eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.5هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((انصاف دهید ! منتظرم هستند )) وقتی برای والفجر هشت خودم را رساندم ، خیلی مشتاق بودم که حتماً محمدحسین را ببینم . آن روز بعد از ظهر من و با هم بودیم که محمّدحسین سوار بر موتور از راه رسید و همچنان به طرف ما می آمد . وقتی دیدمش ، بی اختیار اشکم جاری شد .😭 از موتور پیاده شد؛ در آغوشش گرفتم و می بوسیدمش و گریه میکردم ، چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است ! آخر ۱۵ روز قبل، موقعی در بودیم ، خواب دیدم محمّدحسین می شود . تمام این ۱۵ روز، هر زمان یادم می‌آمد گریه می کردم. آن روز قبل از عملیّات حالت خاصی داشتم محمّدحسین رو به مهدی کرد :« شما با ما کاری ندارید ؟ من هم دارم می روم .» من و مهدی فهمیدیم که منظورش از "رفتن" چیست ؛چون کاملاً از لحن حرف هایش مشخص بود . مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زیر گریه زد ! هر دو فقط محمّدحسین را نگاه می کردیم و اشک می ریختیم .😢 مهدی جو را عوض کرد و گفت :« محمدحسین ! تو اهل این حرف‌ها نبودی! از تو بعید است اینطور صحبت کنی . تو که رفیق بامعرفتی بودی !» محمّدحسین به آرامی گفت :« به خدا قسم دوسال است که به خاطر رفاقت با شما مانده ام . بعد از شهادت ، این دو سال را فقط به هوای شما صبر کردم . دیگر پیش از این ظلم است بمانم ، انصاف بدهید ! آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند.» مهدی سرش را پایین انداخت و همچنان گریه می کرد :« باشه ‌‌.محمّدحسین ، حرف ،حرف خودشه» و دیگر هق هق گریه امانش نداد . احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده است . هیچ کاری از دستم بر نمی آمد ، عزم رفتن کرده بود ، همانطور که میخندید، خداحافظی کرد و سوار موتور شد و رفت . ♦️به روایت از حمید شفیعی 🔅🔅🔅 : دوازدهم دي 1343، در شهرستان كرمان ديده به جهان گشود. پدرش محمدرضا، فروشنده بود و مادرش طاهره نام ‌داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. سال 1363، ازدواج كرد و صاحب يك‌ پسر شد. پاسدار بود، چهارم دي 1365، در شلمچه بر اثر اصابت تركش شهيد شد. پيكر وي در گلزار شهداي کرمان به خاك سپرده شد. 🔅🔅🔅 : هفدهم ‌تير 1340،‌ در شهرستان كرمان به دنيا‌ آمد. پـدرش حسين، شاغل شركت سيمان بـود و مادرش نيره نام‌ داشت. تا پايان مقطع متوسطه ‌درس‌ خواند. سال1362، ازدواج‌‌كرد وصاحب يك‌دختر شد. بود، بيست‌ ‌و هشتم‌ بهمن 1363، در بر اثر اصابت تركش شهيد شد. مزار وي در کرمان واقع است. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ 📖 زندگینامه و خاطراتِ س
🦋 🔸فصل دوم <ادامه> یادم می آید زمانی که جنگ شروع شد؛ همین کسانی که از انقلاب ضربه خورده بودند، شایع کردند تیر خورده، خیلی نگران شدم؛ چون تازه فکش خوب شده بود رفتم از پرسیدم: «علی آقا مجروح شده؟ چرا راستش را به من نمی گویید؟» گفت:«مادر این شایعه است تا روحیه شما را خراب کنند.» چند روز بعد که این خبر به منطقه رسیده بود، تلفنی تماس گرفت و گفت: «مادر ، اگر گفتند علی آقا تیر خورده، بگو آره، خورده؛ اما خوب می شود. بگو شما هم اگر مرد هستید و راست می گویید، بروید لااقل برای خاک مملکت، با دشمن بجنگید تا فردا به خفت و خواری نیفتید.....». او بزرگ فکر می کرد. و این روحیه از همان دوران نوجوانی در او بود. حق و باطل را خیلی خوب تشخیص می داد. ده-دوازده ساله بود که یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت قرار است شاه به کرمان بیاید. وقتی رفت دیدم علی آقا با غضب😠 به او نگاه می کند. گفتم:«علی آقا، چرا ناراحت هستی؟ مگر حرفی به تو زد؟» گفت:«نه.» گفتم:«پس چرا ناراحتی؟» گفت:«این همه راه آمده که بگوید شاه می خواهد به کرمان بیاید؟ چه فرقی به حال ما می کند؟ شاه الان می داند وضع ما و این مردم چطوری است؟!» بعد دندان هایش را به هم فشرد و گفت: «بخدا اگه زورم میرسید، گردنش را می گرفتم و آنقدر فشار می دادم تا خفه بشود.» اینقدر از ظلم و ظالم نفرت داشت. بچه های جبهه می گفتند..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman