💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: ۲۵ سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت_هشتم
#خانهای_استان_کهکیلویه
🍃روزهای پیروزی انقلاب بود. از صبح تا شب دنبال فعالیت های انقلاب بود. مصطفی بیست سالش بود. درس و بحث را کنار گذاشته بود. در یاسوج سپاه تشکیل شد. مصطفی به عنوان فرمانده سپاه یاسوج انتخاب شد. ابتدا قبول نمی کرد اما وقتی پای مسائل شرعی و حفظ انقلاب به میان آمد این مسئولیت را پذیرفت. حالا یک جوان بیست ساله باید یک نظامی عقیدتی را در یک استان مرکزی و مهم مدیریت کند. بزرگترین مشکل استان کهکیلویه بحث خان و خان بازی و نظام ارباب و رعیت بود.
🍃اهالی یکی از مناطق روستایی از خان منطقه ی خود شکایت کرده بودند. خان با تفنگچی های خود مردم را اذیت می کرد. وقتی به روستا رفتیم، خبری از خان نبود، آنها به کوهستان رفته بودند. رفتن به کوهستان خطرناک بود. برای شناسایی مقداری در کوهستان حرکت کردیم. شب در روستا ماندیم.
🍃صبح دیدیم ردانی نیست. گفتند: "از نیمه شب از او خبری نیست. شاید آدم خان او را برده باشند." هنوز هوا روشن نشده بود که با رفقا از خانه بیرون آمدیم. دیدیم دو نفر از دامنه کوه پایین می آیند. یک نفر یقه دیگری را گرفته بود و با سرعت پایین می آمد. وقتی پایین رسیدند ترس ما برطرف شد. باور کردنی نبود. مصطفی دستان خان را بسته بود. یقه او را گرفته و به پایین می آورد. همه بچه های سپاه فهمیدند مصطفی فقط یک روحانی و مبلغ نیست. او پای کار که برسد یک فرمانده شجاع نظامی است.
📚 کتاب مصطفی، صفحه ۴۵ الی ۴۷
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
#خاطرات_شهید
توی سپاه کار میکرد یک روز برای منزل کله و جگر خریده بود.
پیرمردی میبینه و میگه: ما آرزوی کله و جگر داریم! علی همه رو بهش میده و میگه: پدر اینها رو بگیر و ببر برای خانواده....
پیرمرد گفت: نه نمیخوام. لااقل یکی رو بهم بده گفته: نه دوتاش رو بردار برو و دوتاش رو بهش داد.
اومد منزل؛ ما پنیر و خربزه داشتیم گفت: مامان شاید اونها همین پنیر و خربزه رو هم نداشته باشن و همه رو دوباره برد و به پیرمرد داد.
لباسهایش را به نیازمندان میداد
کفشهایش را به کسی میداد و میآمد خانه... از این کارها زیاد میکرد.
یک روز حقوق گرفته بود و همه پولش را به یک نفر داده بود و یک کرایه برداشته بود و به خانه آمد.
#شادی_روحش_صلوات
#شهید_ﻋﻠﻲ_ﭘﻴﺮﻭﻱ🌹🌺🌹
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانیپور
سن شهادت: ۲۵ سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت_نهم
#اشرار
🍃یکی از وظایف دیگری که در سپاه یاسوج به ما محول شد، مبارزه با مواد مخدر بود. یکی از ماجراهای مهم زندگی ما در همین دوران رقم خورد. یه روز قرار شد برای گشت زنی به مناطق دوردست و کوهستانی برویم. من و آقا مصطفی و دو نفر دیگر از بچه های سپاه به صورت مسلح سوار شدند. من آن روز مرگ را به چشم خودم دیدم. رسیدیم روی یک پل، یکباره نفس در سینه ام حبس شد! از ترس بدنم می لرزید. نه را پس داشتیم، نه راه پیش. آنها صورت خود را پوشانده بودند. لوله اسلحه اشرار به سمت ما بود. رنگ از چهره همه ما پریده بود. اما مصطفی مثل همیشه آرامش عجیبی داشت. هر لحظه منتظر بودم تا آماج گلوله ها قرار بگیریم.
🍃مصطفی به ما گفت هیچکاری نکنید. از ماشین خارج شد. لوله اسلحه ها به سمتش چرخید. رفت سمت سردسته اشرار، عمامه را از سرش برداشت. رو به سمت سردسته اشرار کرد و بلند فریاد زد: بزنید، بزنید، این عمامه کفن من است. سکوت تمام منطقه را گرفته بود. ما داخل ماشین زندانی بودیم. دقایق به سختی می گذشت. نیم ساعتی مصطفی با سردسته اشرار صحبت کرد. وقتی صحبت هایش تمام شد با لبخند به سمت ما آمد. فکرش را هم نمی کردیم. اشرار از روی جاده کنار رفتند و ما هم حرکت کردیم.
🍃خوشحال بودم، ما از مرگ حتمی نجات یافته بودم. همه با تعجب گفتیم آقا مصطفی چه کار کردی؟ مصطفی خیلی راحت نشسته بود، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. گفت من به عنوان نماینده دولت با خان مذاکره کردم. با صداقت گفتم که هدف ما چیست و می خواهیم به شما خدمت کنیم، خداروشکر به خیر گذشت. توی راه به کارهای مصطفی فکر می کردم. قرآن می گوید: مومنان واقعی از هیچ چیز نمی ترسند و نه ناراحت می شوند. این آیه را بارها از آقا مصطفی شنیده بودم. اما آن روز به چشم خود مومن واقعی را دیدم.
📚 کتاب مصطفی، صفحه ۴۹ الی ۵۱
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانیپور
سن شهادت: ۲۵ سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت_دهم
#فرمانده_موفق
🍃ضد انقلاب در کردستان با حمله به یک روستا دکتر جهاد را ابتدا اسیر و بعد به شهادت رساندند. مصطفی لباس رزم پوشید. بند حمایل رزم پوشید. چهره کاملا نظامی به خود گرفت. عمامه را بر سر گذاشت. پیشتازی او قوت قلبی بود برای همه. بقیه نیروها آماده شدند و حرکت کردیم. پیش مرگ های کرد به همراه ما آمدند.
🍃یکی از آنها با شجاعت می جنگید. خیلی نترس بود. او همینطور به مصطفی نگاه می کرد. تا به حال ندیده بود یک روحانی با لباس رزم و عمامه در خط اول نبرد باشد. با شجاعت بچه ها، روستا را پاکسازی کردیم و برگشتیم. همه تحت تاثیر مصطفی بودند. پیشمرگ کرد همین طور که به مصطفی نگاه می کرد جلو آمد و بلند گفت: «این را میگن آخوند. این را میگن آخوند!» مصطفی هم که همیشه حاضر جواب بود دستی به سبیل تا بنا گوش او کشید و گفت: «این رو میگن سبیل، این رو میگن سبیل!».
🍃بهش گفتم مصطفی تو وظیفه ات را انجام داده ای. بهتره برگردی قم. مصطفی رفت توی فکر دلش برای قم و جو معنوی حوزه و حال معنوی مسجد جمکران تنگ شده بود. اما فرماندهان اصرار می کردند بماند. در کردستان به فرمانده ای که هم شجاعت داشته باشد و هم عالم دینی خیلی احتیاج داشتیم. بعد از کمی فکر کردن گفت: از حضرت امام کسب تکلیف می کنم. قرار شد بریم دیدار امام. مصطفی از امام درباره ماندن در کردستان یا بازگشت به قم پرسید. امام با قاطعیت فرمودند: اکنون فرصت خدمت در این لباس است. حضور شما در کردستان آن گونه که گزارش دادند حیاتی است. باید برگردید و خدمت کنید.
📚 کتاب مصطفی، صفحه ۵۳ الی ۵۶
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخطار شناور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران🇮🇷 به ناو انگلیسی🏴:
به تو دستور میدهم در مأموریت من دخالت نکرده و جان خود را به خطر نیندازید.
این صدای پاسدارانی است که ادامه دهنده راه شهدای عزیزمان هستند. کجایند آنانی که ادعا دارند نسل شهدا منقرض شده است! ببینید چگونه این جوانان با غیرت ایرانی از مرزهای خود حراست و با توکل به خداوند متعال اینگونه در مقابل کشورهای اول دنیا ایستادگی و مقاومت میکنند.
#سلامتی_همه_خادمان_انقلاب_صلوات
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانیپور
سن شهادت: ۲۵ سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت_یازدهم
#نفربر
🍃در شب دوم عملیات دیدم یکباره از مصطفی خبری نیست. فاصله ما با نیروهای دشمن خیلی کم شده بود. ترسیدم در تاریکی شب اسیر شده باشد. ساعتی بعد مصطفی را سر و صورت سیاه دیدم. مژه ها و ابروهایش سوخته بود. مصطفی گفت: "به میان نیروهای دشمن رفتم. آنجا یک نفربر بود. کسی در اطرافش نبود. سریع سوار شدم. نفربر پر از مهمات بود. پر از گلوله آر پی جی. استارت زدم . با آخرین سرعت حرکت کردم. می خواستم این مهمات را سریع به بچه های خودمان برسانم. در بین راه از بین چند تا تانک عراقی رد شدم. خودم را به خاکریز رساندم. از نفربر پیاده شدم. به اطراف نگاه کردم دیدم در میان برادران عراقی قرار دارم. راه را اشتباه آمده بودم."
🍃"خلاصه سریع برگشتم. عراقی ها قضیه را فهمیده بودند. مرتب به سمت من شلیک می کردند. کافی بود یک آر پی جی به نفربر بخورد.... با سرعت می رفتم. کمی رفتم. نفربر به یک خاکریز خورد و گیر کرد. به پشت سرم نگاه کردم. سریع پیاده شدم. دیدم تانک عراقی به دنبال من است. من از خاکریز رد شدم و به طرف نیروهای ایرانی آمدم. چندین عراقی با تعجب به سمت نفربر آمدند. آنها دور نفربر جمع شدند. لحظه ای بعد تانک عراقی شلیک کرد. صدای انفجار و شعله های آتش از نفربر زبانه کشید. چندین دست و پای قطع شده عراقی ها روی زمین ریخت! من هم که توانسته بودم از انفجار فاصله بگیرم به سمت نیروهای خودی آمدم. خودم هم باور نمی کردم که زنده باشم."
📚 کتاب مصطفی، صفحه ۶۹ الی ۷۰
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانیپور
سن شهادت: ۲۵ سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت_دوازدهم
#دفاع_مقدس
🍃واژه دفاع مقدس در همان سال های ابتدایی جنگ بر سر زبان ها افتاد. بیشتر نیروهای داوطلب و روحانیون حاضر در جبهه های جنگ تلاش می کردند تا عرصه ی نبرد به میدانی برای جهاد اکبر تبدیل شود. اما حضور فرماندهانی مثل بنی صدر که در راس جنگ بودند به معنویات اعتقاد نداشته و حتی مسخره می کردند و مانع این حرکت شدند. در ماه های اول جنگ به کسانی که داوطلب به جبهه آمده بودند یک بسته سیگار آمریکایی می دادند. نام عملیات های آنها هم عجیب بود: عقابان آتشین، شیران درنده و ... استفاده از کلمات رکیک و زشت حتی در پشت بی سیم از اصطلاحات معمول نظامیان در روزهای اول بود. در بیشتر جبهه ها کمتر اثری از دفاع مقدس دیده می شد.
🍃در چنین شرایطی روحانیون متعهد و انسان های مقدس پا در عرصه دفاع نهادند. آنان روح معنوی را در میان نیروها دمیدند و عشق به اهل بیت علیه السلام و شهادت را در دل ها روز افزون کردند. برگزاری منظم برنامه های دعا و توسل ، برپایی نماز جماعت و نام گذاری گردان ها و تیپ ها به نام ائمه و ... از فعالیت های این دسته از روحانیون بود. یکی از روحانیون قرارگاه خاتم الانبیا می گفت: آقا مصطفی ردانی، روح معنوی را در بچه ها دمید. اخلاص او باعث شد بسیاری از کسانی که حتی به دلایل دینی به جبهه آمده بودند جذب برنامه های معنوی او شوند. دعای کمیل و توسل او انسان ساز بود. من دیدم که چندین فرمانده نظامی با برنامه های معنوی مصطفی بسیار متحول شدند.
🍃اولین تیپ رزمی متشکل از بچه های اصفهان به نام مقدس امام حسین علیه السلام نامگذاری شد. برنامه نماز جماعت در همه واحدهای تیپ راه اندازی شد. به دوستان روحانی می گفت در همه ی مراحل باید همراه گردان باشید. حتی زمانی که به قلب دشمن حمله می کنید. یکی از طلبه ها بهش گفت: "بچه ها میگن تو اگه با عمامه بیایی عملیات، دشمن متوجه حرکت گردان میشه و استتار بهم می خورد. مصطفی یه تکه گونی داد بهش و گفت بکش روی عمامه، ولی هر وقت عملیات شروع شد آن را بردار و جلو برو. دشمن با دیدن عمامه تو وحشت می کند و بچه ها هم روحیه می گیرند." یکی از مسئولان جنگ می گفت: "من شک ندارم مقدس بودن دفاع ما مدیون آقا مصطفی ردانی و امثال او می باشد. آنها کاری کردند که این دوران به یکی از دوران های طلایی کشور تبدیل شود."
📚 کتاب مصطفی، صفحه ۷۲ الی ۷۴
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: ۲۵ سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت_سیزدهم
#ترور
🍃منافقین در روزهای خرداد سال ۱۳۶۰ اعلام جنگ خیابانی کردند. در آن زمان آنها دستشان به خون ۱۲۰۰۰ هزار انسان بی گناه آلوده شد. بسیاری از افراد بدلیل داشتن چهره حزب اللهی مورد هجوم منافقین قرار گرفتند. آنها مصطفی را شناسایی کرده بودند تا ترور کنند.
🍃مصطفی برای سخنرانی به دانشگاه دعوت شده بود. مصطفی با موتور آمده بود. طبق معمول می خواست با موتور برگردد. اما بچه های سپاه مانع شدند. گفتند ماشین آماده است، صلاح نیست شما با موتور بروید. مصطفی موتور را به یکی از دوستان داد و سوار ماشین شد.
🍃وقتی به خانه آمد هنوز دوستش نرسیده بود. عصر بود که خبر رسید راننده موتور مصطفی مورد حمله ی منافقین قرار گرفته! تیم ترور منافقین، موتور مصطفی را شناسایی کرده بودند. بعد از مراسم موتور را تعقیب کردند و در یکی از خیابان ها راننده را به رگبار بستند. خدا را شکر راننده زنده ماند و فقط مجروح شده بود. اما بعد از آن از طرف سپاه برای آقا مصطفی محافظ قرار دادند.
📚 کتاب مصطفی، صفحه ۷۶ الی ۷۷
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: ۲۵ سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت_چهاردهم
#ترور
🍃ظهر در گرماگرم نبرد چند خبرنگار خارجی به مواضع ما آمدند. آنها می خواستند شکست محاصره ی آبادان را ببینند. صدام گفته بود: اگر بخواهند به آبادان بروند باید از من اجازه بگیرند اما حالا! درخواست آنها مصاحبه با فرمانده، منطقه بود. با آنها جلوتر آمدم.
🍃کمی دنبال مصطفی گشتم. یکدفعه او را دیدم. مصطفی در حال آر پی جی زدن بود! رو به خبرنگارها، مصطفی را نشان دادم و گفتم: همون که لباس سپاه پوشیده و آر پی جی می زنه فرمانده عملیات هست. برید کنار تانک سوخته و باهاش مصاحبه کنید. خبرنگار انگلیسی سرش را به نشانه تعجب تکان داد. بعد مکثی کرد و گفت: همه چیز این جبهه عجیب است. فرماندهان شما هم عجیب هستند.
📚 کتاب مصطفی، صفحه ۸۱
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf