🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_هفتم #منبع_کتاب_سرّسر دنیا رو سرم آ
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#منبع_کتاب_سرّسر
خاطرات خانم ده بزرگی هم از همین دست بود با این تفاوت که پسر کوچکش طعم داشتن پدر را نچشید و تصویری از آن در ذهن نماند و علیرضا و فاطمه و زهرا نفسشان به نفس بابا بسته بود. برایم از روزی که خبر شهادت همسرش را شنید گفت. از جوانی که با خاطرات او و در فراز و نشیب بزرگ کردن پسرش گذشت و در گذر زمان به فراموشی سپرده شد. بعضی را می شنیدم بعضی ها را نمی شنیدم. هر از چندی حرفش را قطع می کردم و با آهی که از عمق وجودم بر می خاست، می پرسیدم یعنی دیگه حاجی برنمی گرده؟ ساعت دو بعدازظهر گذشته بود که دخترها هم آمدند. بالش و پتو را به هم گیچیده بودم و قبل از آمدنشان انداخته بودم بین مبل ها. این وقت ظهر حضور خانم ده بزرگی برایشان جای تعجب داشت. هر چند حرفی نزدند و احوالپرسی کردند و رفتند تا لباس هایشان را درآوردند. خانم ده بزرگی گفت:"اگر می خواهی الان برو بهشون بگو. عصر اینجا شلوغ می شه! بذار از زبون مادرشون بشنوند!"
بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق.
بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق موهایشان را که صبح تا حالا زیر سنگینی مقنعه و چادر بود جهان می کرد زهرا رویش را از آینه برداشت و گفت: «مامان خانواده بزرگ اینجا چکار می کنند؟»
» کلیدش رو جا گذشته تا عصر پیشمون میمونه پسرش میاد دنبالش»
فاطمه هم قبل از بیرون رفتن از اتاق کنارم مکث کرد «چرا شما این شکلی هستی؟»
» چه شکلی ام مامان؟»
» چشماتو چقدر ورم کرده گریه کردید،؟»
«نه سرم فقط سرم داره میترکه»
«چی شده چرا ناراحتید؟»
«نه مادر سرم درد میکنه همین ناهار بخوریم»
با هم رفتیم پایین دختر ها پیش خانم ده بزرگی نشستند و من هم مانده غذای دیشب را گرم کردم و برایشان آوردم به این بهانه که ما زودتر از شما ناهار خوردیم کنار نشستیم و فقط نگاهشان کردیم �قدر خسته بودند که دلم نیامد حرفی بزنم صبر کردم و باز هم صبر کردم که نمیدانم منتظر ماندم تا زمان همه چیز را روشن کند
بعد از ناهار باز هم به اصرار خانم دهبزرگی رفتم تا کمی آماده شان کنم گفتم: پدر تو اونجا قلبشون درد گرفته برگردوندنشون تهران .
فاطمه روی تخت نشسته بود نگاهی به زهرا کرد و گفت :«خب بریم تهران بیارمشون!»
«خودم اگر لازم بود میرم گفتن فردا یا پس فردا مرخص میشن اگر دیدیم بیشتر از دو روز طول کشید حتما میرم»
زهرا منقلب شده بود. سوال هایش شروع شد «کی این طور شدند؟ »«چرا به ما اینقدر دیر خبر دادند؟ پس از اینکه تلفن می کردم برای همین بوده؟»
انگار باور نکرده بود «شماره بیمارستان رو بدن ما زنگ بزنیم؟»
باشه این بار که زنگ زدن شماره بیمارستان را میگیرم
برای فرار از سوال هایشان برگشتم بیرون. پیش خانم ده بزرگی که توی آشپزخانه داشت در پا را می شد پرسید گفتی بهشون
«دستت درد نکنه خودم نشستم»
«چیزی نبود که ۲ تا دونه ظرف «گفتی؟»
«نه نشد»
روی سینک را شسته و آب آمد بیرون توی حال کنارم نشست حرف زد و تعریف کرد از زندگی بعد از شوهرش از زندگی من و بچه ها بعد از آقای عبدالله روزی که خانم منوچهری واسطه آشنایی ما شد فکر نمیکردم اینقدر قلب هایمان به هم نزدیک شود گفت می خواهم با یک نفر مثل خودت آشنایت کند تقریباً همه همسایه هستید.
خانه شان توی همین شهرکی است که شما هستید مثل خودت یک رنگ و ساده و بی ریاست حالا هم مثل هم بودیم هر دو همسر شهید.
"
🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 #یاد_یاران #سردار_دلها #سپهبد_شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_پنجاه_و_هفتم 💠اون یکی ه
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
💠پیشگویی ۱۴ سال پیش رهبر انقلاب از قدرت شفاعت حاج قاسم
داماد بزرگ خانواده، جواد روح اللهی، از رهبرانقلاب درخواست میکند که ان شاءالله فردای قیامت همه ی مارا که اینجاهستیم شفاعت کنید .
امام خامنه ای میگویند: ماچه کاره ایم که شما را شفاعت کنیم؟
پدرو مادرشهید باید من و شما را شفاعت کند.
ما سعادتمان به این است و آرزویمان به این است مشمول شفاعت خوبانی ازقبیل این شهدا و امثال اینها باشیم . بعد رهبر انقلاب خم میشوند و با نگاهی به حاج قاسم سلیمانی می گویند : این آقای حاج قاسم هم از آنهاییست که شفاعت می کند ان شاءالله .
حاج قاسم سلیمانی سر پایین می اندازد و با دو دست صورتش را می پوشاند .
بله! از ایشان قول بگیرید، به شرطی که زیر قول شان نزنند !
همه می خندند ، همه به جز سردار سلیمانی که خجالت زده سر به زیر انداخته .
رهبر انقلاب ادامه می دهند : چون امکانات ایشان، امکانات قول دادن و شفاعت کردنشان، الان خیلی خوب است یعنی حالت مجاهدت او در جهاد اصغر و اکبر .
اگر همین را بتوانند نگه بدارند، مثل همین چهل ، پنجاه سالی که نگه داشته اند ؛ خیلی خوب است .
"این هم یک هنری است که ایشان دارند ..."
بعضی ها خیال می کنند که در دوره ی پیشرفت و سازندگی و توسعه و نمی دانم دیگر باید آن قید و بندهایی که اول کار داشت را رها کنند .
نفهمیدندکه هر دوره ای که عوض می شود ، تکلیفها و نوع مجاهدت عوض می شود ؛ اما روحیه مجاهدتی که آن روز بوده ، آن نباید عوض بشود .
روحیه مجاهدت اگر عوض شد، آدم می شود مثل آدمهایی که وقتی جنگ بود، در خانه هایشان پای تلویزیون نشسته بودند فیلم خارجی تماشا می کردند.
لحظاتی سکوت می شود و جمعیت حاضر به فکر می روند .
جواد روح اللهی (داماد خانواده) می گوید: چند ماه بعد از آن دیدار، ماه رمضان، در مراسم افطاری هرساله حاج قاسم به بچه های جبهه و جنگ همان جلوی در از ایشان قول شفاعت خواستم . حاجی می خواست دست به سرم کند، که گفتم : حاجی! والله اگر قول ندهی، داد می زنم و به همه ی مهمانها می گویم آقا درباره ی تو آن روزچه گفتند.حاج قاسم که دیداوضاع ناجور می شود ؛ گفت : باشد، قول می دهم ؛ فقط صدایش را در نیاور!
💢روایتی از دیدار رهبری درمنزل شهید محمدرضا عظیم پور در سال ۱۳۸۴
💢منبع ؛ کتاب "کریمانه" روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدای استان کرمان انتشارات صهبا نشر ۱۳
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──