eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
4.2هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
12.5هزار ویدیو
216 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✍ سال ۹۶ بار آخری که نوید می خواست برود سوریه من تازه از مأموریت برگشته بودم. نوید قرار بود برود آنجا جایگزین من شود. چند روز قبل از اینکه میخواست برود خیلی با هم صحبت کردیم نوید از خوابی که دیده بود گفت که رسول را دیده. توی خواب فقط رسول حرف می زده و نوید هم میگفته راست میگی حق با توئه، حق با توئه» می گفت رسول دستش را گرفته و با هم رفته اند ،بالا هی بالا و بالاتر. آنجا هم دوباره رسول هرحرفی زده او گفته: «راست میگی حق با توئه!» خوشحال بود. خودش هم میدانست خوابش معنی خوبی دارد.گفتم: نوید مواظب باش خرابش نکنی. رسول شهادت رو برات گرفته برو هرچی خرده سفارش داری بنویس، وصیتی داری بکن که رفتنی هستی نوید هم حرف من را جدی گرفت. قبل از رفتنش یک پاکت داد دستم که توی آن همه چیز را نوشته بود. گفت اگر برنگشتم بازش کن تا خبر شهادتم نیومده راضی نیستم بازش کنی.» من هم پاکت را گرفتم و گفتم باشه، چه برگردی و چه برنگردی بازش میکنم!» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ رسیدیم حرم، آقا سعید تو که تمام این راه هم سفر من بودی بیا با
📚 ✍ لباس سپاه تنت .باشد همیشه میگفتی این لباس مقدس است. میگفتی لباس پسر حضرت زهر است حقا که ان لباس حالا که به ارزویت رسیده بودی و شبیه اربابت به شهادت رسیده بودی برازنده ات شده بودمی بینی سعید؟ این اقا نوید قرار بود برگردد. ماموریتش تمام شده بود. خانمش هم رفته بود سوریه دیدنش قرار بود با هم برگردند اما نوید مجبور شده بود بیشتر بماند. از سوریه به من زنگ زد و گفت همه داشتند زن و شوهری برمیگشتند، ولی او خانمش را تنها راهی کرده .ایران میگفت صحنه ی رفتنش، شبیه فیلم هندی شده بود! سه ماهی که نوید سوریه بود هیچ عملیاتی انجام نشده بود. نیروها مشغول تثبیت موقعیت بودند فقط همان وقتی که قرار بود برگردد ایران عملیات آزادسازی شهر بوکمال کلید خورده بود نوید دلش میخواست توی عملیات شرکت کند با من تماس گرفت گفت نظرت چیه بمونم این عملیات رو شرکت کنم؟» من هم گفتم اگر نظر من رو میخوای برگرد استراحت کن، بعداً دوباره برو. آخر سر هم گفتم حالا شک داری میخوای زنگ بزن به استخاره هم بگیر!» توی همان عملیات نوید زخمی شده بود سی نفر بودند که میزنند به خط گیر می افتند توی محاصره ی دشمن نوید و دو نفر از نیروهای سوری می ایستند جلو و بقیه ی نیروها را پوشش میدهند که بتوانند برگردند عقب آن دو تا نیروی سوری همان جا شهید میشوند نوید تیر میخورد و زخمی میشود و همان جا توی دل دشمن می ماند. انگار لباس شهادت دیگر اندازه اش شده بود. خودش همیشه این جمله ی شهید آوینی را میگفت که «شهادت لباس تک سایزی است که باید تن انسان به اندازه اش درآید. هر وقت به اندازه ی این لباس تک سایز درآمدی پرواز میکنی مطمئن باش» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ لباس سپاه تنت .باشد همیشه میگفتی این لباس مقدس است. میگفتی ل
📚 ✍ خودمانیم نوید توی این چند سالی که گذاشتی و رفتی، کدام روز بوده که یادت نباشم؟ رفاقت بین من و تو مگر تمامی دارد برادر هر کسی نداند تو می دانی، می توانم قسم بخورم که هر روز یادت کرده ام هر وقت مشکلی داشتم مثل همان وقتها فقط به خودت گفته ام بعضی وقتها که دلم از تنهایی گرفته با تو قهر کرده ام، برخلاف سالهای پیش که تو پیش قدم آشتی میشدی کوتاه آمدم و دست آشتی را درازکرده ام سمتت . حالا هم بین صدای همهمه ی این همه ،زائر من فقط صدای تو را میشنوم نوید ایستاده ای همین جا کنار من و سعید دستت را گذاشته ای روی سینه ات و با ادب و احترام میگویی السلام علیک یا ابالجواد 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ خودمانیم نوید توی این چند سالی که گذاشتی و رفتی، کدام روز بود
📚 ✍ درخت هم مثل دل آدمیزاد است برای اینکه بزرگ شود و جان بگیرد رسیدگی می خواهد وقت گذاشتن میخواهد بریدن می.خواهد همان طوری که دل آدم با بریدن از خیلی چیزها بزرگ میشود مثل مادری که از پسرش دل می برد، مثل من. شاخ و برگ این درخت بالای سنگ مزارت دوباره پرپشت شده. این بار هم مثل دفعه قبل خودت اشاره میکنی به درختت که شاخه های اضافه اش را بیندازد یا با خودم از خانه قیچی درخت بری بیاورم و بیفتم به جانش و سبکش کنم؟ بار قبل که هنوز حرف دلم روی زبان نیامده بود نمیدانم سروکله ی باد از کجا پیدا شد و شاخه ی به آن پهنی افتاد روی زمین من که میدانستم کار توست. ولی مسئول اینجا باورش نمیشد میگفت شما درخت را بریدید و باید خسارت بدهید تو بگوپسرم من به من پیرزن مگر زورم به این درخت میرسد! حق دارد. بنده خدا نمی داند وقتی که بودی چطور کمک حال من و پدرت بودی نمیداند محال بود من و پدرت کاری از تو بخواهیم و انجام ندهی یادش به خیر هر موقع با هم میرفتیم شمال شما بچه ها سربه سر من میگذاشتید و می گفتید درخت ها از دست تو آرامش ندارند وقتی تو را قیچی به دست می بینند لرزه می افتد به تنشان خود به خود برگ و بارشان می ریزد! کاری به دارو درخت نداشتم که روزگار بخت من را با درخت های زیتون گره. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ زد مادر روزی که همراه پدرت از تهران رفتم روستای طلابر چهارده
📚 ✍ وقتی تو به دنیا آمدی همین تهرانپارس بودیم خواهرت هشت ماهه بود که تو را باردار شدم از تو چه پنهان مادر خداخواسته بودی خیلی سعی کردم بی خیال آمدن بشوی؛ ولی سفت و محکم نشستی سرجایت هرچه من از بلندی میپریدم پایین عین خیالت .نبود سر وقت به دنیا آمدی شانزدهم تیر سال ۱۳۶۵ سفید و بور بودی و قدبلند مثل حالا تپل .نبودی پسر آرامی بودی فقط لج میکردی و غیر از شیر من هیچ شیری را نمیخوردی من هم دلم میخواست شیر کمکی بخوری و وزن بگیری؛ ولی تا آخر دو سالگی به هیچ شیری لب نزدی. دو سالگی ات همزمان شد با شهادت .برادرم دایی محمد که شهید شد. مامان بزرگ خیلی دلتنگ میشد هر هفته میآمد سر خاکش ما هم همراهش می آمدیم من همیشه تو و خواهرت را با خودم می.آوردم ما بزرگ ترها می نشستیم سرخاک و فاتحه میخواندیم و خاطره مرور میکردیم شما بچه ها هم میرفتید برای خودتان اطراف ما بازی میکردید و خوش میگذراندید. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ وقتی تو به دنیا آمدی همین تهرانپارس بودیم خواهرت هشت ماهه ب
📚 ✍ بازی که میکردید من از دور نگاهتان میکردم و برایتان و ان یکاد و آیت الکرسی میخواندم همیشه چشمم دنبالتان بود؛ ولی آن روز توی بهشت زهرا چطور شد که از چشمم دور شدی؟ چقدر به خیر گذشت همه بلند شدیم که برویم سمت ماشین تو جلوتر از ما راه افتاده بودی و همراه یک خانواده ی غریبه شده بودی. بچه بودی سه چهار سالت بود فکر میکردی هر خانم چادر مشکی منم چقدرحرص و جوش خوردم تا پیدایت کردیم چقدر بین این سنگها دنبالت گشتیم. از دور که آمدی انگار همه ی دنیا داشت میآمد به سمت من. بغلت کردم سر و صورتت را بوسیدم به این فکر میکردم که اگر دیگر هیچ وقت نمی توانستم تو را ببینم چه باید میکردم بقیه گفتند چرا عوض اینکه بزنی زیر گوشش بیشتر لوسش میکنی؟ ولی من که کاری به حرفهای آنها نداشتم لوس ،نبودی ولی خیلی اهل نشان دادن محبتت بودی تو همیشه بیشتر از خواهرت اطراف من میپلکیدی و میآمدی بی هوا من را بوس میکردی. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ بازی که میکردید من از دور نگاهتان میکردم و برایتان و ان یکاد
📚 راحت ابراز علاقه میکردی خواهرت سربه سرت میگذاشت و صدایت میکرد خودشیرین! اسم های دیگری هم داشتی نه؟ آنه شرلی را یادم هست! بچه که بودی موهایت حنایی و قشنگ بود نظم و سلیقه ات هم صدای بقیه را در می آورد مرتب و منظم بودی کتاب و دفترت را همیشه با نظم میچیدی توی قفسه خواهرت میخواست بی نظمی خودش را توجیه ،کند میگفت این نوید درس نمی خونه کتاباش نومی مونه! كيف پولت یادش به خیر هرچه پول توجیبی میدادم صاف می کردی و میگذاشتی توی کیف چرمی کوچکی که داشتی خواهرت بعداً برایم تعریف کرد که پول خودش را که تمام میکرده میآمده از تو قرض می گرفته و دوباره بستنی و آلوچه می خریده البته قرض که نه از اول هم قرار نبوده پس بدهد شر نبودید بچه بودید .خب دنیای خودتان را .داشتید خیلی دلم نمی خواست بروید توی کوچه برادرهایت بزرگتر بودند و مراقب خودشان بودند تو و خواهرت سنی نداشتید هنوز یک روز توی کوچه با پسر همسایه دعوایتان شده بود. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ عباس همسایه خواهرت را زده بود نمیدانی خانم همسایه چطور از غی
📚 ✍ صبح بودی و خواهرت عصر وقت صبحانه خوردن مینشستم کنارت و لقمه ها را یکی یکی میگذاشتم توی .دهنت میآمدی دهنت را کنار بکشی بغل گوشت میگفتم اگه غذا نخوری چوب میشی مثل چوبای طلابر میشی خشک خشک میشی سهم آتیشا میشی تو هم از ترس چوب شدن همه ی صبحانه را می خوردی و میرفتی مدرسه ساعت رفتنت را هم جوری تنظیم میکردی که وقتی پایت را میگذاری توی حیاط زنگ کلاس را بزنند. بچه که بودید خواهرت بیشتر از اینکه به من وابسته باشد به توانس داشت. شبها هم رختخوابش را پهن میکرد کنار تو و توی اتاق پیش هم میخوابیدید. صبح برایم تعریف میکرد و میگفت: «مامان دیشب ترسیدم و از خواب بیدار شدم؛ ولی هرچی نوید رو تکون دادم اصلا انگار نه انگار!» خواب تو از همان بچگی سنگین بود شبها راحت می خوابیدی. مثل الان که زیر این سنگ سفید راحت و آرام خوابیده ای حتی وقتی می خواستیم همه با هم برویم خانه ی نامزدت همه ی ما استرس داشتیم جزتو روی تختت راحت میخوابیدی و آخر از همه بلند میشدی و آماده میشدی برای رفتن. راستی حواست هست امشب است پسرم؟ نمی شود که یادت رفته باشد آدم که شب عقدش یادش چه شبی نمی رود. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ تو را که با آن کت و شلوار پر از خاطره و پیراهن یاسی، سرسفره
📚 ✍ ما هم خوشبختانه زیاد رفته بودیم همدان و چند جین خاطره برای تعریف کردن داشتیم. حرف توی حرف ،آمد خاطره ی کت و شلوار را می خواستم بگویم. تو که نمیدانی وقتی شانه به شانه ی من توی پاساژ راه میرفتی و کت و شلوارها را برانداز میکردی من توی چه فضایی بودم انگار خدا آن بالا سبدهای گل و نقلهای رنگی داده باشد دست فرشته ها و آنها هم همین طور بی حساب کتاب بریزند روی سرمان زنها حرف عروسی میشود همه بیست ساله می.شوند به سن و سال نیست که مثل تازه عروس ها همه ی دنیا را صورتی می.دیدم کل کلی و صورتی من رفتم توی فکرو خیال خودم و حواسم پرت شد بعد دیدم توی یک مغازه داری با فروشنده حرف میزنی من را که دیدی :گفتی مامان بیا یه دونه روانتخاب کن.» من بی خبر از حرفهای تو و فروشنده یکی یکی کت و شلورهای روی رگال را زدم کنار و رسیدم به کت و شلوار بادمجانی و پیش خودم تصور کردم که تو توی این لباس با یک پیراهن یاسی چقدر قشنگ میشوی چه میدانستم تو هم از قبل همین راانتخاب کرده ای. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ و به فروشنده گفته ای ۱۰۰ درصد مامانم همین رو انتخاب میکنه شک
📚 ✍ اما تو خیلی فرق کرده بودی خواهرت شیطنت میکرد و بی هوا در اتاقت را باز میکرد می دیدیم که نشسته ای روبه روی دیواری که رویش شعرهای عارفانه و دعا نوشته بودی و دست راستت راگذاشته ای روی سینه ات سالهای نزدیک شهادتت خیلی فرق کرده بودی. قبل تر خیلی بیشتر اهل شوخی و خنده بودی اصلاً صفای مهمانی ها و دورهمی ها به وجود تو بود از جمع فاصله نگرفتی ولی خیلی مراقب بودی. نامحرمی دستش را می آورد جلو با احترام حواسش را جمع میکردی که بزرگ شدی. به هرکدام از دخترهای فامیل که حجاب نداشتند با محبت میگفتی اگه روسری تون رو سرتون نکنید نمیتونم نگاتون کنم. من اگر میرفتم توی جادهی غیبت میآمدی دستت را میزدی روی شانه ام و میگفتی مامااان مامان بیدار شو بیدار شو!هم کاش الان م از توی این خاک سرد بلند میشدی و با قد رشیدت کنارم می ایستادی من به کت و شلوار بادمجانی و پیراهن یاسیات نگاه میکردم و کیف میکردم بعد تو دست میگذاشتی روی شانه ام و با صدای قشنگت میگفتی «ماماااان ماما ان بیدار شو من اینجام!» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ اما تو خیلی فرق کرده بودی خواهرت شیطنت میکرد و بی هوا در اتا
📚 ✍ به یاد آقا نوید کاسه ی عدسی را از خادم موکب امام رضا علیه السلام میگیرم اولین قراری که توی بهشت زهرا داشتیم وقتی رسیدم روبه روی مزار آقا رسول، جایی که الان خودش دفن شده داشت عدسی می.خورد امشب همین عمود ۲۸۵ بمانم .بهتر است هوا کمی سرد شده باران هم که نم نم دارد همراه این سیل جمعیت می آید. بعد از نماز صبح دوباره راه میافتم فردا اضافه کاری کنم، سه روزه به عمود ۱۴۵۲می رسم.همین گوشه ی موکب جای دنجی .است پاهایم بدون کفش و جوراب انگار احساس غریبی میکنند کمی ناز و نوازششان میدهم که رویشان باز شود و راحت .باشند پتو را بالش میکنم ومیگذارم .زیر سرم انگار تمام مسافران طریق الحسین دارند توی سرم قدم میزنند همین طور درازکش کوله را میکشم جلوتر میگذارم روبه روی چشمهایم آقا نوید توی عکس روی کوله شاد و خوشحال نشسته و هیچ اثری از خستگی توی چشمهایش نیست جوری که بغل دستی ام فکر نکند مشکلی دارم دست میکشم روی عکسش و میگویم: «نوش جونت! خوش به سعادتت تو خیلی وقته که به عمود عاشق رسیدی پاهایم کمی آرام تر شده اند دلم را کاش میشد با ناز و نوازش آرام کنم. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ به یاد آقا نوید کاسه ی عدسی را از خادم موکب امام رضا ع
📚 ✍ اصلا‌ مگرمی شود اربعین بیاید و دل من آرام باشد؟! مگر می شود توی این مسیر قدم بزنم ولحظه لحظه ی اربعین ۹۶ توی سرم مرور نشود؟! دختر جوانی نشسته آن سمت چادر و دارد برای خودش مداحی میثم مطیعی گوش میدهد خودش به صورت خودجوش احساس کرده باید بقیه را هم بی نصیب نگذارد دل به جاده میزنن دوباره زینبها حسین مولانغمه ی یا فاطمه نرفته از لبها، حسین مولا قصد و حال گریه کردن نداشتم؛ اما انگار دختر جوان موفق شده. گوشی موبایلش را زده توی شارژ و خیالش راحت است و میثم مطیعی هم همین طور بی خبر از کاری که با دل من میکند دارد ادامه میدهدزیارت الحسین یعنی اقتدا به شاه کربلا کردن زیارت الحسین یعنی کار زینبی برا خدا کردن اسم «زینب» انگار طوفانی است که سد جلوی چشمهای من را ویران میکند. آخ که چقدر حرف توی دلم با حضرت زینب دارم! بخوابم و خستگی پاهایم را بگیرم یا بیدار بمانم و دلم را سبک کنم؟ نه وقت برای خوابیدن و خستگی درکردن زیاد است. پای خسته را میشود با خواهش و التماس راه انداخت، دل سنگین را نمی شود. بی بی جان دوباره سلام من را که یادتان هست همسرم خادم شما بود. سرباز و محافظ حریم شما من هم کنیز شما هستم؛ اما شما خانمی، آن قدر خانم که حرفهای کنیزت را با دل و جان گوش میکنی من هر وقت با شما درد دل کرده ام آرام شده ام امشب هم دلم میخواهد حرفهایی که توی دلم سنگینی میکند برای شما بزنم ما توی دوران عقد بودیم که آقا نوید برای دفاع از حرم شما رفت سوریه قبل از ازدواج هم دوسه باری آمده بود .البته من مخالف رفتنش نبودم هنوز هم پشیمان نیستم از اینکه مانع رفتنش .نشدم شما که غریبه نیستید من همان روز اولی که خیلی جدی از سوریه رفتن برایم گفت توی دفتر خاطراتم نوشتم. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸