eitaa logo
گلهای انتظار مهدوی
317 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
510 ویدیو
38 فایل
💚بیایید قلب فرزندانمان را با یاد و نام امام زمان مهربانمان گره بزنیم . 𑁍✔︎کانالی پرکابرد ، در زمینه مهدویت✔︎𑁍 ✓✓✓حق طرح های کانال برای چاپ محفوظ است ارتباط با ادمین ⬇️ @montazer555
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱(شهر ظهور)🌱 ا•••••••• 👈قسمت ششم ا•••••••• بعد از کمی دوچرخه سواری🚴‍♂، بستنی قیفی های🍦🍦 بزرگی را در شهر دید. وقتی که خوب دقت کرد متوجه شد که قسمتی از دیوارهای شهر را شبیه بستنی درست کرده اند. با دیدن بستنی های پیچ پیچی به آن بزرگی، دهانش آب افتاد و از دوچرخه🚲 پرسید: «چرا اینجا اینطوریه؟! یعنی اونا واقع بستنی هستن؟!» دوچرخه خندید و گفت: «نه؛ اما فکرکنم همین نزدیکیها بتونیم کلی بستنی قیفی خوشمزه با طعم های موز 🍌و پرتقال 🍊پیدا کنیم». کاوه از تعجب 😳چیز دیگری نپرسید. وقتی نزدیک دیوارهای شبیه بستنی🍦 رسید؛ جوانان مؤدب و مهربانی را دید که به همراه چند کودک👨‍👦‍👦، مشغول پذیرایی از میهمانان 🍱شهر بودند. یکی از آنها با دیدن کاوه و دوچرخه🚲، به سمتشان آمد و خوش آمد گفت. از آن طرف کودکی به کاوه بستنی 🍦تعارف کرد. او باورش نمی شد، آن همه بستنی خوشرنگ را یکجا ببیند. کاوه می خواست پول بستنی ها را حساب کند؛ اما متوجه شد چیزی همراهش نیست. کودک با دیدن او لبخندی زد و گفت: « نگران نباش، صلواتیه ».. با شنیدن این حرف، او یاد روزهای نیمه شعبان افتاد که به همراه پدرش و بچه های هیئت، صلواتی از مردم پذیرایی می کردند، اما الآن به چه مناسبتی آنها ایستگاه صلواتی راه انداخته بودند؟ ادامه دارد... •┈••✾❀💙❀✾••┈• 🔴❂🟠❂🟡❂🟢 واتساپ https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5 🔴❂🟠❂🟡❂🟢 تلگرام https://t.me/golhayeentezarmahdavi 🔴❂🟠❂🟡❂🟢 ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar
🌱(شهر ظهور)🌱 •••••ا••••• قسمت هشتم •••••ا••••• 🧑کاوه مشغول خوردن بستنی🍦 بود که کلید 🔑حرکت دوچرخه 🚲روشن شد. کاوه فهمید که وقت رفتن است. کاوه که انگیزه بیشتری برای ورود به شهر ظهور پیدا کرده بود، سوار دوچرخه شد🚲 و پس از مدت کوتاهی به مرکز شهر رسید. در گوشه ای از خیابان، دریاچه ای پر از ماهی های قرمز وجود داشت. رودخانه ای آرام و ملایم، برف های آب شده کوهها را به داخل دریاچه می ریخت. مردمی که از کنار خیابان رد می شدند، چند لحظه ای صبر میکردند و به صدای آب گوش می دادند. کاوه مشغول نگاه کردن به مناظر شهر بود که ناگهان پسرکی به نام محمد دوان دوان از کنارش رد شد. او آن قدر عجله داشت که اصلا متوجه برخورد کوله پشتی اش 🎒با دوچرخه کاوه نشد. آنقدر عجله داشت که ممکن بود هرلحظه نقش زمین شود! پدر و مادرش او را صداش می کردند: «محمد آروم ترمواظب باش نیوفتی زمین».. کاوه با خودش فکر کرد : « چقدر خوشحاله و عجله داره، مثل اینکه قراره جای خیلی خوبی برن !». ادامه دارد... •┈┈••✾•🦋•✾••┈┈• 💜.¸•★
🌈.★•¸.💜
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
💜.¸•★
🌈.★•¸.💜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تلگرام https://t.me/golhayeentezar 💜.¸•★`🌈.★•¸.💜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar