یعنی مثل شام سومش عمومی نبود😢)
گفتم: خب!😕
گفت:یکی هم که شام روز سومم بود!😒
حالادیدی بهت بدهی ندارم؟!🙁
اشکم از دیدگانم جاری شد😢 و به چشمانش نگاه کردم و گفتم:باز زرنگ بازی درآوردی حامد😭؟! درسته شام #شهادت💔 تو بود; اما خودت که کنارم نبودی!😭
گفت:مهردادجان;کنارت بودم اما تو نمیدیدی و متوجه نبودی!😭💔
در همان حال گریه ام شدیدتر شد با چشمانخیس از خواب بیدار شدم.😭💔😭
به نقل از رفیق صمیمے
#شهیدجوانے🌹
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#تلـنگر ‼️
یه جمله رو قاب کنیم بزنیم گوشه ذهنمون
🔹هر وقت خواستیم عملی انجام بدیم
🔸یه نگاهی به این تابلو بندازیم:
🔹دونه...
🔹دونه....
🔸گناه...
🔸"من"
🔹لحظه ....
🔹لحظه...
🔸ظهور..مهدی فاطمه...
🔸روعقب میندازه..
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷 💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 #چهل_وهفت ملیحه خانم فقط گریه می کرد،😭 سخت بود ببینم مامان عب
🌴🍂🌴🍂🌴🍂🌴🍂🌴
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_ونه
لب زد:
_ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو😒
باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره،
سریع بدون نگاه کردن بهش،باهاش دست دادم و اومدم بیرون،😣
داشتم کفشامو👟 می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود
گفت:
_یه خواهشی دارم
کمی مکث کرد و گفت:
_لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد
دستام رو بند کفشام خشک شد،😧
منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان،
منو بگو که به بدرقه ی فردا دلمو خوش کرده بودم ..😣
در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم
گفتم:
_یعنی .. یعنی ..😢
نمی تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتی میذاشت حرف بزنم...
خودش سریع گفت:
_یعنی نمی خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه...😒🙏
محمد صدام میزد، خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بودن،
دلم نمی خواست برم،
من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش،
وای نه،
کاش خواهش نمیکردی عباس ...😢
یعنی نمیبینمش دیگه،
امکان نداره، من میبینمش،
بازم میبینمش،
من مگه چند وقته عباس رو دارم،
اشکام به پشت چشمام رسیده بودن😢
فقط یه تلنگر کوچیک کافی بود تا سیلی از اشک رو گونه هام سرازیر بشه،
رومو برگردوندم،
قطره ی سمج اشک خودشو رو گونه ام انداخت،
پشت بهش سریع گفتم:
_خداحافظ عباس!!
منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون،
نمی خواستم اینجوری برم،
نمی خواستم اینجوری خداحافظی کنم،
نمی خواستم ...
وای که چه #خداحافظی_تلخی بود،😣😭
اونقد تلخ که حس میکردم #مزه ی تلخی اش تا #ابد باهام میمونه ..
سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ...زیر لب فقط گفتم
"دلم برات تنگ میشه "😭💔
ادامه دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌴🍂🌴🍂🌴🍂🌴🍂🌴
🌳💥🌳💥🌳💥🌳💥🌳
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
قسمت #پنجاه
چشمامو کمی باز کردم، نور مستقیم می خورد تو چشمم،
پرده ی اتاق رو کی کشیده بود،
بلند شدم که کمرم درد گرفت، 😣
باز تو جانمازم خوابم برده بود،
کل شب و به رفتن عباس فکر میکردم، نخوابیده بودم
اما بعد نماز صبح نفهمیدم چجوری تو جانمازم خوابم برده بود،😒
بلند شدم دست و صورتمو شستم،
دنبال گوشیم میگشتم که ببینم عباس پیامی زنگی نزده،
یادم اومد گوشیم هنوز تو کیفمه،👜از دیشب درش نیاورده بودم،
کیفمو باز کردم و دستمو بردم داخلش که دستم خورد به چیز تقریبا گردی،
با تعجب گفتم 😳این دیگه چیه تو کیفم، درش اوردم، چشمام چند لحظه روش ثابت موند وای این اینجا چیکار میکنه،
نکنه دیشب …
وای نکنه دیشب موقعی که وسایلای ریخته شدم تو اتاق عباس رو جمع میکردم اینم اومده بینشون،😧
محکم با دست زدم رو پیشونیم،
دویدم بیرون اتاق،
مامان تازه از خواب بیدار شده بود انگار.. سریع گفتم: 😵
_محمد کو؟؟؟؟
با تعحب نگام کرد و گفت:😟
_چیشده؟
- مامان محمد کو، رفت؟؟؟؟
+اره یه ده دقیقه میشه رفته، جیشده حالا؟؟
سریع گفتم:
_مامان زنگ بزنین آژانس؟؟ زود مامان .. زود، الان میره😨
دویدم 🏃♀تو اتاق و هر چی دم دستم بود پوشیدم که مامان با نگرانی اومد تو اتاق و گفت:
_چیشده معصومه؟؟😧
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌳💥🌳💥🌳💥🌳💥🌳
🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
قسمت #پنجاه_ویک
مامان لطفا زنگ بزنین آژانس باید برم فرودگاه، الان میره … الان میره …😧😯
تند تند کفشامو پام کردم،
در حالیکه چادرمو رو سرم مرتب میکردم سمت در رفتم و بازش کردم،😧
برگشتم مامانو نگاه کردم و گفتم:
_خداحافظ
جوابمو داد:
_خدا پشت و پناهت عزیزدلم، مراقب باش، میرسی بهش ان شاالله…😊
سوار آژانس شدم، 💙عقیق ِعباس💙 رو تو دستام گرفته بودم و لمسش میکردم،
بوی عباس رو میداد،😍بوی یاس ..🌸
ناخوداگاه چند تا جمله اش تو ذهنم تکرار شد
🌷“یادگاری حسین بود …
🌴به ضریح امام حسین متبرکش کرده بود…
🍀میگفت این عقیق محافظت میکنه ازت… “
گریه ام گرفت،،،، 😢
نه عباس نباید بری، بدون این عقیق نباید بری …
خدایا خودت کمکم کن،😧🙏
خدایا نره،
خدایا من ببینمش قبل رفتن،😢
خدایا خواهش میکنم …
خدایا کمکم کن …🙏🙏
.
.
کرایه آژانس رو حساب کردم و دویدم سمت فرودگاه، این همه آدم اینجا بود،
تو کجایی عباس؟؟!!😨
یه لحظه سرم گیج رفت دستمو به دیواری گرفتم
تا تعادلمو حفظ کنم،
سریع گوشی مو دراوردم تا بهش زنگ بزنم،
قطره های اشکم😢 رو صفحه گوشی می افتاد، دیگه اختیار این باران غم دست خودم نبود ..
تا خواستم تماس بگیرم صدام کرد
- معصومه😍
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانو گل نرگس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام_است
🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
🌾💫🌾💫🌾💫🌾💫🌾
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
قسمت #پنجاه_ودو
برگشتم نگاهش کردم👀 در چند قدمی ام ایستاده بود،
اشکامو پاک کردم تا بتونم نگاهش کنم با نگرانی پرسید:
_چیشده، چرا گریه میکنی؟؟😧
هیچی نگفتم فقط اشکام بودن که میریختن،
دستمو گرفت و کمک کرد رو صندلی بشینم کنارم نشست و دستمالی رو سمتم گرفت
- نمی خوای بگی چیشده؟!😟
اشکامو پاک کردم وگفتم:
_خیلی نامردی عباس، می خواستی بدون خداحافظی بری😒
سری تکون داد و با نگرانی گفت:
_نه، معلومه که نه، بخدا وقتی دیدم محمد تنهایی اومده دنبالم و تو باهاش نیستی ناراحت شدم،😊😍
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_اما خب اگه گفتم نیایی چون میترسیدم..😔 ازهمین میترسیدم .. از اینکه بیایی و مجبور شم مثل الان اشکاتو ببینم😒
تمام تلاشمو کردم تا اشکامو پاک کنم:
_ببخشید، دیگه گریه نمی کنم😊
لبخندی به روم زد و گفت: ☺️
_ممنون… ممنون که انقدر خوبی
نگاهش میکردم، یعنی امکان داشت دیگه نبینمش،😒
نه نمی خواستم باور کنم،
انگار دلش می خواست منو از اون حال و هوا دربیاره که گفت:
_باور کن دیدم با محمد نیستی، دوساعته دارم بجای ذکر گفتن یه بیت شعر رو با خودم زمزمه میکنم😅🙈
گوشه چشمم که از اشک خیس شده بود پاک کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
_چی؟!!☺️
خندید و گفت:😄😍
”یاد باد آنڪھ ز ما وقت سفر یاد نڪرد
به وداعے دل غمدیده ے ما شاد نڪرد “
#ادامه_دارد....
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌾💫🌾💫🌾💫🌾💫🌾