فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخش هایی از سخنرانی استاد #علی_اکبر_رائفی_پور ۱۶ مردادماه در گلستان شهدا
#قسمت_اول
#رهبری_و_فهم_مردم
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@Golestanshohadaesf
#قسمت_اول
وضعیت بسیار زننده حوض گلستان شهدا اصفهان و اعتراض خانواده معظم #شهدا
به نظر شما این وضعیت #نظافت در محلی که آرامگاه مردان خدایی است درست است❗️❗️❗️😳
حداقل به مکانی که مزین به نام #شهدا است و محل تردد خانواده شهدا، جامعه ایثارگری و مردم و ... است رسیدگی کنید😔
منتظر پاسخگویی #شهرداری_اصفهان بعنوان متولی امر هستیم...
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@Golestanshohadaesf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمت_اول
مستندی کوتاه و تصاویری از زندگی سردار شهید #نورخدا_موسوی_منفرد
پرستاری ده ساله خانواده #شهید موسوی منفرد
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@Golestanshohadaesf
#اسلام_خون_میخواهد
#قسمت_اول:
این جمله را بارها و بارها به زبان آوردم. هروقت جمعمان جمع بود، رو به سعید و پدرش میکردم و می گفتم هرکدامتان میخواهید بروید، بروید! نمیخواهم یک روزی بهانه بیاورید که ما به خاطر تو نرفتیم جنگ و بعدش من بمانم و یک دنیا عذاب که روی وجدانم تلنبار شده است! معتقد است همین سه کلمه «اسلام»، «خون»، «میخواهد»؛ انگار تلنگری زد به پسرش سعید برای رفتن و نماندن؛ رفتنی که حالا سال هاست عزیزش را با خود برده است.
صدیقه نیلیپور مادر شهید #سعید_چشم _براه با اینکه سی و دو سال از شهادت پسرش در والفجر هشت میگذرد اما طوری از خاطرات او تعریف میکند که انگار همین دیروز بود پسر پانزده شانزدهسالهاش را بدرقه کرد سمت جبهه و پشت سرش گفت: «مامان برو به امید خدا...» میگوید: «وقتی رفت، دویدم زیر #آسمان. سرم را بلند کردم و گفتم #خدایا امانت بود، مال خودت بود، فرستادمش، اما در عوضش این چند خواهش من را پذیرا باش. اول اینکه پسرم اسیر نشود، دوم اینکه مفقود نشود و سوم اینکه جانباز نشود. بقیهاش با خودت!»
«بابا الان تابستونه و مدرسهها تعطیل. شما میگید من چیکار کنم؟ برم جنگ یا همین جا برم جایی سرکار؟»
«دل خودت با کدومه؟ رفتن یا موندن؟»
«رفتن...»
«اگه بری شاید از درس و مدرسهات عقب بیفتی!»
«قول میدم بعد از پایان تعطیلات تابستان برگردم و درسم رو ادامه بدم»
بالاخره دودلیهای سعید با خودش برای ماندن یا رفتن تمام و او راهی جبهه میشود تا شاید بتواند به قول مادر، کاری برای اسلام کرده باشد و شرمنده #حضرت_زهرا(س) نباشد. سعید که به پدرش قول داده با تمام شدن تابستان برگردد، اما پایش که به میدان جنگ میرسد، همه قول و قرارها یادش میرود. او حالا به هرچیزی فکر میکند جز برگشتن. ترجیح میدهد همانجا بماند و درس و مشقش را در سنگر جبهه بخواند. مادر میگوید: وقتی حاج آقا متوجه شد سعید قصد برگشتن از جبهه را ندارد، به او گفت پس تکلیف درس و مدرسهات چه میشود؟ سعید اما در جواب پدرش میگوید اینجا الان بیشتر از مدرسه به وجودش نیاز دارند و بعد هم قول میدهد درسش را همانجا بخواند و برای امتحاناتش بیاید و باز به جبهه برگردد.
حالا سعید قرار است در جبهه هم درس بخواند و هم جهاد کند. آنطور که مادر میگوید خیلی کم میآمد. همهاش هم عجله داشته که زود برگردد و اصلا برای رسیدن به منطقه دل توی دلش نبوده است. یک بار توی همین پرپرزدنهای دلش برای برگشتن به جبهه و پیش رفقایش، پدر به او میگوید: «سعید، بابا، مگه اونجا چیکار میکنی که آنقدر عجله داری برگردی؟ گفته بود: هیچی بابا! میخوریم و میخوابیم و توپ بازی میکنیم. حالا نگو منظورش از توپ بازی این بوده که روی تانک کار میکرده است.»سعید در جبهه #فرمانده بوده است ولی نه پدر از این قصه خبر داشته، نه مادر تا موقعی که به #شهادت میرسد و پلاکاردهای شهید در محله و روی در و دیوار نصب میشود.
مادرش میگوید: خودش که هیچ وقت در این خصوص حرفی با ما نزده بود، ما از روی پلاکاردهای بنیاد شهید بود که فهمیدم سعید در جبهه #فرمانده بوده است. مادر میگوید زیاد اهل تعریف کردن از جبهه و اینکه آنجا چه میکند، نبود. فقط یادش است که یکبار که سعید اصفهان بود و صدای آژیر قرمز بلند شد، رنگ صورتش یکدفعه مثل گچ میشود. به پسرم گفتم مامان سعید شما که بدتر از اینها را آنجا میبینی، چرا برای یک آژیر قرمز این حال شدی؟ گفت: مامان اینجا ناموس مردم زندگی میکند.
مادر حالا از خصوصیات خوبی که در وجود پسرش دیده است، میگوید. از منظم بودنش، از احترام خاصش به بزرگترها؛ به ویژه به پدر و مادرش، از گذشتی که از همان ابتدای دوران کودکیاش با او همراه بود و البته از #فداکاری و کمکحالیاش. اکثرا وقتی که از جبهه میآمد، شب بود. از راه رسیده و نرسیده، می رفت حمام و تا زمانیکه تمام لباسهای داخل حمام را نمیشست، بیرون نمیآمد. با اینکه خسته راه بود اما عجیب در مقابل من و کارهای خانه احساس مسئولیت میکرد.
مادر از #خلوص_نیت سعید هم غافل نمیشود و میگوید: «همیشه به اطرافیانش توصیه میکرد اگر دنیا و آخرت میخواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید.»
#ادامه_دارد
#شهید_سعید_چشم_براه
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@Golestanshohadaesf
☝☝☝☝☝☝☝
جدیدترین #دسته_گل اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان اصفهان/ #جشنواره_ملی هنرمندان #شاهد و #ایثارگر با #توهین و #تخریب
#قسمت_اول
به گزارش کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان، بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور مسابقاتی تحت عنوان جشنواره ملی، هنرمندان شاهد و ایثارگر با محوریت #هنرهای_تجسمی_و_ادبی در تاریخ ۱۱ الی ۱۴ آذرماه جهت خانواده معظم شهدا و ایثارگران برگزار نموده است. محل برگزاری این مسابقات #مشهد_مقدس بوده و کلیه افراد شرکت کننده از استانها باید توسط بنیاد شهید هر استان ساماندهی و در این مسابقه شرکت می کردند.
گفتنی است از استان اصفهان ۴ نفر از فرزندان معظم شهدا که از برگزیدگان هنری استان بودند طبق اعلام و قرار مسئولین بنیاد شهید اصفهان با پرواز روز ۱۱ آذر ساعت ۱۹ به مشهد عزیمت کنند.
نماینده اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران اصفهان و مسئول هماهنگی عزیمت این فرزندان شهدا، #حجت_الاسلام_علاءالدین بوده است.
فرزندان شهدا و نمایندگان استان اصفهان در مسابقات راس ساعت ۱۸ در گیت هواپیمایی فرودگاه شهید بهشتی حضور مییابند اما متاسفانه حجت الاسلام علاءالدین در فرودگاه حضور نداشته و این عزیزان معطل میشوند و هرچه با ایشان تماس میگیرند ایشان اعلام می کند: نگران نباشید من در ترافیک هستم و خودم را میرسانم.
لازم به ذکر است که ۳ نفر از این شرکت کنندگان(فرزندان شهدا) اهل شهر #کاشان بودند و حدود ۴ ساعت مسافت کاشان تا اصفهان را طی کردند تا یک ساعت زودتر از پرواز در فرودگاه باشند. اما حجت الاسلام علاءالدین به عنوان مسئول امر آنقدر دیر میرسد که گیت پرواز هواپیمای اصفهان مشهد بسته میشود. اما یکی از شرکت کنندگان که نگران باطل شدن بلیط ها بعلت عدم حضور نماینده بنیاد شهید بوده با کارت ملی زودتر درخواست کارت پرواز میکند؛ کادر هواپیمایی هم اجازه میدهند کارت پرواز صادر و بار مسافران را تحویل می گیرند. حجت الاسلام علاءالدین پس از بسته شدن گیت با حضور در فرودگاه با لحن تندی به کادر هواپیمایی اعلام می کند زود کار اینها را راه بیندازید که اینها فرزندان شهدا هستند کادر هواپیمایی که با ارفاق این عزیزان را پذیرفته بودند با دیدن این برخورد #توهین_آمیز چمدانهای این افراد را عودت داده و اعلام می کنند اگر خود #شهدا هم بیایند دیگر گیت بسته شده است و سفر شما لغو شده است❗️😳
حجت الاسلام علاءالدین به شرکت کنندگان مسابقه اعلام می کند: برگردید دیگر کاری از ما ساخته نیست اما فرزندان شهدا با ناراحتی میگویند ما ساعتها از کاشان اینجا نیامدیم که حالا به دلیل اهمال شما از مسابقهای که این همه برایش تلاش کردیم باز بمانیم سپس یکی از این عزیزان پیشنهاد میدهد با هواپیمای دیگری به تهران بروند و از تهران به مشهد عزیمت کنند که با اصرار شرکت کنندگان این امر اجرا میشود.
گفتنی است همراه حجت الاسلام علاءالدین شخصی به نام آقای حیدری هم حضور داشته که وقتی فرزندان شهدا از او میپرسند شما چه کاره هستید؟🤔 ایشان ادامه می دهند: بنده هم از شرکت کنندگان این مسابقات هستم اما از گفتن رشته تخصصی خود امتناع میکند❗️
بعدها #فرزندان_شهدا متوجه می شوند که وی آقای #قدمعلی_حیدری معاون جدید فرهنگی بنیاد شهید اصفهان بوده و بی آنکه هیچ قدمی برای شرکت کنندگان بر دارد با #بودجه_بیت_المال به مشهد سفر کرده است❗️
#پایان_قسمت_اول
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@Golestanshohadaesf
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عظمت #حماسه ۲۷ بهمن مردم اصفهان به روایت تصاویر هوایی
🔹جمعیت بدرقهکننده شهدای عزیز تمامی نداشت.
#قسمت_اول
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران
به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_اول
🍃سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می
گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند،داستان "مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص. "
دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت "از جنگ بدم میآید" با همه غمی که در دلش بود خنده اش گرفت ، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید ؟ چه می دانست ! حتماً نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم ، حتی کتاب داشت . اما چندان دنیا گردی نکرده بود. "لاگوس" را در آفریقا می شناخت چون آن جا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را ، چون به آنجا مسافرت می رفت.
🍃بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند، هر طور که دلشان می خواست . با این همه ، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل .هر چندنمی فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند.حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی ، از مصیبت.
🍃خانه ما در صور زیبا بود ، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد .شب ها در این بالکن می نشستم ، گریه می کردم و می نوشتم . از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها ، با آسمان.
🍃این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد . مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود .
من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین . در باره اش هیچ چیز نمی دانستم ، ندیده بودمش ، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: ۲۵ سال
اهل شهر اصفهان
#قسمت_اول
#اجازه
🍃آرزوی قلبی من بود که برای مصطفی کاری انجام دهم. او فرماندهی بود که خیلی از پیروزی های زمان جنگ مدیون رشادت های او است، چرا باید غریب باشد. به برادرش گفتم می خواهم درباره مصطفی کتاب بنویسم. اما برادرش گفت: "مصطفی عاشق گمنامی بود. حتی از اینکه به عنوان فرمانده مطرح شود بیزار بود." بعدش گفتم: "آمدم از شما اجازه بگیرم در مورد ایشان کتاب بنویسم." برادرش گفت: "چرا از من! برو از خودش اجازه بگیر، هر وقت اجازه گرفتی ما هم در خدمتیم!" با اینکه خیلی علاقه داشتم کتاب بنویسم اما برگشتم تهران و بعد از این ماجرا فکر نوشتن کتاب را از ذهنم خارج کردم.
🍃ایستاده بودم کنار یک جاده خاکی. کنار یک سنگر. از دور چند نفر با لباس بسیجی به سمت من آمدند. یکی از آنها که در وسط جمع بود عمامه سفیدی بر سرش بود که نورانیت عجیبی داشت. همان شخص آمد دست مرا گرفت. به کنار جاده و نزدیک سنگر آمدیم و نشستیم و از خاطراتش گفت. او را کامل شناختم. آقا مصطفی ردانی بود. دقایقی مشغول صحبت بودیم. آخرین مطلبی که گفت: "این بود که در اصفهان مرا ترور کردند ولی موفق نبودند." یکباره از خواب پریدم. همان روز یکی از بستگان تماس گرفت و بی مقدمه گفت: "کتابی بنام مصطفی نوشته ای!!" با تعجب گفتم: "چی، مصطفی!؟" گفت: "آره، دیشب تو عالم خواب دیدم که یک تابلوی بزرگ بود و کتاب مصطفی را معرفی کرده بود."
🍃غروب جمعه زنگ زدم به برادر شهید. گفتم: "یه سوال دارم؟ آقا مصطفی توی اصفهان ترور شده!؟" با تعجب پرسید: "بله، چطور مگه؟!" گفتم: "آخه جایی نقل نشده." ایشان هم مکثی کرد و گفت: "این ماجرا را کسی نمیداند." بعد اصل ماجرا را تعریف کرد و پرسید: "این سوال برای چی بود." ماجرای خواب را گفتم. ایشان هم گفت: "اجازه را گرفتی! قرار شد راهی اصفهان شده و خاطرات را جمع آوری کنیم."
📚 کتاب مصطفی، صفحه ۱۱ الی ۱۳
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf