هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لحظاتی از دیدار اخیر چندتن از جانبازان حزبالله لبنان با رهبر انقلاب
🔺سخنان پدر یکی از شهدای حزبالله خطاب به رهبر انقلاب
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
این عکس را باید همه مسئولین بالای سرشان نصب کنند
سر قبری و سنگ قبر برایم نسازید و قبر ساده و گلی بایک حلبی کوچک نباتی بگذارید تا یادتان همیشه باشد که هنوز در حلبی آباد ها و روستاهای دور افتاده مان، مادران، خواهران، برادران و پدران حسرت غذای روزانه می کشند (شهید فتحعلی زاده)
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
❣ #لطیفه_مذهبی
💥قاف. قوف. قیف
دو نفر با یکدیگر رفیق بودند که یکی از آن دو فضل و کمالات زیادی داشت،
ولی دیگری بهره چندانی از کمال نبرده بود. چون رفیق بی کمال بالای منبر
سخنان غلط فراوانی می گفت، روزی رفیق با کمال به وی گفت: هر وقت
بالای منبر سخنی بی قاعده و غلط گفتی، من سرفه می کنم تا سخنت را
اصلاح کنی.
روزی رفیق بی کمال بر منبر رفت تا سوره قاف را تفسیر کند، لذا گفت:
«قاف». از قضا رفیقش بی اختیار سرفه ای کرد. رفیق منبری اش به خیال آن
که آیه را غلط تلفظ نموده است گفت: «قوف».
این بار رفیقش عمداً سرفه کرد تا اشتباهش را به او بفهماند. رفیق منبری
گفت: «قیف» دوستش بار دیگر سرفه کرد. رفیق منبری گفت: سرفه و
مرگ، خلاصه یا «قاف» یا «قوف» یا «قیف» 😁☺️
کشکول منتظری. ج1. ص158
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❣بدی کردیم، خوبی یادمان رفت...
❣ ز دلها لای روبی یادمان رفت...
❣به ویلای شمالی خو گرفتیم...
❣شهیدان جنوبی یادمان رفت...
💟شادی روح شهدا صلوات
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💐 شهیدی ڪه قرضهای تفحص ڪننده خود را با دستان خود پرداخت ڪرد. 🌷 معلم شهید سید مرتضی دادگر 🌷 دوست د
📖 #خاطرات_تفحص
💐 شهیدی ڪه قرض های تفحص ڪننده خود را با دستان خود پرداخت ڪرد
🌷 #شهید_سید_مرتضی_دادگر 🌷
🔻بخش سوم
🔸...به همه ی مغازه هایی ڪه به صاحبانشان بدهڪار بودم سر زدم ... جواب همان بود ... بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت ڪرده است !
🔹گیج گیج بودم ... مات مات ... خرید ڪردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فڪر می ڪردم ڪه چه ڪسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟!
🔸وارد خانه شدم و پیش از اینڪه با دلخوری از همسرم بپرسم ڪه چرا جریان بدهی ها را به ڪسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم ڪه روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می ڪرد ...
🔹جلو رفتم و ڪارت شناسایی شهیدی را ڪه امروز تفحص ڪرده بودیم را در دستان همسرم دیدم ... اعتراض ڪردم ڪه: چند بار بگویم تو ڪه طاقت دیدنش را نداری، سراغ مدارڪ و ڪارت شناسایی شهدا می روی⁉️
🔸همسرم هق هق ڪنان پاسخ داد: خودش بود... خودش بود ... ڪسی ڪه امروز خودش را پسرعمویت معرفی ڪرد صاحب این عڪس بود ... به خدا خودش بود .... گیج گیج بودم... مات مات... 😢
🔹ڪارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم ... مثل دیوانه ها شده بودم ... عڪس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم ... می پرسیدم: آیا این عڪس، عڪس همان فردی است ڪه امروز...⁉️⁉️
🔸نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی ڪه می شنیدم چه بگویم ... به ڪارت شناسایی نگاه می ڪردم ... شهید سید مرتضی دادگر ... فرزند سید حسین ... اعزامی از ساری ... وسط بازار از حال رفتم .
✍ منبع: مشرق نیوز
#شهیدان_زنده_اند
شرمنده شهدا هستیم 😓😓
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🌹 #یادشهداباصلوات 🕊
💥خواهرم !
شما خسته نشدی از جلوه نمایی تن در بازار اسیران هوی و هوس ؟!
خسته نشدی از حقارت و ضلالت . . ؟!
خسته نشدی از خون کردن دل مهدی فاطمه ؟!😭
خسته نشدی از عهد شکنی های پیاپی ات با خداوند . . .😔
مرگت که رسید ؛
جسمی که سالها مایه ی فخر فروشی و جذب نگاه های هرزه بوده رهایت میکند
آنوقت تو هستی و کوهی از گناه !
تو هستی نگاه های تحقیر آمیز . .
تو هستی و نگاه های اهل بیت و شهداء
کمی به خودت بیا….
❤️بیائید برای استقبال
از تنها معصوم باقیمانده عالم خود را آماده کنیم...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شُکوه عشق...
تقدیم به همسران شهدای مدافع حرم
❣بسیار زیبا،پیشنهاد میکنیم دانلود کنید...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#پله_پله_تا_خدا🌸🍃
هر قدر از خدا دور می شویم، همانقدر خود را گم می کنیم و هر قدر به خدا نزدیک می شویم همانقدر خود را می یابیم و بیشتر به خواسته های خود میرسیم.
#استاد_پناهیان
🌸🌸🌸🌸🌸
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_349
بندِ ڪولہ ام را روے دوشم جا بہ جا میڪنم و وارد خیابان میشوم،عید را پشت سر گذاشتیم و امروز روز اول دانشگاہ در سال جدید بود.
دے ماہ،عقد همتا بہ بهترین نحو ممڪن برگزار شد. همسرش،احسان مرد با وقار و مودبے بہ نظر مے رسید.
یڪتا و نازنین مدام دور و بر من بودند و تنهایم نمے گذاشتند،فامیلِ عسگرے از دیدن نازنین جا خوردہ بودند!
انگار در مراسم هادے،فرصت و حوصلہ ے ڪافے براے تعجب ڪردن و پچ پچ ڪردن نداشتند!
نازنین سعے مے ڪرد از دیدِ همہ دور باشد و از ڪنارم تڪان نمے خورد!
خانہ ے جدیدے نزدیڪِ خانہ ے پدر و مادرش اجارہ ڪردہ.
در مراسم عقد همتا،یڪے از اقوام دورِ مادرے احسان از یڪتا خوشش آمد و وقت خواستگارے خواست.
یڪتا هم گفت قصد ازدواج ندارد و ردش ڪرد،بیشتر از همہ یڪتا ذوق داشت و مثل پروانہ دور همتا مے چرخید!
هنگام ورود بہ تالار،من را ڪہ دید در چشم هایش اشڪ جمع شد،سعے ڪرد خودش را نگہ دارد اما نتوانست!
سریع در آغوشم ڪشید و محڪم مرا بہ خود فشرد! هر دو هم خوب میدانستیم بہ یادِ ڪے!
مطهرہ و محمدحسین اسفند ماہ عقد و عروسے شان را در یڪ روز برگزار ڪردند،در عروسے مطهرہ بیشتر از آنچہ ڪہ فڪر مے ڪردم خوشحال بودم و ذوق داشتم!
در اڪثر خریدها همراہ مطهرہ بودم و ڪمڪش ڪردم،براے چیدمان خانہ اش هم همراہ مادرم بہ ڪمڪشان رفتیم.
خانہ اش زیاد از اینجا دور نیست،قول گرفت هفتہ اے حداقل یڪ بار بہ خانہ اش بروم و تنهایش نگذارم!
خیابان بر عڪس روزهاے قبل خیلے شلوغ است،چند ماشین گران قیمت پشت سر یڪدیگر با نظم پارڪ شدہ اند و عدہ اے در حال رفت و آمدند.
نزدیڪ ڪوچہ ڪہ مے رسم نگاهم بہ ساختمان رو بہ روے خانہ مے افتد،خبرے از آن چند تڪہ تیر آهنِ قد علم ڪردہ نیست!
جایش را مجتمع تجاریِ بزرگ و شیڪے با نماے شیشہ اے گرفتہ ڪہ در پشتے اش در ڪوچہ ے ماست و در اصلے اش سمت خیابان!
مقابل در اصلے روبانِ بزرگ قرمز رنگے ڪشیدہ شدہ،چند نفر از ڪارمندان شرڪت را مے بینم ڪہ ڪنار یڪدیگر ایستادہ اند و خوش و بش مے ڪنند! پس روز افتتاح مجتمع فرا رسیدہ!
شانہ اے بالا مے اندازم،میخواهم بہ راهم ادامہ بدهم ڪہ نگاهم بہ ماشین روزبہ مے افتد!
بہ سمت پارڪینگ اختصاصے مجتمع ڪہ در سمت چپ قرار دارد مے رود و محو میشود!
چند ثانیہ مڪث میڪنم اما چند لحظہ بعد بے تفاوت قدم برمیدارم،سر ڪوچہ ڪہ مے رسم ماشینے از پشت برایم بوق مے زند!
متعجب سر بر مے گردانم،دویست و شش مشڪے رنگے در چند مترے ام پارڪ ڪردہ!
با دقت نگاہ میڪنم،علیرضا را مے بینم ڪہ پشت فرمان نشستہ.
لبخند ڪم رنگے میزنم و بند ڪولہ ام را از روے دوشم برمیدارم و در دست مے گیرم.
لبخند خجولے مے زند و در ماشین را باز مے ڪند،با قدم هاے بلند بہ سمتش مے روم.
در ماشین را مے بندد و صاف مے ایستد،پیراهن قهوہ اے تیرہ رنگے همراہ با شلوار ڪتانِ ڪرم رنگ پوشیدہ.
ریش هایش از آخرین بارے ڪہ دیدہ ام ڪمے پر پشت تر شدہ و بالاے ابرویش جاے زخمے عمیق دیدہ میشود!
در چند قدمے اش مے ایستم،نگاهش را بہ آسفالت دوختہ،پیش دستے مے ڪند و سریع مے گوید:سلام! احوال شما؟!
خستہ و بے حوصلہ ام،اما با رویے باز جواب میدهم:سلام! الحمداللہ خوبم! حال شما خوبہ؟! یاس سادات؟!
لبخندش عمیق تر میشود:اومدم براے گلہ از طرف خودم و یاس!
لبم را بہ دندان مے گیرم و مے گویم:چند بارے با یاس تلفنے صحبت ڪردم میدونہ زیاد اهل رفت و آمد نیستم!
مے خندد:انقدر اهل رفت و آمد نیستید ڪہ یہ خبرے از ما بگیرید؟! یاس بیمارستانہ!
آب دهانم را قورت میدهم،مضطرب مے پرسم:بیمارستان؟! چرا بیمارستان؟!
نگاهش را ڪمے بالا مے ڪشاند و بہ گوشہ ے چادرم مے دوزد.
لبخندش باز عمیق تر میشود!
_چیز خاصے نیست! یعنے...
ادامہ نمے دهد،انگار خجالت مے ڪشد! با استرس مے پرسم:یاس چے شدہ؟!
_باردارہ! ویار دارہ نمیتونہ زیاد چیزے بخورہ! ضعف ڪردہ چند روز باید بیمارستان بمونہ!
میخواست باهاتون تماس بگیرہ،گفتم حضورے براے گلہ بیام!
با ذوق بے اختیار بلند مے گویم:واقعا؟! پس چرا بہ من چیزے نگفتہ بود؟!
گونہ هایش ڪمے سرخ مے شوند:تازہ نزدیڪ چهار ماهشہ! سر این ویارا و ضعفاش ترس داشت گفت سہ ماہ اول بگذرہ بعد بہ بقیہ بگیم! خب ما فامیلیم نگرانیش بیشتر شد!
فقط مادرا و پدرامون خبر داشتن،راستش...
باز حرفش را میخورد،انگشت هایش را در هم قفل مے ڪند و نگاهش را بہ انگشت هایش مے دوزد.
خبرے از چهرہ ے خندان چند لحظہ پیش نیست!
_پسرہ!
لبخند گرمے میزنم:سلامت باشہ! وجودش براتون مبارڪ و پر برڪت باشہ!
سرش را تڪان میدهد:ممنونم! واقعیتش اومدم براے ڪسب اجازہ!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_350
ابروهایم را بالا میدهم:اجازہ ے چے؟!
در چشم هایش اشڪ جمع میشود و سرش خم تر!
_میخوام اسمشو بذارم هادے!
قلبم یڪ جورے میشود،ساڪت نگاهش میڪنم و بندِ ڪولہ ام را محڪم مے فشارم.
سرش را بلند مے ڪند و براے اولین بار بہ چشم هایم زل مے زند! اشڪ در چشم هاے نجیب و مغرورش حلقہ زدہ!
_من و یاس میخوایم ڪہ شما اجازہ بدید،یعنے افتخار بدید اسم هادے روے پسرمون باشہ! هم اسمش هم رسمش مثل هادے باشہ!
لبخند نیمہ جانے میزنم:آسد هادے! من ڪے باشم ڪہ اجازہ بدم؟!
دوبارہ سرش را خم مے ڪند،گلویم را صاف میڪنم:خیلے خوشحال شدم! از صمیم قلبم بہ شما و یاسِ عزیزم تبریڪ میگم!
از طرف من بهش تبریڪ بگید،حتما تو اولین فرصت میام دیدنش!
لبخند مهربانے مے زند:قدم رو چشم ما میذارید! یاس همیشہ از شما تعریف میڪنہ و میگہ انگار چند سالہ مے شناستتون و باهاتون خیلے احساس صمیمت میڪنہ!
_از بس مهربون و خوبہ!
_لطف دارید!
_حقیقتہ!
با دست بہ ڪوچہ مان اشارہ میڪنم و ادامہ مے دهم:بفرمایید بریم منزل! مامان و یاسین هستن!
گرہ انگشت هایش را باز مے ڪند:سر فرصت حتما مزاحم میشیم!
_مراحمید!
بعد از خداحافظے اے ڪوتاہ،علیرضا سوار ماشینش میشود و مے رود.
نفس عمیقے میڪشم و لبخند بہ لب بہ سمت ڪوچہ بر مے گردم ڪہ نگاہ خیرہ ے روزبہ را مے بینم!
ڪت و شلوار نوڪ مدادے رنگے همراہ با پیراهن سفید بہ تن ڪردہ،موهایش ڪمے بلند تر از شبے ڪہ بہ خانہ مان آمدہ بود شدہ!
یڪ دستش را داخل جیب شلوارش بردہ و از دور جدے بہ من چشم دوختہ!
مردے ڪنارش ایستادہ و صحبت مے ڪند اما انگار حواسش نیست!
اخم ڪم رنگے میان ابروهایش نشستہ،فرزاد نزدیڪش میشود و نگاهے بہ من مے اندازد سپس چیزے بہ روزبہ مے گوید ڪہ روزبہ نگاهش را از من مے گیرد و رو بر مے گرداند!
بے تفاوت بہ سمت خانہ راہ مے افتم،انگار نہ انگار چهار ماہ پیش براے خواستگارے اصرار داشت و گفت دوستم دارد!
وارد ڪوچہ میشوم و نگاهے بہ ساختمان مے اندازم،همہ چیز از شروع گودبردارے و ساختنش شروع شد.
حالا با بہ پایان رسیدن ساختش انگار ماجراها و اتفاقات هم بہ پایان رسیدہ!
دو و سال نیم پیش تمام غم و غصہ ام رفتن بہ دانشگاہ بود و حالا بہ چیزهایے ڪہ دو سال و نیم پیش غصہ و مشڪل مے دانستمشان مے خندم!
روال عادے زندگے جریان پیدا ڪردہ،همراہ با روح و قلبے خستہ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
یاسین بالا و پایین مے پرد و مے گوید:داشتن شعدہ بازے میڪردن! خیلے باحال بود! نوید و علے هم رفتن!
آبجے بیا مام بریم!
دستم را روے پیشانے ام مے گذارم و آبمیوہ ام را سر مے ڪشم:مخمو خوردے یاسین!
اخم مے ڪند و دست بہ سینہ ڪنارم مے نشیند:بداخلاق!
مثل بچہ ها مے گویم:بد عُنق!
مادرم از اتاق بیرون مے آید و تشر مے زند:چتونہ شما دوتا؟! آیہ تو چرا عین بچہ ها سر بہ سرش میذارے؟!
با حرص مے گویم:بهم گیر دادہ!
پشت چشمے برایم نازڪ میڪند:تو دیگہ بیست سالتہ! این رفتارا چیہ؟!
پاهایم را روے میز دراز میڪنم و بہ تلویزیون خیرہ میشوم،یاسین بلند میشود.
رو بہ مادرم مے گوید:من میرم مامان!
سپس بہ سمت اتاقش مے دود،مادرم رو بہ من مے گوید:بخاطرہ روزبہ نمیرے آرہ؟!
جوابے نمے دهم،ڪنارم مے نشیند:منم درست نمیدونم برے! نرو! یاسین گیر دادہ با تو برہ چون میبینہ رفتے تو خودت میخواد سرتو گرم ڪنہ!
باهاش تا جلوے در پاساژ برو بگو میخواے برے قدم بزنے برہ پیش دوستاش چند دقیقہ دیگہ همونجا منتظرشے! دلشو نشڪن!
پوفے میڪنم و از روے مبل بلند میشوم،چند دقیقہ بعد آمادہ میشوم و همراہ یاسین از خانہ خارج میشویم.
یاسین محڪم دستم را گرفتہ و با لبخند دندان نمایے مے پرسد:توام میاے باهام؟!
جدے مے گویم:من تا جلوے پاساژ باهات میام! میخوام برم قدم بزنم و یڪم خرید ڪنم! تو برو پیش دوستات!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
☺️ لبخند بزن رزمنده ☺️
💫💫إقــــرأ 💫💫
🌸یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه قبری ڪنده بود. شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می ڪرد. ما هم اهل شوخی بودیم. یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه ڪمی باهاش شوخی ڪنیم.
🌺 خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش. پشت خاڪریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یڪی از دوستامون ڪه تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، بگو: اقراء.
🌸 یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنی به شدت متحول شده بود و فڪـر می ڪرد برایش آیـه نازل شده!
🌺 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقــراء. بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چـی بخونم. رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا ڪــرم بخون.
😁😁😁😁
📚منبع: نشریه قافله نور، ص 14
💐 #خاطره_طنز_جبهه
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
#برای_دخترهای_مجرد
💟 ممکنه نگران بشید و به این نتیجه برسید که
دخترهای #بزککرده موفقترن و
#خواستگارها راحتتر میرن سراغشون.
🔴 حتی امکان داره به این نتیجه برسید که
سبک زندگیتون رو عوض کنین و مثل اونا بشین.
👈 اما، این کارو نکنین...
خودتون رو بشناسین و #خودتون باشین...
🌺 بیشتر مردهایی سمت اون دخترها میرن که دنبال زنگ #تفریح میگردن،
نه یه همسر #مسئولیتپذیر...
✅ یقین بدونین که هیچ پسر خوبی
نمیره از یه دختر خیابونی خواستگاری کنه...
👈 اگر هم بره ،سه سال نشده از هم جدا میشن...
❣کبوتر با کبوتر، باز با باز..!
☑️ راهپلههای دادگاههای ما پر شده ازاین
ازدواجهای #هوسی، آبکی و بچهگونه...
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
منم باید برم تنظیم دیجیتال.mp3
12.4M
#رمیکس_زیبای_سیدرضا_نریمانی
وظیفه بچه #شیعه بعد از #شهدا
#بسیار_زیبا
#پیشنهاد_دانلود_ویژه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷🌷
دوستان با ارسال مطالب ڪانال در گروه هاتون، ما را در نشر مطالب شهدا یاری ڪنید ... یاعلی🌸
مصطفی هراسان از خواب بیدار شد .
ولی دیدم داره میخنده. علت رو ڪه سؤال ڪردم ، گفت : خواب دیدم ڪه بالای یه تپه ایستاده ام . امام زمان را دیدم. آقا دست روی شانه ام گذاشت و گفت : مصطفی ! از تو راضی هستم.
🌷 #شهیدمصطفےاحمدےروشن 🌷
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
سلام دوستان عزیز
نمیدونم شما هم مثل بنده وقتی این خاطره را از شهید احمدی روشن خوندید به این فڪر ڪردید ڪه چه ڪاری میتونه شهید انجام داده باشند ڪه امام زمان ازشون راضی باشند...
رزق امشبمون را مهمون شهید احمدی روشن هستیم
برای اینڪه یه مقدار از سؤالمون پاسخ داده بشه
این دوتا خاطره را بخونیم