eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.8هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
11.3هزار ویدیو
36 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹آیدی مسابقه @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 🔹"بارِ امانت" ‌ 🌹گل سرخی را که محمد روز زن برایش هدیه گرفته بود، نشان‌مان داد. تک شاخه‌ای سالم و پیچیده شده در روبان. 🔹وقتی برای کمک رفتیم اتاقِ پشتی تا چای بیاوریم، نوشته‌ی روی دیوار توجه‌مان را جلب کرد. "عشق محمد فاطی" معلوم بود خیلی دوستش داشته. میگفت یک سال و نیم است که زیر یک سقف زندگی می‌کنند. 🔹فاطمه ۱۸ سالش بود. حتی قیافه‌اش با آن موهای چتری و چشم‌های مشکی معصوم، کم‌ سن و سال‌تر هم نشانش می‌داد؛ اما انگار در همان یک روز قد کشید و چند سال رشد کرد. بزرگ‌تر شده‌ بود؛ آنقدر بزرگ که حالا می‌توانست سنگینی اسم "همسر شهید" را به دوش بکشد.. ‌ 🥀همسر (شهدای افغانستان) 📝راوی: زهرامومنی ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
📌 🌿مرد، دست کودکش را گرفت و به سمت موکب خطاط آمد. خطاط پرسید:چه بنویسم؟ مرد نگاهش به مکان انفجار💥 بود.اشکش غلتید، آه کشید و زمزمه کرد(یا حسین) 🌱مرد خطاط نوشت، یا حسین. 📝راوی:رحیمه ملازاده ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
📌 🌿دانشجو معلم بود؛ از تهران آمده بود. همان روز سیزدهم رسیده بود کرمان و مستقیم رفته بود گلزار شهدا که... رفتم خوابگاه دانشگاه فرهنگیان، پیش دوستانش تا حرفی بشنوم و کمی فائزه را بشناسم. اما چیزی جز هق هق گریه نشنیدم. تا اینکه یکی‌شان گفت: «می‌خواست نویسنده✍ بشه، داستان بنویسه، دنبال دوره‌ی داستان کودک و نوجوان بود.» و من خودم را جلو کشیدم: «خب چیزی هم‌ نوشته؟» 😭اما جز هق هق گریه نشنیدم. حالا من فائزه را ول نمی‌کنم. مدام او را می‌کشم کنار میز و صندلی‌ام. او پر بوده از داستان‌های ننوشته. صدایش می‌کنم و می‌گویم؛ فائزه! چه داستانی دوست داشتی بنویسی؟ من برایت می‌نویسم! می‌گویم؛ فائزه! این داستان هم به خاطر تو. می‌گویم؛ فائزه! برایم درستش کن، غلط‌هایش را تو بگو. ✏️قلمم را شل می‌گیرم تا او بیاید و توی دستهای من بچرخاندش. او بلد است. 🥀شهیده فائزه رحیمی 📝 راوی : محدثه اکبرپور ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
📌 «خدای بزرگ» 🌿خواهر، دست چروکیده و لرزانش را روی خاک گرم می‌کشد و می‌گذارد روی صورت خیس از اشکش. صدای دعای سمات توی فضا می‌پیچید و می‌بردش به یک هفته پیش که طبق معمول به پیشنهاد نصرت، باهم آمده بودند گلزار، برای دعای ندبه. 🌱مداح لابلای حرف‌هایش، نزدیک بودن مرگ را تذکر داده بود و خواهر یک نگاه کرده بود به سن و سال خودش و یک نگاه به قبرستان پایین گلزار و دستش بیشتر لرزیده بود. رو به نصرت گفته بود: «اینجا دیگه جا نداره، بیا یه روزی با هم بریم قبرستون جدید، ببینیم قبراش چندن...» 🔹نصرت اما لبخند زده بود؛ دست گرمش را از زیر چادر بیرون آورده و دست لرزان خواهر را گرفته و گفته بود: «ایشالا صد و‌ بیست سال عمر می‌کنی خواهر، بعدشم خدا بزرگه، روزی رسونه، رو زمین که نمی‌مونیم! یه جایی بالاخره خاکمون می کنن» و خندیده بود. 🧕خواهر انگشت سبابه را می زند روی کلمه «شهید» نقش بسته بر سنگ کوچک روی سیمان های تازه و آرام توی گوش خاک می گوید: «بله که خدا بزرگه خواهر!»✨ 🥀شهیده نصرت جعفری ✍نویسنده:مهدیه سادات حسینی ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
📌 مرد کوچک جانباز دوازده ساله‌ی خانواده اکبرزاده... 🔹ساچمه‌ها توی پایش نشسته‌اند اما لطف خدا از پا نیفتاده. به گفته‌ی پزشک معالج باید صبر کنند ابوالفضل بزرگ شود و بعد ساچمه‌ها را درآورند. 🔹اما پزشک معالج نمی‌دانست او خیلی زود بزرگ شده است. خیلی زود مرد خانه شده است. همان روزِ انفجار که کمی از پدر دورتر افتاد ولی خودش را بالای سر پدرش رساند؛ شهادتش را به چشم دید. 🔹دست‌های لرزانش را مردانه روی شماره‌های تلفن گذاشت؛ به اولین کسی که گوشی را جواب داد، مردانه خبر شهادت پدرش را داد و خودش توی آمبولانس نشست. خودش را بردند بیمارستان و پدرش را ... 🔹به پزشک معالج بگویید ابوالفضل یک شبه بزرگ شده؛ خیلی زودتر از قدش، ساچمه‌ها برایش کوچکند! فرزند 📝زهره نمازیان ✅تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman
📌 «خدای بزرگ» 🔹خواهر، دست چروکیده و لرزانش را روی خاک گرم می‌کشد و می‌گذارد روی صورت خیس از اشکش. صدای دعای سمات توی فضا می‌پیچید و می‌بردش به یک هفته پیش که طبق معمول به پیشنهاد نصرت، باهم آمده بودند گلزار، برای دعای ندبه. 🔹مداح لابلای حرف‌هایش، نزدیک بودن مرگ را تذکر داده بود و خواهر یک نگاه کرده بود به سن و سال خودش و یک نگاه به قبرستان پایین گلزار و دستش بیشتر لرزیده بود. رو به نصرت گفته بود: «اینجا دیگه جا نداره، بیا یه روزی با هم بریم قبرستون جدید، ببینیم قبراش چندن...» 🔹نصرت اما لبخند زده بود؛ دست گرمش را از زیر چادر بیرون آورده و دست لرزان خواهر را گرفته و گفته بود: «ایشالا صد و‌ بیست سال عمر می‌کنی خواهر، بعدشم خدا بزرگه، روزی رسونه، رو زمین که نمی‌مونیم! یه جایی بالاخره خاکمون می کنن» و خندیده بود. 🔹خواهر انگشت سبابه را می زند روی کلمه «شهید» نقش بسته بر سنگ کوچک روی سیمان های تازه و آرام توی گوش خاک می گوید: «بله که خدا بزرگه خواهر!»✨ 🥀 ✍نویسنده:مهدیه سادات حسینی ✅تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔@golzarkerman
📌 جشن پایان خدمت 🌿چند روز مانده به پایان خدمت برادرش، رفت پیش پدر. از پدرش درخواستی داشت: «بابا! بابا! می‌دونی رضا بیستم سربازیش تموم میشه؟ باید یه جشن بزرگ بگیریم.» 👨‍🦰پدر دستی به سر دخترش زینب کشید و جواب داد: «جشنِ چی بابا؟! خب سربازیه دیگه! یه روز میره، یه روز میاد.» زینب زیر بار نرفت و گفت: «بابا! قبول کن دیگه. یه جشن بزرگ می‌گیریم. همه رو دعوت می‌کنیم. تازه باید گوسفند هم بکشیم.» 🌱پدر با تردید گفت: «نمیشه حالا مرغی خروسی چیزی؟» زینب پایش را توی یک کفش کرده بود که هم جشن می‌گیریم، هم 🐑گوسفند می‌کشیم. بالاخره جمعه رسید و جشن بزرگ زینب برگزار شد. صف مردمی که آمده بودند، طول جاده بود. برادر از سربازی رسید. گوسفند هم کشتند. همه مهمان زینب بودند، ولی میزبان خودش غایب بود. 🥀شهیده زینب یعقوبینویسنده زهرا یعقوبی شهدای حادثه ۱۳دی ۱۴۰۲ ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman