eitaa logo
گل یاس
294 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
233 فایل
ارتباط با مدیر کانال @Sarbaz_velayat110
مشاهده در ایتا
دانلود
من خانه مادرم بودم که محمد زنگ زده بود منزل همسایه ؛ مادرم البته نمی دانست من هم انجا هستم. وقتی همسایه مان مادرم را صدا زد و من را دید گفت ، چه خوب اینجایی شوهرت زنگ زده با مادرم دویدیم. وقتی گوشی را گرفتم محمد با خوشحالی و تعجب گفت ، تویی؟! چه خوب شد هستی و باهات حرف زدم. رفتی دکتر؟ ، گفتم: آره. هنوز از بچه دار شدنمان مطمئن نبودیم. گفت ، مبارکت باشه! ، گفتم ، چرا مبارک من؟ گفت ، چون من نمی بینمش ، خودت باید بزرگش کنی. گفتم ، این جای دلداری دادنته؟ عوض این که یک خانم باردار رو دلداری بدی این طوری می زنی توی ذوقم؟ گفت ، ناراحت نشو این واقعیته. منم گفتم ، هر چی خدا بخواد. گفت ، خدا همینو می خواد. تو هم بی قراری نکن. این تلفن آخرین صحبت ما با هم بود و فردایش در طلاییه شهیدشد..... شهیدسیدمحمد_اینانلو 📕 ستارگان خاکی
🔻سنگ تموم زمستون بود و نزدیکِ عملیات خیبر. شب که اومد خونه، اول به چشماش نگاه کردم، سرخِ سرخ بود. داد میزد که چند شب خواب به این چشم ها نیومده. بلند شدم سفره رو بیارم ولی نذاشت. گفت:«امشب نوبت منه، امشب باید از خجالتت در بیام». گفتم:«تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی...» نذاشت حرفم تموم بشه، بلند شد و غذا رو آورد. بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. آخرش هم چایی ریخت و گفت:«بفرما». 🌷شهید محمد ابراهیم همت منبع: به مجنون گفتم زنده بمان، صفحه ۵۲
🔻 دست به غذا نزد ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید. تا برگشتم نگاه کردم، دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده. 🌷شهید مهدی زین الدین 📚یادگاران صفحه ۱۹ 🔷🔶🔹🔸