🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_چهل_و_نهم #منبع_کتاب_سرّسر جمعه را سخت تر
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاهم
#منبع_کتاب_سرّسر
.
با نفس های بریده از جایم بلند شدم و سالن را گز کردم. از این طرف به آن طرف. خدایا چه کنم. به کی بگویم؟اصلا اینها که مدام تلفن می کنند از چه خبر دارند یا فقط چون شنیدند حاجی سوریه است زنگ می زنند جویای حالش بشوند؟!
نکنه مجروح شده و نمی تواند زنگ بزند. نکند به قول آقای قاسمی مفقود شده و کسی از جا و مکانش خبر ندارد؟!
غروب بود هنوز نمازم را نخوانده بودم. باز هم یک تلفن دیگر. حالا فقط به این فکر می کردم که تا روشن نشدن موضوع بچه ها چیزی نفهمند. آخر این همه دوست و آشنای قدیمی در این یکی دو روز اخیر بی دلیل نبود تماسشان. گوشی را برداشتم. سلام و احوال پرسی کرد و گفت:"من و حاج آقا با هم مراسم اعتکاف بودیم. بچه ها چطورند؟ چیزی لازم ندارید؟ حاجی به من گفته بود که بعد از اعتکاف قراره برن سوریه درسته؟
رفتن به سلامتی؟"
خدارو شکر کردم که یک نفر پیدا شد که از موقعیت عبدالله خبر داشت. گفتم:"من به کسی چیزی نگفتم ولی حالا که شما خبر دارید، بله ایشون رفتن ولی چندروزه زنگ نزدند. من خیلی نگرانم. دعا کنید هرجا هستند سالم باشند"
" نگران نباشید حاج خانم، آرزوی همه ما شهادته"
توی دلم خالی شد. ضعف کردم. دیگر بقیه حرفهایش را نشنیدم. خداحافظی کردم. گوشی را چندبار این ور و آن ور کوبیدم تا درست سر جایش چفت شد.
عبدالله شهید شده. فکر نمی کنم از این واضح تر می شد خبر شهادتش را بدهد.
از سوزشی که به جان قلبم افتاده بود به هیچکس حرفی نزدم. نمی خواستم تا چیزی روشن نشده بچه ها را آزار بدهم. امیدوار بودم که همه این ها حاصل فکر آشفته ام بود.
بی خوابی دیشب زهرا امشب به من سرایت کرده بود. تا وقتی در اتاقم ماندم که از به خواب رفتن هر سه شان مطمئن شدم. آمذم توی حال نشستم. اشک هایم بی اراده می ریخت. راه می رفتم و با خودم حرف میزدم. لب می گزیدم.چقدر بی رحمانه دارند ذره ذره جانم را می گیرند.
زهرا که از پله ها پایین آمد و صاف رفت توی آشپزخانه برگشتم و روی یکی از مبل ها نشستم. در یخچال را باز کرد و آب خورد و خواست برگردد. که من را توی تاریکی هال دید، اما اشک هایم را ندید، پرسید:"نخوابیدی مامان؟"
"دندونم درد میکنه. تو برو بخواب مادر"
"جدی؟ شما که سر شب چیزیتون نبود! می خواهید بریم درمانگاه؟"
"نه قربونت برم. این وقت شب دندون پزشک خوب کجا بود"
"خوب پس مسکن بخورید لااقل"
"خوردم. نشستم تا دردم آروم بشه برم بخوابم"
"من برم؟ می خواید بشینم کنارتون؟ "
" برو مادر، من هم الان می خوابم. تو برو فردا سرکار سردرد می گیری"
زهرا که رفت از ترس بیدار شدن علیرضا و فاطمه، شب بیداری ام را به اتاقم بردم تا در خلوت اتاقم تا صبح ناله کنم و اگر بتوانم مرهم قلب بی تابم باشم. صبح زهرا تا آخرین لحظه ای که در خانه بود اصرار کرد که دکتر یادم نرود. می خواست خانه بماند و با من بیاید. خیالش را راحت کردم که اگر بهتر نشدم حتما می روم.
باید چه می کردم؟ با چه کسی حرف می زدم؟ دست و دلم که به کار نمی رفت بی خودی توی خانه می پلکیدم و دور خودم می چرخیدم، اما نمی دانستم باید دنبال حقیقت باشم یا به انتظار بنشینم تا چه پیش بیاید.
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──