حکایت آخرین روز زندگی و سخنان #حاج_قاسم_سلیمانی
راوی ستاد لشکر فاطمیون:
پنجشنبه(۹۸/۱۰/۱۲)، ساعت ۷:۴۵ صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در #سوریه حاضرند.
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند. هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛ همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین! گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنج سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک جلسه... در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع کردن صحبتهایش را نمیدهد، اما پنجشنبه بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
بعد از نماز و ناهار، جلسه ادامه پیدا کرد
حدود ۷ ساعت! حاجی هر آنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. #پایان_جلسه، حاج قاسم عازم #بیروت شد تا #سید_حسن_نصرالله را ببیند.
ساعت حدود ۹ شب حاجی از #بیروت به دمشق برگشت و اعلام کرد امشب عازم #عراق است و هماهنگی کنند. سکوت شد. یکی گفت: حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاج قاسم با لبخند گفت: میترسین #شهید بشم؟
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد. #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست. حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم.
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده شمرده گفت: میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، #میوه_رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته.
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
ساعت ۱۲ شب هواپیما پرواز کرد، ساعت ۲ صبح جمعه #خبر_شهادت حاجی رسید، به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم، کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود:
#خدایا_مرا_پاکیزه_بپذیر
#او_یک_شهید_زنده_بود
#شادی_روحش_صلوات
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf