بخش نوجوان
🔴ا🔵ا⚪
هیچکس به من نگفت
قسمت 0️⃣2️⃣
••••••••°ا🌼ا°••••••••
به من می گفتند که شما اعمال مرا می بینی و ناظر هستی .
اما باورم نمی شد .
تازه فهمیدم که در روز قیامت در و دیوار به کارهایم شهادت می دهند
و فرشتگان از مشاهده کارهایم تعریف میکنند و تو که مقامات از هر فرشته و انسانی بالاتر است چگونه با خبر نباشی از کارهایم ؟؟
حالا به یقین دانستم که میدیدی
اما چقدر بزرگوارانه مثل خدا که ستار و پرده پوش است،همه را مخفی کردی.
که هیچکس ندانست که من چه ها که نکرده ام .
نمی دانم که منظورت چه بوده است .
شاید می خواستی با این کارها مرا به سوی خودت بکشانی و عرق شرم مرا با دستمال توفیق توبه ،، پاک کنی .
حالا میخواهم بیایم ،،
می خواهم برای شما باشم ،،
می خواهم به سوی شما حرکت کنم
و محور کارهایم رضایت شما باشد .
کمکم کن ......
••••••••°ا🌼ا°•••••••••
📚#هیچکس_به_من_نگفت.....
#بخش_نوجوان
🌱 اللهم عجل لولیک الفرج🌱
✨回•回🌟回•回✨
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
✨回•回🌟回•回✨
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
✨回•回🌟回•回✨
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مهدوی
روزی روز گاری در شهر بغداد مردی زندگی می کرد که شغلش روغن فروشی بود
او مرد خیلی خوبی بود.
---------🤍🌼🤍-------
در زمان امامت امام هادی علیه السلام
او ۱۱ سال داشت و موفق شد شاگرد امام هادی (علیه السلام) شود .
#کلیپ_مهدوی
#عثمان_بن_سعید
┏━•❅🌻•°°•🌻❅•━┓
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
┏━•❅🌻•°°•🌻❅•━┓
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
┏━•❅🌻•°°•🌻❅•━┓
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
بخش نوگل های مهدوی
😊🌈😊🌈😊
👈 نوگل های۳تا ۷ سال
عزیزم! با دقت بشمار ببین بچه هایی که از امام زمان مهربان هدیه میگیرند چند تا هستند؟
🎀🎁🎀🎁🎀🎁
منتظر جواب های شما عزیزان هستیم .
#نوگلهای_مهدوی
•╠🍃══ 🐞 ══🍃╣•
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
•╠🍃══ 🐞 ══🍃╣•
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
•╠🍃══ 🐞 ══🍃╣•
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌱 (شهر ظهور ) 🌱
•••••••••
قسمت نهم
•••••••••
حدس کاوه درست بود. محمد داشت به شهربازی 🎡بزرگی که در آخر دیده می شد؛ می رفت. کاوه که از دیدن شهربازی 🎢ذوق زده شده بود؛ از دور خواست به آنجا بروند. چون خیلی بازی با ماشین برقی 🚖و بشقاب پرنده🛸 را دوست داشت. کاوه ناگهان یاد پسر همسایه شان سعید افتاد. او یک بار به کاوه گفته بود که خیلی دوست دارد به شهربازی 🎠برود، اما پدرش می گوید پول 💶برای شهربازی ندارند و باید بیشتر صبرکند. کاوه وقتی بچه های شهر ظهور را در جلوی شهربازی دید، با خودش گفت: « پس حتما در اینجا هم افراد فقیری هستند که نمی توانند به شهربازی بروند»؛ اما خوب که نگاه کرد هیچ بلیطی در دستشان ندید. فقط
یک کارت هایی💳 در دستشان بود که در حین ورود به آقای نگهبان 👮♂نشان می دادند و داخل می رفتند. اصلا هیچ جایی برای فروش بلیط آن اطراف نبود. انگار کارتها را از خانه 🏠همراهشان آورده بودند. کاوه با کنجکاوی از یکی از بچه ها که در صف ایستاده بودند، پرسید: «این کارت چیه؟» پسرک جواب داد: «مگه خودت از اینا نداری ؟ نکنه تازه واردی!» کاوه سرش را تکان داد که یعنی بله. بعد هم از او خواست کمی برایش توضیح دهد . پسرک همان طور که حواسش به جلو رفتن صف بود، گفت: «آقای مهربون به همه بچه های شهر یکی از این کارتهاداده که همه بتونن به شهربازی بیان».
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
•╠🍬═ 🍦 ═🍬╣•
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
•╠🍬═ 🍦 ═🍬╣•
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
•╠🍬═ 🍦 ═🍬╣•
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar